چندیـــــن وقت پیش ( یعنی خیلی گذشته ) رفتم داداشمو برا نماز صبح بیدار کنم ؛

در حالتی بین خواب و بیداری گفت : وسط گوگل که نمیتونم نماز بخونم بذار برم تو یه سایت دیگه :دی


یه بار دیگه دوستش زنگ زد و از خواب بیدارش کرد ( البته هنوز در همون حالتی بود که بالا گفتم )

بعد از چند دقیقه که طرف حرف زده میگه : من تازه شروع شدم وایسا راه بیفتم ، بهت زنگ میزنم .


مامانم میگه منم قبلنا چرت و پرت زیاد میگفتم موقع خواب ؛ البته در این زمینه نبوده و خداروشکر مفهوم هم نبوده .


یه خواب هم چندوقت پیش دیدم میخوام اینجا بمونه برام ( مسخره است ؛ شما نخونید )

یه اکیپ ۵ یا ۶ نفره بودیم متشکل از دختر و پسر( که البته این مورد فقط در خواب اتفاق می‌افتد:) )

من تازه اومدم و دیدم گروه آشفته است گفتم باز چه گندی زدیم ؟

فهمیدم یکی از پسرا میخواد یه داستان ترسناک رو برای یکی تعریف کنه و هیچکس حاضر به شنیدنش نیست .

اومد طرف من ؛ منم هی فضا رو دور میزدم و فرار میکردم و میگفتم بابا من میترسم تازه علی‌اصغرم میترسه ( تو خوابم نبودا ) *

بالاخره یه جا ایستادم و چشمم به چشمش افتاد و به طرز شگفت آوری هرچی که تو فکرش بود بهم منتقل شد .

عاقا منم عین افسار گسیخته ها قاطی کردم و میخواستم به یکی دیگه بگم . همینجوری که ما دنبال بقیه میدویدیم یه یاروی ترسناکی وارد شد به اسم گــُرد ( :دی) که همونی بود که اون یارو دربارش فکر میکرد . منم گفتم این مسخره‌بازیا چیه ؟ من اصلا ازت نمیترسم گـــُرد ( حالا داشتم عین بید می‌لرزیدما ) و اومدم برم که دیدم نمی‌تونم . انگار یه دیوار نامرئی بود فقط یه سوراخ بود میخواستم از همونجا فرار کنم که گُرد فهمید و گفت : آهای تو برگرد سرِ جات . و با انگشت بنده رو نشون داد . با نگاه کردن به چشماش یه ترسی بهم منتقل شد که از شدتش بیدار شدم . نمیدونم تا حالا اینجوری شدین یا نه ولی به طرز عجیبی بعد از خواب با اینکه ترسناک نبوده احساس ترس و اضطراب میکنم .

نیم ساعت بعد دوباره خوابیدم .

خواب دیدم تو پارک بودیم . یه دخترخانم خیلی باحجاب که همسن خودم بود رو دیدم با خانواده‌اش . یهو یادم اومد این دوست دوران بچگیامه و سهیلاست ( در واقعیت اصلا دوستی به‌نام سهیلا نداشتما) اومد طرفم و گفت تو چقدر عوض شدی . منم فکر کردم منظورش اینه که چقدر خوب و باحجاب و گوگولی شدم ! و ادامه داد : چقدر بی‌بند و بار و لاابالی شدی ! همینجور که تعجب میکردم داداششو دیدم . ظاهرا بچگیام عاشقش بودم و البته هنوز هم دوستش داشتم !! نگران بودم که داداششم همین نظر رو درباره‌‌ی من داشته باشه . یهو لوکیشن تبدیل شد به خونه‌‌ی ریحانه اینا ( دوست واقعیمه ) من و داداش سهیلا و سهیلا خونه تنها بودیم . اینجای خواب ظاهرا متاثر از دیدن و خواندن داستانهای خون آشامی بودم . به چشماش که نگاه کردم ( توی این دوتاخواب اگه به چشمای اینا نگاه نمی کردم فکر کنم هیچ اتفاقی نمیفتادا )احساس کردم دارم تغییر میکنم . دقیقا همون ویژگیهایی که قبلا خونده بودم با این تفاوت که لباسمم تغییر کرد و شد یه لباس مشکی خیـــــلی بلند . عاقا منم خوشحال که این حتما دوسم داره که منو مثل خودش کرده . صدای چرخیدن کلید اومد و منو هل داد تو اتاق و در رو از پشت بست . خدا رو صدهزار مرتبه شـُـــــکر بیدار شدم . اصولا خوابهای من همیشه نافرجام میمونن .

من تا چندشب از ترسِ جناب گـُــرد خوابم نمی برد .


** خیلی وقت پیشا چندتا داستان فوق ترسناک واسش تعریف کردم ، اون شب که اصلا نخوابید ؛ فرداشم به شدت مریض و بی‌حال شد . از آن پس من گفتم غلط بکنم داستانی واسه این تعریف کنم . بی‌جنبه :دی . والا :)

** چند روز قبلش میخواستم بگم گوگرد ، اشتباهی گفتم گی‌گُرد و کلی به این کلمه‌ی نامانوس خندیدم ؛ فکر کنم اومده بود انتقام بگیره .

+ آیا همینقدر که من پُستامو ویرایش میکنم ، شما هم این کار رو میکنید ؟؟