خب بریم سرِ اصل مطلب که حال پست گذاشتن ندارم ولی در راستای همون خودآزاری که قبلا به عرضتون رسوندم میخوام بذارم .

امروز نماز صبحم که متاسفانه قضا شد و یادم رفته بود واسه کلاسم ساعتو کوک کنم . بطور کاملا اتفاقی بیدار شدم و دیدم ساعت ۷:۲۶ است و سریع‌السیر آماده شدم و ۷:۳۳ توی ایستگاه نشسته‌بودم . فکر میکنم اینجا یجوریه که اگه از اولین سرویس جا بمونی دیگه ممکنه وسط کلاس برسی .

درسی داشتیم که هدفش آشناکردن ما با رشته‌مون بود و نظراتی که دوستان در طول کلاس میدادن نسبتا از روی تحقیق و علاقه بود و من باری دیگر به این نتیجه رسیدم من اومدم این رشته و این دانشگاه که چی بشه واقعا ؟؟ و طبق معمول عقلم به کمک اومد و منو نجات داد . جلسه‌ی اول هر کلاس استادا درباره‌ی تفاوت دانش‌آموز و دانشجو صحبت میکنن . خب فهمیدیم دیگه بسه . اگه تصمیم داشته باشیم عمل کنیم همون استاد اول و دوم کافیه .

امروز رفتم کتاب بخرم و با اینکه حتی دستفروش‌ها هم دیگه کارتخوان دارن ، این مغازه نداشت و رفتم از نزدیکترین عابربانک پول بگیرم که دوتا کنار هم بودن و در عین حال هردو به علت نقص فنی از ارائه‌ی خدمت به منِ بیچاره معذور بودن . با دیدن کتابا حسابی ترسیدما .

امروز معارفه‌ی کانون نجوم بود و متاسفانه به برنامه‌ی امشب مسجد نرسیدم .قبل از معارفه تصمیم داشتم حتما اون کلاس نجوم مقدماتی رو ثبت نام کنم . خب مراسم شروع شد . بچه‌های باانرژی و جالبی بودن . اما بعد از مراسم از تصمیمم منصرف شدم . جوِش یجوری بود که میدونم حتما خوش میگذره ولی اون بعد وجودم میدونه که نباید بگذره . حداقل یه ترم صبر میکنم تا به ثبات در تصمیمم برسم . 

احساس میکنم حتما باید برای مشاوره هم وقت بگیرم . واسه آشنایی با برنامه‌ریزی و اینا ؛ آخه دیروز اومدم واسه خودم برنامه ریزی کنم دیدم بیشتر از روزی ۳ یا ۴ ساعت نمیتونم بخونم و با این حجم کتاب و سرعتی که فعلا من دارم می‌بینم واقعا کمه .

خب با دخترای کلاس هم آشنا شدم و فکر نمی کنم بتونم با کسی صمیمی شم البته با یکی از مشهدیا آشناتر شدم . اون روزایی که یه خط در میون کلاس داریم نمیتونه بره خونه و میمونه دانشکده و میخواد بره سالن مطالعه البته بعد از این که پیداش کنیم . منم تصمیم گرفتم اون ساعتا رو بمونم همونجا . راستی نفر سومی هم به اتاق اضافه شده که گیاه‌پزشکی میخونه و دختر خوبیست :)

دیگه اینکه عادات غذاییم متحول شده . روزی یکی دولیوان آبمیوه میخورم و ۲یا۳تا بستنی و کلی آب که قبلا اصلا اینجوری نبودم . میدونین ؟ البته که نمیدونین . من خیلی گوشتخوار نیستم یعنی فقط کباب و سالاد الویه و ماکارونی و اینایی که گوشت چرخ‌کرده دارن البته همونا رو هم بعضی مواقع جدا میکنم . غرض از گفتن این بود که عذاب وجدان میگیرم واسه دور ریخته‌شدن اون قسمت از غذام که گوشتی یا مرغی یا هرچی می‌باشد .

استاد اخلاق اسلامی‌مون مردی‌ست تقریبا مسن که خیلی مهربون و گوگولی بنظر میاد . از طرز حرف‌زدن و لهجه‌شم خوشم اومده . میگفت : مبارک است و خیر است ان‌شاءالله .

لازم به ذکره من گوگولی رو به دو دسته از افراد نسبت میدم ؛ دسته‌ی اول اونایین که اصلا هیچی بجز گوگولی نمیتونه توصیفشون کنه و این تقریبا بالاترین درجه‌ایه که من میتونم به یه نفر نسبت بدم ( البته خیلی قبل‌تر صفت باابهت این افتخار رو داشت :دی) و دسته‌ی دوم اونایین که دارای صفت لُپلُویی هم هستن که خب اینجا گوگولی‌ای که بهشون نسبت میدم تقریبا ناخودآگاهه و اون بالاترین درجه رو دارا نیست ولی بازم خوبه به هرحال .

حالا خوبه حال نداشتما ؛ ولی نه ؛ خداییش حالم اومد سرِ جاش .

این شبا هرجا حال دلتون خوب شد میدونم سخته یادتون بمونه ولی اگه موند واسه منم دعا کنین .



# من بہ عِـــــشقِ تـُـــو دِل از عِِـــــیشِ جَـــــوانے کَندَم 


# باخَبَـــــرانِ غَمَـــــت بـے‌خَبَر از عالَمَنـــــد