سلام
هی یه اتفاقای کوچولویی پیش میاد که دوس دارم بنویسم که همون لحظه نمیشه و بعدا هم حسش میره .
امروز از همون اول صبح خیلی خسته و خوابالو بودم . ساعت ۱۳:۴۰ رفتم نشستم تو کلاس و منتظر که استاد بیاد . وقتی دقیقا نیمساعت بعد که استاد اومد و بهش نگاه کردم ، دیدم عه ! این که اوشون نیست و برنامهمو نگاه کردم و فهمیدم اشتباهی اومدم . خب بلند شدم و رفتم کلاس کناری . همینجوری که داشتم وسایلمو میذاشتم رو صندلی ناگاه همهمهای شد و استاد پاشد رفت . واقعا نفهمیدم و اصلا هم مهم نبود فقط عمیقا خوشحال بودم که میتونم بیام خوابگاه . اندر سخنان استاد اخلاق اسلامیمون و سخنران مسجد فهمیدم خیلی کوتاهیها دارم و از اونورم رو بعضی چیزا زیادی تعصب دارم ؛ راستشو بخواین هنوزم مرز حساسیت روی اون چیزا رو نفهمیدم ولی باید بیشتر فکر کنم .
اصلا انگار قرار نیست من مثل اغلبِ بقیه باشم ؛ توی این دوهفته اصلا دلم برای خونه تنگ نشد و اگه واقعا مجبور نبودم فردا هم نمیرفتم بههرحال اهل خونه دلشون تنگ شده دیگه . هرشب که داداشم زنگ میزنه اصلا ابراز دلتنگی و اینقرتیبازیا :دی رو نداریم . یهذره اون از زیستش میناله یهذره من از درسام و کمی هم تهدیدش میکنم که خوب درساشو بخونه و خداحافظی . و در ادامه فکر کنم من همونجوری که الآن اومدم ۴سال بعد برم بیرون چون هیـــــچ دوستی ندارم که اخلاقم بخواد تحت تاثیرش قرار بگیره . این روزا دارم به این فکر میکنم که سالهای آینده با دلتنگیام واسه مراسمای مسجد اینجا واسه محرم چه کنم ؟
چندسال پیش با چندتا از هممدرسهایهام که باهاشون راحتتر از بقیه بودم رفتهبودیم بازار . اونجا خالهمو دیدیم و من میخواستم به خالم معرفیشون کنم . از اولی شروع کردم و گفتم ایشون دوستم فلانیه . و فلانی سریعا گفت : دوست نه ، اوممم همکلاسی . و من همیشه به این مفاهیم فکر کردم . الآن افراد جدید رو توی گوشیم بصورت هماتاقی ۱ و هماتاقی۲ و فلانی ( مهندسی کامپیوتر ) و اینجوری سِیو کردم . همیشه فکر میکردم دانشگاه که برم از دوستای قبلیم فاصله میگیرم ( فاصلهی قلبی ) ولی الآن میبینم بیشتر از اون موقع بهشون فکر میکنم البته حال زنگزدن ندارما . اصلا آداب معاشرت =صفر . با هرکس که پشت تلفن حرف میزنم دو صورت داره ؛ یا اونقدر حرف میزنم که به اون فرصت نمیدم ( البته بعد از اتمام حرفام میگم خب تو چهخبر ) یا دقایقی رو ( بصورت منقطع البته ) به سکوت میگذرونیم .
دیگه اینکه تازه فهمیدم عاشق زیرشلواریاَم :) اصلا چهقدر یه لباس میتونه راحت باشه ؟ خلاصه اینکه نعمتیست واقعا .
در چند روز گذشته واقعا شانس آوردید که حالِ پست گذاشتن نداشتم چون به اندازهی یه پیرزن بالغ و ناعاقل غر میزدم : تو اتاق ، تو گروه ، پشت تلفن واسه مامانم . کلی از ترسیدنم واسه سختبودن درسا بهشون میگفتم .
این هماتاقیهام که خیلی حرف نمیزنن ، تو گروه هم دوستام همینطوریان . انقدر احساس پرحرف بودن دارم . اونایی که فقط رفتار ظاهری منو میبینن مطمئنا باوراشون فرو میریزه حتی اگه اینجا رو ببینن :))
راستی استاد ریاضیمون گفت : گروهبندیتون میکنم و بعدش باید باهم آشنا شین و تمرینا رو هم باهم حل کنین و تازه واسه گروهتون اسم هم بذارین :||| برای تمرینا شانسی یه نفرو میاره و اگه درست حل کنه به کل اعضای گروه مثبت میده و برعکس . باید به نگرانیهای مسخرهم کتک خوردن از سایر اعضای گروه رو اضافه کنم .
بیشترین علتی که از بازگشت به خونه خوشحالم اینه که لباسامو تو ماشینلباسشویی میشورم :)
بیانصافی نکنم از دیدار با خانواده هم عمیقا خوشحال میشم . وای اتاقم :) کاکتوسام ( البته اگه سالم باشن :|) :)خشنودم عاقا خشنود ؛ فقط از خستگیش بدم میاد و اینکه سالهایسال است که با قطار و اتوبوس ( اگه سفر کاروانی امسال رو نادیده بگیرم ) سفر نکردم . مثل همیشه واسهی این چیزای خندهدار نگرانم :)
همونطور که فکر میکردم الآن دیگه خسته نیستم ( وبلاگم و خوانندههای وبلاگم منو ببخشین که برای باانرژیتر شدن و خوبتر شدن حال خودم ازتون سوءِاستفادهی ابزاری ( حالا هرچی ) میکنم .) :))
پیچیده شمیمت هـــــمہجـــــا اے تـــنِ بــےسَــر
چـُون شیشہے عَطـرے کہ سرش گُــم شده باشَد
#سَـــــعید بیابانَکی
بـےجهـت دنبال بُـرھان و کلام و منطقیـــــم
چـــــای بعد روضہ کافــر را مسلمــان مےکنَد
بعضے آدما از همون برخورد اول نشون میدن که رفیق خوبی میشن :)
+ اللهمرزقنا از این بعضی آدما :)