سلام بر همگی
عجب روز باحالی بود امروز؛
از طرف دانشگاه امروز ساعت ۴ صبح میبردن حرم، بعد من دیشب دودل بودم که بخوابم بیدار شم یا اصلا نخوابم، پست شباهنگبانو رو هم دیدم و طی حرکتی ناگهانی تصمیم به روزه گرفتم. دیروز هم ناهار و شام نخوردهبودم و خوراکیهامم تموم شدهبود:دی. یه شکلات صبحانه تو یخچال بود که از مهر آوردهبودمش. ساعت ۳ هماتاقیم بیدار شد و به اوشونم گفتم و موافقت کرد. من گفتم نیمساعت حداقل بخوابم. ۳:۱۰ مثلا تصمیم گرفتم بخوابم، یه غلت میزدم میگفتم آسمون چقدر قشنگه:دی دوباره ۵دقیقه میگذشت میگفتم اصلا لباسایی که روی بند پهن کردیم چه منظرهی زیبایی با آسمون میسازه:دی ۳:۲۶ لامپ رو خاموش کرد که من جدا دیگه بخوابم. ۱۰ دقیقه گذشت پچپچوار گفت: بیداری؟ منم با گفتن ذکر پَنَپَ سریعا برخاستم:دی. ایشون کتری رو هم گذاشتهبود روی گاز که چای هم درست کنیم. دوستِ هماتاقیمم در همین حین اومد و البته تعجب کرد که هنوز آماده نشدم. خب من میگم وقتی میشه ۳:۵۷ پرید بیرون چرا از ۳:۴۵ آماده باشم؟ داشتم آماده میشدم و وقت نمیکردم که صبحانه بخورم، هماتاقیم لقمه میگرفت به منم میداد، قدیمالایام به اینکارها میگفتم چندشناک! البته الآنم نظرم همونه. خلاصه من یهلنگ جوراب میپوشیدم و یهلقمه هم از دست ایشون میگرفتم. دوستش میگفت چههماتاقی مهربونی، گفتم تازه موهامم بافته، نگاه کن و چرخیدم تا نگاه کنه. گفت قدرشو بدون. گفتم میخوایش ؟ گفت آرزومه و زدم زیر خنده تا از این مکالمهی چندشناک هم خارج بشیم وگرنه حرف بعدی من این بود که بردار ببر:)) دیگه بالاخره ۳:۵۸ رفتیم جلوی ایستگاه. اونجا هم بچهها نون و پنیر بعنوان صبحونه میدادن که گذاشتیم تو کیفم تا توی اتوبوس بخوریم. اتوبوس اولی پر شده بود و ما منتظر بودیم یکی دیگه بیاد که پس از دهدقیقه اومد و من با دیدنش گفتم: آخجون همونیه که صندلیاش نارنجیه و دوسِش دارم، دیدی گفتم امروز یه روز خوبه؟:دی
وقتی هم که پیاده شدیم، یه شیرموز هم خوردیم و من دوباره از خاطرات سفر مشهدی که با رفقا در تابستون داشتم تعریف کردم، یعنی عین سربازیه واسم، ۵روز بوده کلا، تا شونصدسال ازش خاطره تعریف میکنم :)) فکر کنم جشن تولد ۶سالگی نوهمم که باشه و اسم شیرموز بیاد بگم:هی مادرجون یادش بخیر، جوونتر که بودم با دوستام رفتهبودیم مشهد... بعد بپره وسط حرفم، بگه: وای مامانجون خواهش میکنم! اینا رو قبلا تعریف کردی، منم بگم: بچهی خوب تو حرف بزرگترش نمیپره، داشتم میگفتم...
خخخخ
آخرشم یادمون رفت نون و پنیرا رو بخوریم. جای همتون خالی، حرم انقدر خوشگل و گوگولی شدهبود(یهعکس ازش به پست قبل اضافه کردم)، تا حالا اینشکلیشو ندیده بودم. تصمیم گرفتیم که با اتوبوسای دانشگاه که ۶ برمیگردن نریم و بیشتر بمونیم و دقیقا نمیدونم چرا ۶:۳۰ عزم برگشت نمودیم! یه فروشگاه کتاب هم همون نزدیکا بود که واقعا دلم میخواست همشونو بخرم اما چه کنم که پولدار نیستم:) تازه فهمیدم زندگی چقدر خرج داشته و من نمیدونستما! خلاصه چندتا کتاب خریدم و گذاشتم توی کیفم. آخه چندیست که میخوام مثلا به فکر محیطزیست باشم و تاجایی که خریدام توی کیفم جا شه از فروشنده نایلون نمیگیرم. یکی نیست بگه آخه اینا کتابن دختر، خوراکی که نیستن سبک باشن! تا ایستگاه مترو پیاده رفتیم و دستم پوکید واقعا. نیمساعت هم توی خود دانشگاه منتظر ون بودیم و بالاخره ساعت ۹:۱۵ رسیدیم به اتاقمون. و من خشنود از رکوردی که شکستم سعی کردم که بخوابم، البته هنوزم میتونستم بیدار باشما ولی وقتی به این فکر میکردم که باید تمرینای برنامهنویسیمو انجام بدم، همون خواب رو ترحیح دادم. و دقیقا تا ساعت ۴ که هماتاقیم بیدارم کرد تا نمازم قضا نشه خوابیدم:)))
خیلی پست غیر مفیدی برای شما بود، خودم میدونم ولی طبق معمول توجیهم اینه که میخوام بمونه برای آینده که بیام و با خوندنش کیف کنم:)))
هَـــــرچہ در خاطرم آید
تـُــــو از آن خـوبتَـری
#خواجوی کرمانی
بَـس جـان و دلِ مُـــــرده
کَـــز بوی تـُـــو شد زنـــــده
#عراقی
دارم فکر میکنم اگه اگه تهِ پستام شعر هم نمیگذاشتم عجب عذاب وجدانی میگرفتم بابت تولید انبوه محتوایی بیمحتوا:دی
بعدانوشت : از اتاقِ بغل صدای خنده میاد :) و از راهرو صدای کسی که داره تلفنی با مامانش صحبت میکنه و با گریه ازش میخواد بیاد دنبالش و اصلا درس میخواد چکار؟ امیدوارم زودتر دلتنگیش برطرف شه:) شب زمانِ عجیبیه واقعا. ۰۰:۲۴ ِ ۲۸اُم
بعدانوشتتر: اگه دیدید زیادی دارم توی وبلاگتون میچرخم؛ میتونه چند دلیل داشتهباشه؛ اول اینکه بیکارم و حوصلهم سر رفته و نوشتهها و قلمِ شما هم که جذاب:)) دوم اینکه از طریق نظرات وبلاگِ شما با وبلاگ دیگری آشنا شدهبودم و آدرسشو یادم رفته و اینکه توی کدوم پست نظر دادهبود رو هم یادم رفته، پس دارم دنبالش میگردم:) و آخریش که کم پیش میاد اینه که یادمرفته تبِ مربوط به وب شما رو بندم و هربار دوباره رفرش میشه که البته گاهی اینم ناشی از قسمت آخرِ علت اوله(که در این صورت کم پیش نمیاد:دی) ؛ چون تبِ مربوط به چنان وبلاگهایی رو نمیبندم در دفعهی اول، تا یادم بمونه مطلبِ آخرشان را بیشتر از یکبار بخونم:))
تا شفافسازیای دیگر خدانگهدار:) ۳:۵۴ـه