ساعت ۱۱ که از خواب بیدار شدم !:-) ، مامانم زنگ زد و گفت که برای ناهار چی بپزم .

غذای مورد نظر با سرخ کردن سیر و پیاز شروع میشه که من خیلی این کار رو دوست دارم .

پس با خوشحالی اینا رو خرد کردم ( خرد کردنشون رو هم دوست دارم ) و پرداختم به سرخ کردنشون .

در حین این کار همش به خونه ی مادر بزرگم فکر میکردم شاید چون چشمم به کدوهایی میفتاد که مادربزرگم اونا رو کاشته بود . لازم به ذکره که من به این مادربزرگم که مادری باشه و از سه سالگی به بعد هم فقط همین مادر بزرگ و پدربزرگ رو دارم میگم بی بی .

مامان و بابای من و دایی و زنداییم شاغلن و به همین دلیل صبح ها من و داداشم و دختردایی شماره ی ۱ و دختردایی شماره ی ۲ رو میذاشتن خونه ی بی بی ام . البته تا قبل از دبستان . من با مهد کودک سازگار نبودم .

بیبی بیچارم چه ها که از دست ما نکشید :-) من اون زمان بچه ی خیلی شیطون و سرکش و بی شخصیتی بودم :دی

و به جز شیطنتهایی که داداشم یا دختردایی شماره ی ۲ بطور خودجوش انجام میدادن ، نقشه ی اغلب خرابکاری های برنامه ریزی شده با من بود :دی . هعی ... . خیلی خون دل خوردن و خیلی زحمت کشیدن . 

خیلی بیبیمو ( املاش یه ذره نافرم شده نه ؟ ) دوست دارم و دعاهاشو و کلا حرف زدنشو .

من : سلام بیبی

بیبی : خوش اومد دختر گلم ، دختر باشخصیتم ( تنها کسیه که به من میگه با شخصیت )

موقع خداحافظی هم کلی دعا میکنه واسم : الهی که شاگرد اول بشی ،الهی که چشم طایفه بشی ، الهی که هزار نفر سر سُفرت نون بخورن و ...

مواقع سفر هم البته برای همه حصار می نماید ( وردهای این یکیو هنوز یاد نگرفتم )

همیشه دوست داشتم اینا رو یه جا بنویسم که بزرگ شدم یادم نره . واسه بابابزرگم هم شاید عصر بنویسم .

 

+ منی که برای خشک شدن یه کاکتوس کلی غصه میخوردم ، الآن که چندتاشون به طور دسته جمعی که البته تقصیر خومه رو به خشکیدگی هستن و عین خیالم نیست ، یعنی چی ؟؟؟

 

پ.ن : داداشم : کمتر از ۱۶ و دختردایی شماره ی ۱ : بیشتر از ۱۷ و دختردایی شماره ی ۲ : ۱۳ یا ۱۴ساله .