ببینین، هی طولانی و غیر مفید مینویسم و شما هم که بزرگوارین و دعوام نمیکنین، منم از خدامه:) البته اینیکی حتی خندهدار هم نیست و جدا با کمی عذاب وجدان نوشتهشده با دلیل غیرمحکمهپسندِ مینویسم تا بماند برای آینده:).
من مثل یه بچهی خوب:) توی سالن مطالعه در حال درسخوندن بودم که یکی از بچهها خبر فوت آیتالله هاشمی رفسنجانی رو بلند خوند و چون من امروز امتحان داشتم دیگه خبرای تعطیلی به من ربطی نداشت. خیلی برام یهویی بود، کلا از وقتی که اومدم خوابگاه و با تلویزیون خداحافظی کردم هر خبری برام ناگهانیه. رفتم تو فکر مرگ و اینکه چی ازم بجا میمونه، دیدم یهنمه میکشه به جاهای غمناک، موضوع رو عوض کردم و رفتم تو فکر اینکه با شنیدن نام هرکس اولین خاطرهای که ازش یادم میاد، چیه یا مثلا چه تاثیری توی زندگیم داشته( من گاهی وقتا یجوری تاثیر میپذیرم که خود عامل تاثیرگذارنده هم فکرشو نمیکنه)؛ و درست فهمیدین:) بخش عمدهی ادامهی پست همین چیزاست.
افراد زیادی اومد تو ذهنم؛ معلمام، همکلاسیهام، مغازهدارا، دکترا و پرستارا، اسامی عام و بیربط به من و مجریها حتی!
مثلا با شنیدن نام قلی یاد چادر گلگلی آبیم میفتم و بالعکس! خونهی ما و رفیق صمیمی قدیمم خیلی نزدیک بود و ما هروقت از کلاس یا خرید میومدیم و باید دلمیکندیم چند دقیقه هم سرکوچهی یکیمون دربارهی برنامهی فردامون حرف میزدیم و بالاخره خداحافظی میکردیم. راهنمایی که بودم یهبار بعد از اینکه رفتم خونه و لباسامو عوض کردم دوستم زنگ زد و گفت یهلحظه بیا سر کوچه کارت دارم؛ من واقعا حال نداشتم دوباره لباس عوض کنم، چادر گلگلی آبیمو پوشیدم و رفتم سر کوچه؛ همون موقع یه موتور حاوی دو سرنشینِ بیادب از کنارم رد شد و گفت: این باید زنِ قلی شه! همینقدر بیادب بودن جوونای مردم:دی ولی باعث شدن حتی وقتی میخوام برم سر کوچه هم مثل آدم لباس بپوشم و با چادر گلگلی راه نیفتم تو کوچه:دی
مثلا یه مجری بود که فکر کنم خانم هاشمی بود. وقتی ۱۰سالم بود یه مسابقهی تلویزیونی که از شبکهی دو پخش میشد رو اجرا میکرد. یکی از روزا بعد از اونکه ارتباط با شرکتکننده برقرار شد، اوشون در جواب احوالپرسی مجری گفت: خوبم مرسی و مجری هم فرمود: بچههای عزیزم مرسی یه کلمهی خارجیه و بهتره ما از کلماتی مانند ممنونم و سپاسگزارم استفاده کنیم. شاید باورتون نشه ولی از همون ۹سال پیش مرسی رو جز یکیدوبار که اونم بعدش عذابوجدان گرفتم، بکار نبردم. بین این همه کلمهی مانوس و نامانوسِ غیرفارسی، من فقط از مرسی استفاده نمیکنم، اونم چون خانم هاشمی گفته!
کلاس دوم یه ساعت از همینجا خریدهبودم که ضدآب بود و تا کلاس پنجم که خراب شد از دستم درش نیاوردهبودم، سهسالِ تمام. اون سال هم دوباره در سفرمون از اینجا رد شدیم و من یهساعت کپیِ همون خریدم که فقط رنگ عدداش فرق میکرد و اینو دیگه فقط بعضی موقعا در میاوردم از دستم؛ یعنی اینقدر وابسته و علاقمند به ساعت بودم. کلاس اول راهنمایی یه نمایش اجرا کردیم که من اونجا نقش یه خرگوش بهنام بیخیال رو داشتم که اعضای خونوادشو در یک حملهی گرگی از دست دادهبود و دیگه هیچی براش مهم نبود و مردم اینلقب رو بهش دادهبودن. و بعد از اون نمایش بود که من برای ۴سال تقریبا ساعت رو کنار گذاشتم و با شعارِ بیخیالِ زمان زندگی کردم! با شنیدن نام معلم هنرم یاد این میفتم.
از معلمای ابتداییم بیشتر توبیخ و تنبیه یادمه که تابستون حسابی براتون شرح دادم، البته با لبخندها؛ یعنی وقتی اینا یادم میاد ناراحت نمیشم، خب شیطون بودم و حقم بوده:)
ولی از معلمای راهنماییم کلی حرفای خوبخوب یادمه که بدرد کلِ زندگیم میخوره:) عاشق مدیرمون بودم، از اونایی بود که لبخند از لبش نمیرفت و منتظر یه مناسبت بود تا جشن بگیریم و جایزه بده:)
وقتی اسم معلم ریاضی اول دبیرستان رو میشنوم یاد نهنگ میفتم! یهسوال بود که توش جملهای بود با مضمون اینکه نهنگ پستانداره، معلم ما قبول نداشت و دقیقا یادم نیست که آیا نهنگ رو با اون قیافش جزو ماهیها حساب میکرد یا چیز دیگه! داشتم به همکلاسیم میگفتم: دیروز توی فیلم دیدم نهنگه ۱۲ساعت بیرون از آب بود و معلم ما رو صدا زد و فرمود: بیرون! و دلیلش هم این بود که ما باهم صحبت میکردیم و و روی صحبتمون با کل کلاس نبوده. منم مثل دوران ابتداییم پا شدم برم بیرون که همکلاسیم اندکی خواهش کرد و ایشون هم از ما درگذشت، منم معذرتخواهی کردم و گفتم: ولی خانم نهنگ پستانداره!
آقا من اینا رو میگم فکر نکنین خیلی شر بودما، اتفافا آروم هم بودم! وجدانم اشاره میکنه که اصلاح کن؛ حداقل به قیافم میخوره آروم باشم!
+ با سوالات امروز اخلاق یاد کنکور افتادم، مرحلهی اول ۲۵تا تستی بود در ۲۰دقیقه که جا داره بگم خدایا شکرت عجب شانسی آوردم:) طبق تجربهای که از میانترمش داشتم آیات و احادیث رو حفظ نکردم و امروز از بین اون همه روایت دقیقا همون تعداد انگشتشماری اومدهبود که من عشقی خوندهبودمشون:)مرحلهی دوم هم یهبرگه شامل ۵تا سوال تشریحی بود که صرفا اسمش ۵تا بود و گرنه ایشون مثلا در سوال ۶ فرمودهبودن که ماهیت زهد و صبر و حیا و توکل و یهچیز دیگه رو که اسمش یادم نیست توضیح بدین، بنظر من خود این، ۵تاسواله خب؛ این بود غرهای من از امتحان امروز:) با تشکر از شکیبایی شما:)
++ آخریشم اینکه من ۶روز غذای درست و حسابی نداشتم یعنی هی یادم میرفت رزرو کنم و بگذریم از فایدهی این امر که همان کمشدن جوشهای صورت میباشد، بالاخره در یکی از این ۶روز مکالمات تلفنی من و مامانم میره به این سمت که ناهار چی داشتی دخترم؟ و دختر هم میگه: وای مامان بهت گفتم اینو خریدم؟ مامان هم میگه؛ بله گفتهبودی، پرسیدم ناهار چی خوردی؟ و دختر میگه: راستی مامان نمرات تمرین سری انام مبانیمون اومده، و بعد از شرح حالی مفصل مامان هنوز هم حواسش پرت نشده و دوباره میگه: نگفتی ناهار چی خوردی؟ و دخترک درمانده و کلافه از تمامشدن اخبارش میگه؛ هیچی و مادر با توجه به سابقهی خراب دخترش در حالی که سعی میکنه خونسردیشو حفظ کنه میپرسه: دیشب چطور؟ و دخترِ بینوا در حالی که سعی میکنه لبخندش در لحنش نمود داشته باشه جواب میده: و باز هم هیچی، و مامان میگه؛ حتما دیروزم ناهار نداشتی؟ و دختر با ذوق میگه: آفرین دقیقا! و خب دیگه بقیهش اظهار لطف و محبتِ مادر-دختریست که قابل پخش نیست:دی. دیروز ذوقزده و با خیالی آسوده به مامانم گفتم: من امروز ناهار داشتم! ایشونم فرمود: چهعجب، خسته نباشی:)
بیـــــمار غَـمَـم
عیـن دوایـے تـُــو مَـرا
#مولانا
چیزی کـم از بهشت نـدارد؛
هـَـوای تـُـــو
#قیصر امینپور
بعدانوشت: خطاب به فینگیلبانو؛ موقع دستهبندی پستها یاد اون حرفت افتادم که گفتهبودی یه دستهی جدا بهنام آرزو و سلف در نظر بگیرم:دی، کم بودن راستش وگرنه حتما اینکار رو میکردم:)
و بازم بعدانوشت: معذرت میخوام اگه گاهی لحن جوابم به نظرتون یا نظرم در وبلاگتون یا حتی تبادل نظر در وبلاگی دیگر مناسب بهنظر نمیومده یا کمی تند بوده، تا حدودی به مضمونِ *جنگ اول به از صلح آخر* اعتقاد دارم:)