داشتم با خودم فکر میکردم تابستان خود را چگونه گذراندم ؟

به دوست نداشتنی ترین شکل ممکن

تا قبل تابستون ۹۴ یعنی تا قبل از این که به کنکور فکر کنم ، خیلی خوش میگذشت.

تابستونا کلاس میرفتم ؛ زبان ، کامپیوتر ، فوتسال ، بسکتبال و کاراته که جزءِ لاینفک زندگیم بود

 ( البته کاراته رو قبل تر از این ترک کردم به خاطر پام ولی بعد از ممنوعیت یک ساله مامانم توصیه کرد یه سال دیگه هم واسه کنکور ازش بگذرم )

رفتن به کتابخونه رو بگو ؛ از اینایی بودم که هفته ای دو یا سه بار میرفتم و حداقل ۴تا کتاب میگرفتم .

عاشق کتاب خوندن بودم .

خب کنکور یهو وضعیت منو تغییر داد اما از اونجایی که من آدمیم که باید بهم خوش بگذره پس سعی کردم از درس خوندن لذت ببرم و بردم . این ماههای آخر واقعا بهم حال میداد و با علاقه ی وافری درس میخوندم ، خیلی هم منظم شده بودم .

کنکور که تموم شد . کلی برنامه ریزی داشتم واسه تابستونم . از کلاسای ورزشی شروع کردم .

اول رفتم باشگاه و گفتم کلاس فوتسال ، بسکتبال ، تنیس روی میز و بدمینتون دارین ؟

یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت واسه سن شما نه !

خب هنگ کردم اولش . مگه من چندسالمه ؟ اصلا پرسیدی چندسالمه ؟ قَدَم هم که بلند نیست که .


گفتم یعنی هیچی ؟ گفت فقط والیبال :( تربیت بدنی که رفتم گفت واسه شما فقط والیبال :((

و من چقدر بدم میاد از این والیبال . البته از تماشا کردنش نه ، از بازی کردنش .

کاراته هم که استادی دلخواهم نبود و اصلا سبک ما هم نبودن .

کلا پنچر شدم . حسابی بی نظم شدم .

دیگه دنبال کلاس زبان هم نرفتم با خودم گفتم همینجوری لغت حفظ میکنم با گرامر هم که حال نمیکنم .

 برام عجیبه که حالِ کتاب خوندن هم دیگه ندارم .

دلم واسه دیف و فیزیک تنگ شده فقط و البته فصل آخر شیمی .

الآن فقط کلاس نقاشی روی شیشه میرم . سه تا کار تموم شده ، حوصله ی آخریو هم ندارم .

اگه طرح جالبی داشتین واسم بفرستین لطفا .

خلاصه اینکه بنده حداقل ده ساعت میخوابم و شش ساعت هم وبگردی و تلگرام . سه ساعت هم یا کلاس یا خرید . و چقدر از خرید هم بدم میاد من :( . بقیشم همینجوری میگذره .

واسه این طرح آخر میخواستم خودمو بکشم .

کلی گشتم یه افکت مناسب پیدا کنم که به اندازه ی کافی عکسها رو آنالیز شده کنه .

حالا که پیدا کردم مامانم میگه نه دوست ندارم خودتو بکشی . میگم خب چرا ؟؟؟

خالم میگه تو میری دانشگاه مامانت دلش برات تنگ میشه . چشمش بیفته به تابلو بیشتر دلش تنگ میشه .

 خود من اون شش سالی که پسرم نبود اصلا نمی تونستم برم تو اتاقش گریم میگرفته . خب آدم انقدر احساساتی ؟؟

میگم بالاخره عادت میکنین که . دیگه مامانم حسابی مستاصل ( درمانده ) شده بود گفتم الآنه که اشکش در بیاد . قبول کردم دیگه .

خلاصه کلا میخواستم بگم که زندگی من به سه دوره تقسیم شده : قبل از کنکور ، کنکوری بودن ، پساکنکور .



+ اگه یه کتاب جذاب و ترجیحا تخیلی و یا مذهبی بهم معرفی کنین ، حسابی ممنون میشم .گرچه معتقدم کتاب رو باید ورق زد ولی حالا الکترونیکی هم از هیچی بهتره .


حس خوبی ندارم نسبت به اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن . پول نمیتونه انگیزه خوبی باشه ؛ که بی قراری های همسرت رو ببینی و به صبر دعوتش کنی و همسرت هم رضایت بده و بگه مبادا اشکای من دلسردت کنه ، میخوام گریه هام پیش خودت باشه نه بعد از رفتنت جلوی دیگران ( شهید محمدمهدی مالامیری ) و نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه که اینجوری اشکا و التماسای بچه هاتو ببینی و منصرف نشی ( شهید علی جوکار ) ، اصلا مگه شوخیه ؟ شما میتونی بخاطر پول بری وسط میدون جنگ ؟؟ جلوی آدمایی که به کشتنت افتخار میکنن ؟؟ نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه ... فقط یه عشق بزرگتر میتونه انگیزه باشه . وقتی بی احترامی ها رو می بینم و مجبورم سکوت کنم احساس میکنم خیلی بی احساس و ... نمیتونم حس اون لحظه مو نسبت به خودم توصیف کنم ...