﷽
دوست ندارم بشنوم عشق وجود ندارد مخصوصا از زبان یک فرد متاهل و مخصوصاتر از آن از زبان یک بانوی متاهل !
در این زمینه برایم فرقی نمیکند که این را یک فردی که قبولش دارم گفتهباشد یا یک نفر که قبولش ندارم .
کلی هم که دلیل بیاورند و بگویند وصال پایان عشق است و در اینهمه داستانهای عاشقانهی ادبیات شیرینمان ، اگر یکی از عاشق یا معشوق نمیمرد یا بههرحال بههم میرسیدند ، داستان عشقشان به گوش ما نمیرسید ، من حالیاَم نمیشود .
شاید هم تعریف من از عشق با تعریف آنها فرق کند ، تعریف من شاید شبیه همانی باشد که استادِ اخلاقمان دربارهی دوستداشتن و حب و نه دربارهی عشق میگفت . میگفت : عشق خوب نیست ؛ عشق که انسان را کر و کور میکند و از تحت فرمانروایی عقل در میآورد خوب نیست اما دوستداشتن خیلی خوب است ؛ میگفت ؛ اصلا طبق آموزههای اسلام زندگی و نه فقط ازدواج باید برپایهی دوستداشتن باشد ، حتی اگر از غذایی سر سفره خوشت نمیآید کراهت دارد که آنرا بهاکراه بخوری ، حالا اگر فردی هم به دلت ننشست از اینقاعده مستثنا نیست .
تعریف من از عشق شاید حسِ منتقل شده از رفتار پدربزرگ و مادربزرگم در غیاب یکدیگر است . گاهی که مادربزرگم بیمار میشود و با ناامیدی صحبت از چیزهایی که دوست ندارم اسمشان را بیاورم میکند ، پدربزرگم بهشدت او را دعوا میکند ؛ بعد مادرم و خالههایم او را سرزنش میکنند . و وقتی من و او تنها میشویم به من میگوید ، برای مادربزرگت دعا کن که همیشه سالم باشد ، اگر یکروز خـــــاتون نباشد من میمیرم و من آن عشقی که دوست دارم و معتقدم باید باشد را در حرفهایش و در اشکهایی که در چشمهایش جمع میشود اما فرو نمیریزد میبینم ، در تکتک صلواتهایی که بعد از نماز سر سجاده برای سلامتی مادربزرگم حتی زمانی که بیمار نیست میفرستد میبینم . مادربزرگ هم عاشق پدربزرگ است هرچند هیچگاه اینرا به من نگفته .
پیری خیلی دوران عجیبیست . از آن دوران بهشدت واهمه دارم . مخصوصا که احتمالا قرار نیست پیری من مثل الآن مادربزرگم در یک خانهی قدیمیِ سرسبز و باصفا و با کلی نوه و رفتوآمد سپری شود . وقتهایی که به حرم میرویم و افراد کهنسال را میبینم ، ناخودآگاه دچار اضطراب میشوم . یکجور حسِ تنهایی و بیکسی به من دست میدهد که اصلا دوستش ندارم . باخودم فکر میکنم اگر ۶۰ سال دیگر فقط من باشم و عصایم ، چه کنم ؟ چه کسی مرا به مشهد بیاورد تا دلم باز شود ؟ تازه اگر سرای سالمندان نباشم و اگر فقط به عصا ختم شود . از ناتوانی احتمالی آن دوران میترسم . از تنهاییاش هم ! اگر عشقی هم قبل از آن تنهاییِ احتمالی وجود نداشتهباشد که دیگر هیچ .
راستی در نظر من پدربزرگها همیشه مظلومتر هستند :)
+ پیرمردها هم گوگولیترند :))
+ +از کجا به کجا رسیدم :دی . این پست شاید همونی باشه که توی پست ۳ گفتهبودم دربارهی پدربزرگم باید بنویسم البته اونموقع منظورم چیز دیگهای بود حالا بههرحال .
+++ همچنان در حال تلاش برای عملکردن به پست جناب میرزا ؛ ولی واسه خاطرهنویسی دیگه فکر نکنم بتونم :) خداییش شماها خندهتون نمیگیره موقع خوندن اینا بدین شکل از زبان من ؟!
بعدانوشت : چقدر امروز پرحرف شدم ! برعکسِ توی اتاق که گَلوم درد میکرد و خیلی حرف نزدم :)
بـےخیالِ غمِ هر روزه ی دنیا جـــانَم
چای و شعر و نمِ بارانِ خَـــــزان
خودِمانیـــم
ببین !
جُمعہ چہکِیفــــے دارد ...
#مریم قهرمانلو