۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۶۸_ برسد به دست آرزوی ده‌سال بعد!

چند روز پیش درباره‌‌اش در یکی از همین وبلاگ‌های بیان خواندم، و کمی هم به آن فکر کردم، نامه‌ای به ده‌سال بعدِ خودمان؛ هیجان‌انگیز بود.

خب اول خواستم برای خودم در ۱۰سال آینده آرزوهای رنگ‌رنگی بکنم، از آن‌انرژی مثبت‌دارها، بعد دیدم اگر منِ ۱۰سال دیگر کسی باشد که فکرش هم را هیچ‌وقت‌نکرده‌ام، گناه دارد خب!

می‌دانید؟ من هروقت یک آدم‌بزرگِ هم‌نام خودم را می‌بینم و می‌شناسم با خودم فکر می‌کنم شاید من شبیه او شوم.

تابحال ۳مورد بوده.

اولی خواهرِ مربیِ مربیِ کاراته‌ام بود. ۷سال پیش که برای اولین‌بار در مسابقه شرکت کردم، باختم اما خوشحال بودم، چون تنها پرچمی که به نفع من رفت بالا متعلق به کسی بود که اسم خودم را داشت، البته از آن دو داور دیگر زیباتر هم بود. یک آرزوی جوان و مهربان ورزشکار که رنگِ آبیِ مانتویش هم بسیار زیباترش کرده‌بود.

دومی معلم زیست راهنمایی‌ام بود. تنها معلمی که در آن‌روز پاییزی ابری اشک اغلب‌مان در آورد. هرچند به حرف‌هایش خندیدیم، به توصیه‌هایی که کرده‌بود. در راه آمدن از مدرسه به خانه مسیر همیشگی را اندکی تغییر دادم، به اندازه‌ی یک کوچه زودتر راهم را از خیابان اصلی جدا کردم تا کسی اشک‌هایم را نبیند، گریه می‌کردم چون یادم نمی‌آمد آخرین‌باری که من اول به پدرم گفتم دوستت دارم، کِی بود. مادرم چقدر نگران شد وقتی چشم‌هایم را دید و چقدر خندید وقتی علتش را فهمید و پدرم هم پشت تلفن چقدر هنگ نمود! وقتی پس از سلام و احوال‌پرسی و ترکیدنِ دوباره‌ی بغضم گفتم دوستش دارم. هرچند بعدها از حرف‌های همان معلم فهمیدم ابراز علاقه به پدرها آنقدرها هم که آن‌روزها فکرش را می‌کردم سخت نیست و حتی می‌تواند گفتاریِ بدین شکل هم نباشد، اما آن‌روز اگر نمی‌گفتم سبک نمی‌شدم. بگذریم، داشتم می‌گفتم دومی هم یک آرزوی معلم متفاوت و ماندگار در ذهن من بود.

سومی مادر یکی از اعضای کوچک کلاس بود، می‌نشست در باشگاه تا کلاس دخترش تمام شود، خانه‌دار بود. ویژگی خاصی نداشت و در واقع اگر هم داشت برای من نبود که خب طبیعی‌ست و تنها چیزی که باعث شده در ذهنم بماند همان آرزوبودنش است. یک آرزوی قدبلند. یک اعترافی بکنم؟ راستش چیز دیگری هم یادم می‌آید، اما همه‌چیز را که نمی‌شود گفت، می‌شود؟ همین‌قدر می‌دانم که دوست نداشتم در آینده مثل او شوم. بگذارید پای احساسِ بُعد آرزوشناس وجودم.( ابدا منظورم قضاوت نیست، بنظر من هر آدمی حق دارد که دوست نداشته‌باشد شبیه افرادی باشد و این به‌معنای بد بودن آن افراد هم نیست، شاید ویژگی‌های معمولی‌ای داشته‌باشد که من دوست ندارم مثلا)

بحث اصلی درباره‌ی آن نامه بود، اگر در آن‌نامه هی حرف‌های خوب‌خوب برای خودم بنویسم و مثلا بگویم مطمئنا تو تا الآن دوسوم راه تحقق آن‌چیزهایی را که مربوط به تیتر خبریِ ۵سال بعدت است طی کرده‌ای، و این‌طور نباشد و شبیه آرزوی سوم باشد از آن‌جهت‌هایی که شما نمی‌دانید و شاید خودم هم درست نمی‌دانم؛ خب شاید بزند زیر گریه، آرزوی ۱۰سال بعد را می‌گویم، شاید به تمام این‌روزها و رویاها بخندد و خوش‌خیالی بپندارد حالِ خوبِ غالبِ باارزشِ این دورانم را.

پس یک تصمیم گرفتم؛ نوشتن نامه را موکول می‌کنم برای روزی که احساس کنم به ته خط رسیده‌ام، برای روزی که احساس کنم از آن بدتر نمی‌شود که این نکته‌ی مهمی‌ست، از حال فلاکت‌بار آن روزهایم برایش بنویسم و حسابی از اوضاع ۱۰سال بعد ناامیدش کنم و بترسانمش. مطمئنا نوشتن این‌نامه در یک شب اتفاق خواهد افتاد، نامه‌ای بدخط و اشک‌آلود که مچاله می‌شود و احتمالا پرت می‌شود به تهِ کمدی چیزی، شاید هم اصلا به‌یک پست رمزدار در این‌وبلاگ تبدیل شود. با این شرط مطمئنا ۱۰سال بعدش که نامه را باز کنم باز هم می‌زنم زیر خنده که چقدر زود ناامید شده‌بودی دختر و جایت خالی که حالِ خوب این‌روزهایم را ببینی و به‌جای آبغوره‌گرفتن، با همان لبخند معمولی همیشگیت از زندگی لذت ببری.

راستش را بگویم؟ در اینصورت چنین نامه‌ای به احتمال زیاد نوشته نخواهد شد چون هرقدر هم که حالم بد شود باز می‌گذارم برای حالِ بدتر. اصلا شاید هم هیچگاه احساس نکنم که به آخر رسیده‌ام، بله این بهتر است. گزینه‌ی دیگری هم هست، همین چندخط را بگذارم به حساب آن‌نامه، اگر حالم بد باشد که چیزهایی به خودم یادآوری کرده‌ام و اگر هم خوب باشد که خب خوب است دیگر، چه می‌خواهد؟ بیکار که نیست بنشیند و برود در عمق این حرف‌های سطحی و این بامدادِ معمولی در خوابگاه را به‌یاد بیاورد؛ لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد به مرورِ پست‌های وبلاگِ ده‌ساله‌اش.


+ خب پس تکلیف عنوان هم مشخص شد:)

+ طبیعی‌ست که هر آدمی به‌زبان خودش (حتی اگر به‌نظر بقیه جالب نباشد) با خودش حرف بزند دیگر؟




سبزنوشته هم چون بسیار طولانی می‌باشد و شعری‌ست که زمانی ورد زبانم بود و دوستش داشتم و نمی‌توانم از گذاشتنش صرف‌نظر کنم، می‌ماند برای ادامه‌ی مطلب. و بگذارید قبلش بگویم یکی از معدود سه‌نقطه‌هایی که دوستش دارم، همین سه‌نقطه‌ی آخر این شعر است که خودم اضافه می‌کنم.


  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

۶۷اُم:)

رهبرانقلاب: از شما جوان‌ها، هم خیلی راضی‌ام، هم خیلی ‌دوستتان ‌دارم. ممکن است [بسیاری ‌از] جوانان را نشناسم، اما همینطور دورادور همه‌تان را دوست دارم. ۹۵/۷/۱۱

+=)


و جدا از شوخی؛

تـُـــو تمنّای من و یار من و جان منـے

پس بمان تا که نمانم به تمنّای کسی

#مولانا


بہ کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت،

غصہ هم می‌گذرد:)

#سهراب سپری


+همین ۹ساعت پیش تصمیم داشتم مدتی پست نذارم تا تکلیفم با خودم مشخص شه؛ مشکل همیشگیِ من با خودم دقیقا همینه که تکلیفم با خودم مشخص نیست! و جرات خیلی چیزا رو هم ندارم!

+ خب دیگه، خیلی طولانی‌‌بودن پست قبل خنثی شد! البته قبل از خداحافظی دعوت‌تون می‌کنم به خوندنِ اولین برگ از بخش شعرانه‌ی وبلاگ حدیث؛ باشد که مشتری شین!

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

۶۶_ لیستِ ۱۰۰ دل‌خوشیِ کوچک من در زندگیِ فعلی.

‌﷽


*نشأت‌گرفته شده از وبلاگ آقای سر‌به‌هوا( توی پیوندهای روزانه هست)


۱.خریدنِ جوراب و ساق‌دست


۲.وقتی شارژ گوشیم به ۳درصد رسید خاموش نشه و تا ۱درصد بره.


۳.بستنی


۴.وقتی یه نوزاد با کلِ دستِ کوچولوش یه انگشتمو سفت می‌گیره.


۵.یه کوچولو اسمم رو طورِ جدیدی تلفظ کنه.


۶.لبخند زدن مخصوصا بی‌دلیل


۷.کشیدن لپ داداشم و یهو ول‌کردنش


۸.به مامانم بگم گوگولی


۹.بقیه به سوتی‌ها و خنگ‌بازیام بخندن.


۱۰.پست‌گذاشتن در اینجا و خوندن وبلاگ‌های بقیه


۱۱.وقتی بعد از چندساعت برم تلگرام و ببینم بچه‌ها زیاد حرف زده‌باشن.


۱۲.دیدن و بوییدن گل نرگس و اینکه بچینم و بذارمش لای انگشتام.


۱۳.بفهمم همزمان با اینکه من به یک نفر فکر می‌کردم اونم به یاد من بوده.


۱۴.خریدن کتاب


۱۵.بعد از یه مدت که عینک می‌زدم چند روز نزنم و بالعکس.


۱۶.غذا خوردن با قاشق یه‌بار مصرف 


۱۷.آب‌خوردن از  آب‌سردکن با لیوان‌ یه‌بار مصرف


۱۸.موقعیتِ فرستادن استیکرایی که دوست دارم جور شه.


۱۹.باعث خوشحالیِ غافلگیرانه‌ی یه نفر بشم.


۲۰.بوسیدن دست بی‌بی و بابابزرگم.


۲۱.خندیدن بابام 


۲۲.مسافرتایِ شمال


۲۳.بدنیا اومدن یه کوچولوی جدید توی اقوام.


۲۴.پوشیدن لباس نو و نگاه‌کردن جلوی آینه.


۲۵.گوشیم بیفته زمین و طوریش نشه.


۲۶.حل کردن یه مسئله بعد از مدت‌ها.


۲۷.هوای بارونی پاییز یا برفیِ زمستون


۲۸.آسمون آبی با درختای پر از شکوفه‌های صورتی


۲۹.بوی خاک نم‌خورده


۳۰.یه‌خریدِ طولانی با لیست به‌همراه یه دوست که ختم به خوردن بشه.


۳۱.ظرف شستن یا جوراب شستن وقتی که اعصابم خورده.


۳۲.گفتنِ ویژگی‌های خوب اطرافیان بهشون.


۳۳.نگاه کردن عکس‌های تو گوشی.


۳۴.ماه محرم و ماه رمضان و شعبان


۳۵.وقتی حوصلم سر میره‌، سعی کنم شعرایی رو که دوست دارم با خطِ مثلا خوب بنویسم.


۳۶.پلاستیک‌های کوچولوی خوشگلی که مغازه‌دارا میدن.


۳۷.اسباب‌بازیای رنگ‌رنگی 


۳۸.بریدن چوب با اره‌مویی


۳۹.پیدا کردن یه‌سایت کاربردی یا وبلاگ باحال که بشینم آرشیوشو بخونم.


۴۱.آش‌های جمعه‌های مامانم


۴۲.قورمه‌سبزی‌های سالی یه‌بار عمه


۴۳.آبگوشتای نذری خاله


۴۴.چای بی‌بی


۴۵.وقتایی که بی‌بی و بابابزرگم جداجدا از خاطرات جوونی‌شون برام حرف می‌زنن.


۴۶.خریدن دفترچه‌یاداشت‌ در سایزهای گوناگون


۴۷.هوای شهریور


۴۸.حدس‌زدن


۴۹.شرکت کردن در هرجور مسابقه‌ای که حداقل متوسط باشم توش.


۵۰.حال معنوی خوب


۵۱.حس سبکی و لبخند بعد از گریه‌کردن وقتی ناراحت بودم.


۵۲.درست‌کردن سالاد شیرازی


۵۳.خوردن هر مدل غذایی که بادمجون داشته‌باشه و گوشت نداشته‌باشه.


۵۴.ماشین آروم حرکت کنه و دسمتو از شیشه ببرم بیرون.


۵۵.جوابی که آخرین لحظه‌های امتحان می‌نویسم درست باشه.


۵۶.فکر کردن به این‌که در روزگارانِ آینده عمه! و مادر و مادربزرگ میشم.


۵۷.شناختن و به‌یاد آوردن اسم افرادی که فقط یه‌بار دیده‌باشم‌شون.


۵۸.خردکردن و سرخ‌کردن سیر و پیاز و سیب‌زمینی و بادمجون.


۵۹.نگاه‌کردن به دفترها و دست‌خط قدیمام از ابتدایی تا دبیرستان.


۶۰.نگاه‌کردنِ عکس‌های آلبوم.


۶۰.یه کوچولو داستانای خیالی‌شو واسم تعریف کنه و منم همراهیش کنم.


۶۱.ترافیک دم عید جاده‌ هراز با هوای آفتابی و آسمون آبی و ابرای سفیدِ خوشگل.


۶۲.دیدن پلاک از شهر یا استان خودم در بقیه‌ی استان‌ها.


۶۳.پیدا کردن شکل‌های مختلف توی ابرا یا طرح‌های موزاییک


۶۴.خوندن کتابای روان‌شناسی و تست‌های روان‌شناسی


۶۵.یه بچه کوچولو توی بغلم درحال راه‌رفتن یا روی پاهام درحال تکون‌دادن خوابش ببره.


۶۶.خنکیِ اونورِ بالش


۶۷.دیدن هرگونه بچه‌ی هر حیوونی.


۶۸.چای بیدمشک


۶۹.رسیدن در آخرین لحظه به اتوبوس


۷۰.وقتی یه‌بچه کوچولو بغل مامانش جلومه و برگرده به من نگاه کنه و براش شکلک درآرم و اونم بخنده و البته مامانش متوجه نشه.


۷۱.بیدار کردنِ داداشم با ترفندهای متفاوت.


۷۲.خوردن هرگونه غذای تند یا به‌همراه سس فلفل


۷۳.برنامه‌ریزی


۷۴.حرف زدن با یه‌دوست وقتایی که دوست دیگه‌ای آنلاین نیست.


۷۵.احساس تهی بودن و هیچ‌بودن در برابر خدا


۷۶.فکر کردن زیاد به خدا و مهربونی و حکمت و قدرتِ نامحدودش و اینکه از رگ گردن بهم نزدیک‌تره و بجز خوب برام نمی‌خواد.


۷۷.دیدن یا شنیدن اسمم 


۷۸.تا لحظه‌ی آخر درس نخونم و امتحان لغو شه.


۷۹.خوندن وبلاگم و دفتر خاطراتم.


۸۰.خوابیدنِ دم صبح وقتی این‌طور که از پنجره معلومه هوا سرده.


۸۱.رکورد خودمو بزنم‌، در هر زمینه‌ای.


۸۲.وقتی دیر میرسم استاد هم دیر بیاد یا مثلا اومده و موقع حضور غیاب هنوز به اسمم نرسیده.


۸۳.اولین نفری باشم که یه‌خبر خوب رو به یکی بدم.


۸۴. دیدن لبخند ناخودآگاه یه‌ نینی‌کوچولو وقتی که خوابه.


۸۵.دیدن یه پلاک یا شماره‌ی رند


۸۶.صدام وقتی که سرما می‌خورم.


۸۷.وقتی دکتر هم سرم میده و هم آمپول، آمپولش از اونایی باشه که میشه توی سرم زد.


۸۸.وقتی بیدار میشم و می‌بینم خواب ترسناک یا غمناکم صرفا یه‌خواب بوده و علاوه بر اون هوا هم روشنه و لازم نیست که تلاش کنم بعد از اون بخوابم.


۸۹.وقتی یه خواب خوب و عجیب می‌بینم و اون حسِ باحالش تا چندلحظه بعد از بیداری هم باهام می‌مونه.


۹۰.وقتی یه بچه گریه کنه و شکلات همراهم باشه و البته اونم آروم شه دیگه.


۹۱.و وقتی یه‌بچه‌ی دیگه با دیدن این صحنه میاد جلو تا به اونم شکلات بدم‌، بازم داشته‌باشم و شرمنده نشم.


۹۲. دیدن یه‌جعبه مدادرنگی قد و نیم‌قد


۹۳.بوی پا‌ک‌کن


۹۴.اختلاط با دوستان 


۹۵.خوابیدن چنددقیقه‌ای توی کتابخونه یا نون‌پنیر خوردنامون( من و فاطمه و کوثر)، یا اینکه کسی نباشه و با سر و صدا خوراکی بخوریم.


۹۶.فروکردن مدادمغزی توی پاک‌کن و بیرون‌آوردنش جوری که مغزش نشکنه.


۹۷.نوشتن روی شیشه‌ی بخار گرفته.


۹۸.وقتایی که از شدت خنده دلم و لپم درد می‌گیره.


۹۹.این‌که هرسال توی مسافرت واسه ناهار یه‌جای مشخص نگه‌میداریم و من ساعتشو با سالهای قبل که نوشتم مقایسه می‌کنم.


۱۰۰.صرف کردن آهنگ با فعل‌ها و حرف‌های مختلف


++۱۰۱. آسمون قرمز شبای زمستون


++۱۰۲.دوستان و آشنایان ماه و محشری که دارم هم غیرمجازی و هم ( بقول جناب میرزا) نسبتا مجازی


+ ۳ساعت دیروز صرفِ نوشتن‌شون کردم و یه‌ساعت امروز اینجا:) قبل از نوشتن فکر نمی‌کردم به ۱۰۰تا برسه ولی الآن از بعضی از شخصی‌ترهاش صرف‌نظر کردم که ۱۰۰تا رو اینجا بنویسم.


حـَـواسَم بہ تـُـــو هستـ 

ڪہ از مـَن پـَـرتــے :)


#کـوروش نامـی


هَــــرکُـجا خندیدی، هـَــرکُجـا خنداندی

خُـــوشبختــے همان‌جاستـ 


چرا من هردفعه کلیک می‌کنم روی متن یکی از آهنگ‌های این بنده‌ی خدا؟:

جـــانـــا تـُـــو ماهِ روشنــے، زیبا به وصفِ شبنمــے:)


بعدانوشت: در حضور این پستِ بلندبالا پستِ طولانی‌ای می‌مونه آیا؟:دی

و طبق مععمول بازم بعد‌نوشت:دی: آقایون و خانم‌ها ببینید من کلا یادم میره تیکِ نظر خصوصی رو بذارم، اگه در جواب نظر خصوص‌تون بوده و یا همین‌جوری احساس می‌کنین به قیافه‌ش می‌خوره خصوصی باشه، خودتون زحمتشو بکشین، دستتونم درد نکنه:).امروز چندین‌بار اشتباه کردم!خخخ

  • آرزو
  • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

۶۵_ فردا و امروز، دو روز خوب و خوب‌تر.

سلاااام:)

بعد از دیدن پست جولیک( که شما هم دعوتید به دیدنش و انجام این بازیِ وبلاگی:)) به این فکر می‌کردم که چجوری مادر رو خوشحال کنم، و بطور ضایعی زنگ زدم بهش و گفتم مامان چکار کنم که خیلی خوشحال شی، گفت همین‌که داری میای من خیلی خوشحال میشم، گفتم خب حداقل یه‌چیزی بگو برات بیارم که دوست داشته باشی و دوباره گفت: خودت بسلامتی بیای برای من کافیه! مطمئنا اگه تا فردا هم این سوال رو می‌پرسیدم به شیوه‌های مختلف همینو می‌گفت:دی. بهش گفتم پس فعلا علی‌الحساب برای شادی و لبخند مادرجان‌ِ جولیک و تمام مادرای دنیا دعا کن تا من برسم:)

+ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم:)

این‌دفعه خودِ خودم تنهایی و بدون کمک کسی اومدم شهرمون منظورم اینه که هی از بقیه سوال نپرسیدم و ابراز نگرانی هم ننمودم:)

هرچند این‌که چشمان خانواده بعد از ۷۵ روز به جمال من روشن شد خودش جای بسی فرح و شادمانی داشت اما بمنظور خوشحال‌تر ساختنشان( بویژه مامانم) هدایایی نیز به خودم ضمیمه کردم:). 

خب حالا می‌خوام از صحنه‌ی پیاده‌شدنم از اتوبوس براتون بگم، می‌تونین یه دختر چادری ۱۹ ساله( الآن فهمیدین به روایتی فردا تولدمه یا واضح‌تر بگم؟:دی) رو تصور کنین که کوله‌پشتی بر پشت و کیف بر دوش و پلاستیک در دست و فرفره‌ای به‌غایت گوگولی در اون دست تصور کنین که در عین حال که سعی می‌کنه جوری وایسه که فرفره‌ش تندتر بچرخه با لبخندی ضایع به خیابان و مغازه‌های وطنش چشم دوخته و ذوق هم دارد بسی:)) نمی‌دونم بیان امشب قاطی کرده و عکس آپلود نمیشه یا مشکل از منه، به‌هرحال فردا هم تلاش می‌کنم تا عکس فرفره‌مو بذارم:))

بعدانوشت: بالاخره شد!

عصر هم رفتیم بیرون که عینک بخرم چون قبلی در خوابگاه شکست و خب از این‌بابت هم ذوق دارم:) کلا امروز برای هممون یه روز خوب بود:)

و جا داره بگم جدای از اینکه هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمیشه، هیچ حمامی هم حمامِ خونه‌ی خود آدم نمیشه!

و اما؛ در باب تاریخ تولد من روایات مختلفی وجود داره که محکمترین‌شون میگه فردا یعنی ۹اُم پای به عرصه‌ی هستی نهادم:) که البته شناسنامه اینو نمیگه. امشب که رفتم سراغ گوشی و با حجم انبوه پیام‌های تبریک دوستام مواجه شدم، علی‌الخصوص پیامک و عکس پروفایل حدیث، حسابی مشعوف و ذوق‌زده شدم:) چقدر زود گذشت، سه‌سال پیش که همین موقعا تولد دختر‌عمه‌م بود تو دلم می‌گفتم فاطمه چقدر بزرگ شده، کِی میشه منم ۱۹سالم بشه؟:دی


و # سعـــــدی در رابطه با دوستانِ عزیزِ ما می‌فرماد:

ذوقـــــے چُنان ندارد بـــے دوست زندگانـــــے^_^


بهای وصل تو را گر جان بَود خریدارم

#حافظ


+برای من پست بی‌عکس مانند آشِ بی‌کشک می‌باشد.(شاید واسه شما فرقی نکنه ولی واسه من آشِ بی‌کشک مانندِ پستِ بی‌عکس می‌باشد:دی( بعدانوشت: شبیه اثبات به روشِ بازگشتی شد!))

++ آقا، داداشم فردا امتحان داره، خاموشی زدن، خب من خوابم نمی‌بره!

+++ مسابقه‌ی فان‌ساز بلاگفان (اولی از پیوندهای روزانه ) اینا رو هم شرکت کنین دیگه، جمله‌سازیِ طنزتون از من که بدتر نیست، بعدم قراره دور هم بخندیم، هرچی بدتر بهتر اصلا:دی)

بعدانوشت: رفتیم عینک‌هامون رو تحویل گرفتیم( من و داداشم)، من عینک اونو زدم گفتم چقدر شبیه‌ِ مامان‌بزرگا میشم، اونم عینک منو زد و گفت منم شبیه بابابزرگا میشم، وقتی پیر شدیم باید عوض کنیم!۱۸:۰۰‌ ِ نُهُمِ دی‌ماه

بعدانوشت‌تر: گاهی وقتا حس می‌کنم دارم شورشو در میارم با این بعد‌انوشت‌هام:دی. غرض از مزاحمت این‌بود که بگم من اون بالا واسه این نوشتم چادری که یعنی باید با اون وسایل حواسم به چادرمم باشه که خب صحنه‌‌ی جالبی بوجود میاره وگرنه من کی باشم که بخوام ادعایی در هر زمینه‌ای داشته‌باشم و البته که اشتباه از من بود که یادم رفت اینو همون بالا بگم:)) ارادت‌مندِ همه‌ی غیرچادری‌ها(گرچه کلا دسته‌بندی جالبی نیست) هم هستیم ما;) یه‌ربع‌به‌۲۳ ِ همین‌روز.

  • آرزو
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

۶۴_ خدا همین حوالیه

ساعت ۹ شب چی می‌تونه یه دانشجویی که فردا امتحان اخلاق داره و هنوز شروع نکرده رو بیشتر از کنسل شدن اون امتحان خوشحال کنه، نه واقعا؟:)

جنبه‌ی مثبت اتفاقات دیروز اینه که تعطیلات رو می‌تونم برم خونه و جنبه‌ی منفی‌ش رو هم به لطف جنبه‌ی مثبتش و البته با توجه به اینکه ۳۲ساعت گذشته بی‌خیال میشیم:))

داشتم واسه هم‌اتاقیم جیمیل می‌ساختم، بعد اسمشو زدم فاطمه، بهش که نگاه کردم یادم اومد اسمش این نیست، قبلا هم محبوبه صداش میزدم که اسم دوستشه و یه‌بارم بیشتر ندیدمش.امروز کیمیا رو هم بهش نسبت دادم( متاثر از نام یک عطرفروشی که تابلوشو دیروز دیدم) و همزمان با خوندن وبلاگ آقای میرزا می‌خواستم میرزا هم صداش کنم حتی:دی. 

چهارشنبه رفته‌بودم کتابفروشیِ دانشکده‌مون و کتابی رو می‌خواستم که روم نمیشد اسمشو بگم بعد هی خانومه خودش کتاب پیشنهاد می‌داد، منم که لبخند برلب هی میگفتم بله اینم کتاب خوبیه :) خب آخه برادر من، شل‌سیلوراستاین، اسمی باوقارتر از * کسی یک کرگدن ارزان نمی‌خواهد؟* نبود؟:دی، البته که خیلی هم جذابه:)

الآن منو ول کنین تا فردا از خاطراتم میگما:))

دیشب می‌خواستم یه پست غمبار بذارم و نذاشتم و الآن خوشحالم. به‌زبان ساده درگیری فکری من اینه که کِی مشخص میشه چکاره‌م؟ یعنی پیرو چه مکتبی‌اَم(اوه، چه بزرگونه شد)؟ اصلا وظیفه‌ی من چیه؟ و خیلی پرسشای دیگه که خب قطعا تو این دوره هست و یه‌چیز عادیه احتمالا.

عاشق این شدم و اینقدر این شعر رو زمزمه می‌کنم که؛ خب نمیدونم که چی!

بہ روزگارمون بخنـــد/ کہ خنده‌ی تو عالیہ‌/خیالتم که تختِ تخت/ خدا همین حوالیہ^_^

و چیز دیگه‌ای که می‌خوام بگم اینه که من عـــــاشـــــق استیکرای کله‌گردالی‌ هم شدم، همین:دی


واسه زیر تختِ خوابگاه هم صدق می‌کنه:)


اصلا عجب خلاقیتی در عکس بود، من که تحت تاثیر قرار گرفتم:دی. 

اگه فقط یه کلمه می‌بینید و خلاقیت رو حس نکردین باید بگم احتمالا نور صفحه‌ی گوشی یا رایانه‌تون کمه:)

بعدا نوشت: و اگه بازم کاملا واضح نیست، باید بگم اینو نوشته:

گفتم: شب مهتاب بیا

نازکنان گفت:

آنجا کہ منم

حاجتِ مهتاب نباشد.

#مهدی سهیلی


عطــر تـُـــو دارد این هَــــوا

سربہ‌هـَـــــواتَـریـــن مَـنَم

#مریم قهرمانلو


امام‌ علی(علیه‌السلام): هر غم و اندوهی را فرجی‌ست.


+ کوتاه بود دیگه:))

++حالا که منصفانه فکر می‌کنم نبود:)

بعدانوشت: دقت نکرده بودم که اولین پستِ زمستانِ اینجاست، زمستونتون سرشار از شادی‌های یهویی باشه؛

مثلا صبح از خواب پاشین و ببینین یه عالمه برف اومده:)

بعدانوشت‌تر: وقتی بدون هیچگونه توجهی به چندساعت آینده بشینی و لواشک بخوری، و خب همون چندساعت آینده با دل‌درد از خواب بیدار شی و دقیقا ندونی که چکاری می‌تونی انجام بدی، با خودت میگی الآن اگه خونه بودم، و بعد دوباره خودت میگی کوفت و اگه خونه بودم، لوس شدیا، یه‌عرق نعنا می‌خواد، بخور و بخواب دیگه. همان‌طور که مشاهده می‌کنین خودِ من در این‌زمینه یه‌ذره با خودش خشنه. و لازم به ذکره که اگه بهتر نشده‌بودم که حال اضافه‌کردن اینو نداشتم، داشتم؟:) این پرنده‌های خوش‌صدا هم سحرخیزنا!۵:۲۳ می‌باشد:)

  • آرزو
  • شنبه ۴ دی ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________