﷽
امروز ساعت ۸ اومدم دانشکده به نیت اینکه اگه خدا بخواد ۲۰ برگردم خوابگاه .
البته در این بین فقط ۴تا۶ خالی بود .
دیشب هم ساعت ۳ خوابیدهبودم بدون هیچ دلیلی .
ظهر برای دومینبار رفتم نمازخونهی دانشکده ، موقع وضوگرفتن چادرمو آویز کردم و بعدش یادم رفت که برِش دارم .
خب رفتم با چادرنمازای اونجا نمازمو خوندم و موقع بیرون اومدن دیدم ، عه ! چادرم نیست ! رفتم وضوخونه و دیدم اونجا هم نیست . ۱۲ کلاس داشتم ، هفتهی پیش هم نرفتهبودم و واقعا نمیدونستم چکار کنم . نمیدونم اسم این حسمو چی بذارم ولی خیلی مستاصل شدهبودم . داشتم بهاین فکر میکردم که دوختنِ یهچادر جدید چقدر طول میکشه و در این فاصله هماتاقیم اجازه میده از چادرِ اضافیش استفاده کنم یا نه ؟. دیگه دونهدونه از همهی اونایی که اونجا بودن پرسیدم شما یه چادر اضافی ندیدین یا کسی که چادرشو اشتباه برداشتهباشه ؟ اون آخرای سالن با لبخند گفت : آره جا گذاشته بودی ، من آوردمش اینجا ، بیا چادرت . ازش تشکر کردم چون واقعا خوشحال شدم . ولی میتونست بذاره همونجا باشه بالاخره میرفتم سراغش دیگه . خب چکاریه آخه ؟ . ممکن بود با این آداب معاشرت ضعیفم اصلا از کسی نپرسم . بعد ممکن بود اشکم در بیاد . اونجوری نگاه نکنین ؛ ممکن بود خب :))
میرسیم به قسمت خوبِ ماجرا ؛ رفتم کلاس و دیدم استاد هنوز نیومده و ۲۰ دقیقهی بعد هم نیومد و با فراغ خاطر برگشتم نمازخونه واسه استراحت تا کلاسِ بعدی . و اونجا توی تلگرام پیام اومد که کلاس ۶تا۸ هم کنسل شده ، اصلا نمیدونستم با اون همه خوشبختی چکار کنم ؟ [ اشک شوق ]
قسمت این بود که بیام مسجد واسه مراسمِ بدرقهی کاروانی که راهیِ کربلا بودن . مستندِ معبر رو هم آخرش پخش کردن ؛ خوب بود برام حسش .
و در پایان توجهتون رو جلب میکنم به چندین عکس که در روزای اخیر گرفتم و خب ادیت کردم ناجور هم ادیت کردم و دلم خواست اصلا :دی
و
و
و
و بعدشم باید بگم ؛ از من و دوربینِ گوشیِ من چه توقعی دارین ؟
من دِلَـم پیشِ کسـے نیست ، خیالَـت راحَـتـ
مَنَـــم وُ یک دلِ دیوانه ے ، خاطـِر خواهَـتـ
#فاضِـل نَظَـری
+ بابتِ عنوان طولانی و رویِ اعصابم عذر میخوام :)
+ لحنم که عوض نشده نه ؟ با ذکر این مقدمه مقدمِ یکی از بچهها رو گرامی میدارم ؛ البته باید در پست قبل گرامی میداشتم که یادم رفت و درواقع مطمئن نیستم که بازم به اینجا سر بزنه ، حالا به هرحال . خوش اومدی :))
اون فایل صوتی رادیو بلاگیها رو برای سه نفر پخش کردم ؛ بعد با خودم گفتم خنگ الآن وبلاگت لو رفت ! داشتم تو ذهنم بررسی میکردم که واسه کیا گذاشتم و کیا ممکنه حال داشتهباشن منو پیدا کنن و باید چه حسی داشتهباشم ؟
و به این نتیجه رسیدم که به هماتاقیهام نمیخوره حال داشته باشن . و موند همون یهنفر که حال داشت دیگه :))
قبلا میخواستم در موردش پست بذارما ، باید زودتر اقدام میکردم . همینقدر بگم که وقتی فاطمه ازم پرسید دوستی پیدا کردی یا نه ؟ گفتم دوست پیدا نکردم ولی یهنفر رو دوست دارم :دی . خلاصه اینکه جاتون خالی هیجانانگیز بود دیگه . من الآن دوباره مثل دیشب بیخوابی زده بهسرم ؛ میترسم اگه بیشتر ادامه بدم چرت و پرت بگم . شبتون بخیـــــر :)))
بعدا اضافه شد : یعنی دقیقا ۲۰-۸-۹۵ ساعتِ ۱۴:۰۰