من میخوام هرچی خاطره از قبلا یادمه اینجا بنویسم ، کسی که مشکلی نداره ؟؟

پیشاپیش بگم ممکنه بی مزه هم باشن ،فقط می نویسم که واسه خودم بمونه . شما اگه حال ندارین، نخونین!

من خیلی خیال پرداز بودم و هستم البته .

فکر کنم وقتی بچه بودیم هممون برچسب زیاد میخریدیم دیگه . یه بار که برچسب ماهی ها رو خریده بودم ، چشمم افتاد به فرشته ماهی . من فکر کردم واقعا فرشته است . زدمش پشت پنجره ی اتاقم و هربار که میخواستم دعا کنم میرفتم می نشستم تو پنجره و به اون میگفتم دعاهامو به خدا بگه . کلا اینو یادم رفته بود . اونم نصفش کنده شده بود ، پارسال که دیدمش و یادش افتادم یک حس خوبی بهم دست داد.


یه عروسک داشتم که خیلی دوستش داشتم . دهنشم سوراخ کرده بودم و هرچیزی رو که میشد بصورت مایع درآورد به خوردش میدادم . بیچاره همیشه خیس بود ، منم دعواش میکردم که چرا خودشو خیس کرده . دیگه بزرگتر که شدم دست از این کارا برداشتم ولی همچنان بهش وابسته بودم . کلاس دوم یا سوم دبستان که بودم عمم اینا اومدن خونمون .خیلی خوش گذشت یجورایی اولین بار بود که مهمون داشتیم که چندروز خونمون بمونه . دیگه خیلی کاری به عروسک مذکور نداشتم . یه روز همینجوری درِ کابینت رو باز کردم و با یه صحنه ی دلخراش مواجه شدم . سرِ عروسکم توش بود . اصلا کاری به این که دوستش داشتم ، نداشتم ، واقعا ترسیده بودم . کـــــلی گریه کردم . عمم اینا ساعت ۴ صبح حرکت کردن و من خواب بودم . وقتی بیدار شدم دیدم یه عروسک جدید کنارم خوابیده‌‌( بعدا مامانم بهم گفت اون شاهکار کارِ دخترعمه‌ی سه‌سالم بوده)اون روزا خیلی خوش گذشت ، من هنوز بچه بودم و شیطون ؛ مثل الآنم نبودم . یادمه معلم گفته بود خاطرات عید رو بنویسیم و من اولین دفتر خاطراتمو همون روزا خریدم . شبیه شمع بود . سال ۸۵ بود .


کلاس دوم بودم . یه نفر فقط واسه چند روز اومد تو کلاسمون . اون موقع معلم املا نمره نمیداد بهمون . از اون مهر ها داشت که مثلا معادل نمره ی ۲۰ میشد عالی و شکل یه گل کامل بود و همینجور بر حسب کسر نمره از گلبرگهاش کاسته میشد . همکلاسی جدید ما تو این درس عالی نشد و گل اخذشده کامل نبود . زنگ تفریح یک گریه ای راه انداخت ، بیا و ببین . همه دورش جمع شده بودن ، میگفت مامانم منو می کُشه . تو دلم میگفتم بچه اینقدر لوس ؟؟

من خودم نمره ی صفر هم داشتم حتی ، حالا از ۲۰ نبود ولی مهم اینه که صفر بود . خلاصه ایشون مدرسه شو عوض کرد . آخرای سال یه بار اومد تو حیاط مدرسه ، ما اون زنگ ورزش داشتیم . دوباره بچه‌ها جمع شدن دورش و اصرار که امروز رو پیش ما بمون . گفت مامان بزرگم تو آموزش و پرورشه باید یکیتون با من بیاین تا ازش اجازه بگیرم . منم شجاع بازی درآوردم و گفتم من میام و بی اجازه زدم بیرون ، البته مدرسمون کنار اداره بودا ولی کارش طول کشید ، آخرشم اجازه نداد . و من تنها برگشتم ، کسی تو حیاط نبود . کلاس پنجما امتحان داشتن تو سالن . داشتم از بین اونا رد میشدم که مدیر با صورتی برافروخته اومد جلو و من اولین سیلی مو نوش جان کردم ، جاتون خالی . یه بار دیگه هم بی اجازه با یکی دیگه رفتم اداره که این یه ربع بیشتر نشد و کسی نفهمید . من اون سال ۱۱ یا ۱۳ بار دقیقا یادم نیست از کلاس بیرون شدم البته بیشترش بخاطر تاخیر بودا . کلا بچه ی خونسردی بودم ، اونایی که با من بودن میرفتن پشت پنجره و شروع میکردن به گریه و زاری . من لذت می‌بردم!


یه نجار اومده بود خونمون که واسمون از این کمد دیواری ها بسازه . یه چوب نوک‌تیز در حد ۶۰ یا ۷۰ سانت اضافه اومده بود که من برش داشتم . یه مترِ خیاطی هم بستم بهش و تصور کردم که مثلا تفنگه و شروع کردم به سرباز‌بازی و رژه رفتن . داداشم اون موقع پنج سالش بود . من برای لحظاتی تفنگمو گذاشتم رو زمین و رفتم دستشویی . یهو دیدم بابام داد میزنه یا اباالفضل . من دیگه تو نیومدم ( دستشویی تو حیاط بود ) از همونجا رفتم خونه بی بی‌ . سی ثانیه فاصله است بینمون . و به بابابزرگم گفتم برو ببین چه خبره هرچند خودم حدس میزدم . بابابزرگم اومد و گفت علی اصغر چوب رو زده به چشمش و دارن می برنش بیمارستان . بنده صبر کردم تا اونا برن و بعد رفتم خونمون . اعزامش کرده بودن به یه جا دیگه آخه چشم پزشک درست و حسابی نداشتیم هم اون‌موقع که . دیگه شب اومدن و بعد از مراسم آشتی کنان فهمیدم چقدر خدا لطف کرده . اگه چند میلی متر پایین تر زده بود دیگه نمی دید .


سال بعد مدرسه ی من عوض شد و سوم و چهارم و پنجم رو در مدرسه ی جدید گذروندم . انتخابات شورا که بود من میدیدم بچه ها تبلیغات کاندیدا ها رو پاره میکردن ، با این که کاندید نشده بودم با دوستان یه مشورتی زدیم و اسممون رو نوشتیم و در جای‌جای مدرسه آویز کردیم . بازی‌ای به نام طعمه ابداع کرده بودم ؛ بدین صورت که یه جا کمین میکردیم و منتظر میشدیم تا یه بیچاره ای بیاد و تبلیغات ما رو بکَنه . بعد ما سه چهار تایی میریختیم سرش و میزدیمش و دعوا بصورت برره‌ای ادامه میافت . دو سه بار بیشتر بازی نکرده بودیم که ناظم ما رو دید و برای اولین بار خط کش به کف دست بنده فرود اومد ( من چون خرابکاری زیاد داشتم دقیقا یادم نیست که در همین قضیه این اتفاق افتاد یا بقیشون ولی به احتمال زیاد همین بود .)

هر وقت هم آبمیوه میخریدیم و خالی میشد ، پر از آبش میکردیم و وقتی از پشت بقیه رد میشدیم بطور نامحسوس آبیاریشون می کردیم . اینو کسی نفهمید خداروشکر .


به قول شباهـــنگ پستی طویله‌طور شده‌ها . چندتا نیمچه خاطره هم هست مخصوص عید قربان . فردا پس‌فردا میذارم .

فکر کنم بیشتر شبا پُستَم میاد :دی