چند روز پیش دربارهاش در یکی از همین وبلاگهای بیان خواندم، و کمی هم به آن فکر کردم، نامهای به دهسال بعدِ خودمان؛ هیجانانگیز بود.
خب اول خواستم برای خودم در ۱۰سال آینده آرزوهای رنگرنگی بکنم، از آنانرژی مثبتدارها، بعد دیدم اگر منِ ۱۰سال دیگر کسی باشد که فکرش هم را هیچوقتنکردهام، گناه دارد خب!
میدانید؟ من هروقت یک آدمبزرگِ همنام خودم را میبینم و میشناسم با خودم فکر میکنم شاید من شبیه او شوم.
تابحال ۳مورد بوده.
اولی خواهرِ مربیِ مربیِ کاراتهام بود. ۷سال پیش که برای اولینبار در مسابقه شرکت کردم، باختم اما خوشحال بودم، چون تنها پرچمی که به نفع من رفت بالا متعلق به کسی بود که اسم خودم را داشت، البته از آن دو داور دیگر زیباتر هم بود. یک آرزوی جوان و مهربان ورزشکار که رنگِ آبیِ مانتویش هم بسیار زیباترش کردهبود.
دومی معلم زیست راهنماییام بود. تنها معلمی که در آنروز پاییزی ابری اشک اغلبمان در آورد. هرچند به حرفهایش خندیدیم، به توصیههایی که کردهبود. در راه آمدن از مدرسه به خانه مسیر همیشگی را اندکی تغییر دادم، به اندازهی یک کوچه زودتر راهم را از خیابان اصلی جدا کردم تا کسی اشکهایم را نبیند، گریه میکردم چون یادم نمیآمد آخرینباری که من اول به پدرم گفتم دوستت دارم، کِی بود. مادرم چقدر نگران شد وقتی چشمهایم را دید و چقدر خندید وقتی علتش را فهمید و پدرم هم پشت تلفن چقدر هنگ نمود! وقتی پس از سلام و احوالپرسی و ترکیدنِ دوبارهی بغضم گفتم دوستش دارم. هرچند بعدها از حرفهای همان معلم فهمیدم ابراز علاقه به پدرها آنقدرها هم که آنروزها فکرش را میکردم سخت نیست و حتی میتواند گفتاریِ بدین شکل هم نباشد، اما آنروز اگر نمیگفتم سبک نمیشدم. بگذریم، داشتم میگفتم دومی هم یک آرزوی معلم متفاوت و ماندگار در ذهن من بود.
سومی مادر یکی از اعضای کوچک کلاس بود، مینشست در باشگاه تا کلاس دخترش تمام شود، خانهدار بود. ویژگی خاصی نداشت و در واقع اگر هم داشت برای من نبود که خب طبیعیست و تنها چیزی که باعث شده در ذهنم بماند همان آرزوبودنش است. یک آرزوی قدبلند. یک اعترافی بکنم؟ راستش چیز دیگری هم یادم میآید، اما همهچیز را که نمیشود گفت، میشود؟ همینقدر میدانم که دوست نداشتم در آینده مثل او شوم. بگذارید پای احساسِ بُعد آرزوشناس وجودم.( ابدا منظورم قضاوت نیست، بنظر من هر آدمی حق دارد که دوست نداشتهباشد شبیه افرادی باشد و این بهمعنای بد بودن آن افراد هم نیست، شاید ویژگیهای معمولیای داشتهباشد که من دوست ندارم مثلا)
بحث اصلی دربارهی آن نامه بود، اگر در آننامه هی حرفهای خوبخوب برای خودم بنویسم و مثلا بگویم مطمئنا تو تا الآن دوسوم راه تحقق آنچیزهایی را که مربوط به تیتر خبریِ ۵سال بعدت است طی کردهای، و اینطور نباشد و شبیه آرزوی سوم باشد از آنجهتهایی که شما نمیدانید و شاید خودم هم درست نمیدانم؛ خب شاید بزند زیر گریه، آرزوی ۱۰سال بعد را میگویم، شاید به تمام اینروزها و رویاها بخندد و خوشخیالی بپندارد حالِ خوبِ غالبِ باارزشِ این دورانم را.
پس یک تصمیم گرفتم؛ نوشتن نامه را موکول میکنم برای روزی که احساس کنم به ته خط رسیدهام، برای روزی که احساس کنم از آن بدتر نمیشود که این نکتهی مهمیست، از حال فلاکتبار آن روزهایم برایش بنویسم و حسابی از اوضاع ۱۰سال بعد ناامیدش کنم و بترسانمش. مطمئنا نوشتن ایننامه در یک شب اتفاق خواهد افتاد، نامهای بدخط و اشکآلود که مچاله میشود و احتمالا پرت میشود به تهِ کمدی چیزی، شاید هم اصلا بهیک پست رمزدار در اینوبلاگ تبدیل شود. با این شرط مطمئنا ۱۰سال بعدش که نامه را باز کنم باز هم میزنم زیر خنده که چقدر زود ناامید شدهبودی دختر و جایت خالی که حالِ خوب اینروزهایم را ببینی و بهجای آبغورهگرفتن، با همان لبخند معمولی همیشگیت از زندگی لذت ببری.
راستش را بگویم؟ در اینصورت چنین نامهای به احتمال زیاد نوشته نخواهد شد چون هرقدر هم که حالم بد شود باز میگذارم برای حالِ بدتر. اصلا شاید هم هیچگاه احساس نکنم که به آخر رسیدهام، بله این بهتر است. گزینهی دیگری هم هست، همین چندخط را بگذارم به حساب آننامه، اگر حالم بد باشد که چیزهایی به خودم یادآوری کردهام و اگر هم خوب باشد که خب خوب است دیگر، چه میخواهد؟ بیکار که نیست بنشیند و برود در عمق این حرفهای سطحی و این بامدادِ معمولی در خوابگاه را بهیاد بیاورد؛ لبخندی میزند و ادامه میدهد به مرورِ پستهای وبلاگِ دهسالهاش.
+ خب پس تکلیف عنوان هم مشخص شد:)
+ طبیعیست که هر آدمی بهزبان خودش (حتی اگر بهنظر بقیه جالب نباشد) با خودش حرف بزند دیگر؟
سبزنوشته هم چون بسیار طولانی میباشد و شعریست که زمانی ورد زبانم بود و دوستش داشتم و نمیتوانم از گذاشتنش صرفنظر کنم، میماند برای ادامهی مطلب. و بگذارید قبلش بگویم یکی از معدود سهنقطههایی که دوستش دارم، همین سهنقطهی آخر این شعر است که خودم اضافه میکنم.