۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۸۵_ می‌توانست سوتی بعدی من در سلف باشد!

اگه هم‌اتاقیم عضو کانال تلگرامی توییتر دانشگاه نبود و امشب بهم عکس پایین رو نشون نمی‌داد، شما روزهای آینده شاهد پستی می‌شدید با عنوانِ من و سلف؛ این قسمت گلدان توت‌فرنگی:) 
جدای از اینکه این‌هفته آفرینشگاه غذایی(یه‌چیزی تو مایه‌های سلف) به گیاهخواران نیز توجه بیشتری کرده و پیتزا سبزیجات و پیراشکی سبزیجات و خوراک سوسیس گیاهی و... رو هم در چند روز به منو اضافه کرده_ که البته تا حالا هیچ‌کدوم رو نخورده‌بودم ولی امروز برای ناهار مورد سوم رو داشتم_ با افزدون گزینه‌ای به‌نام گلدان توت‌فرنگی موجبات خنده رو فراهم کرد.
اول از دیدن چنین چیزی در فهرست تعجب کردم ولی بعد با خودم گفتم: خب حتما دسره دیگه، باید خوشمزه باشه. داداشم به‌شوخی می‌گفت: محض احتیاط با خودت یه گلدون هم ببر!
می‌تونید تصور کنید طبق معمول یادم نخواهم‌بود چی رزرو کردم و با بشقاب و قاشق و چنگال می‌رفتم توی صف و کارتمو می‌زدم. بعد اونا میزی رو نشونم میدادن که روش چندتا گلدان با نهال توت‌فرنگی گذاشته‌شده و قطعا من اینجوری میشدم:| و بعدش دوباره با هم‌اتاقی‌ها تا چند دقیقه از ته دل می‌خندیدیم :) فرض کنیم اصلا دسر بود چجوری بعضیا امروز باهاش نون‌سنگک رزرو کردن؟:دی( خب البته میتونه مثلا برای صبحانه‌ی فرداش هم گرفته‌باشه)

اتاقمون یه‌گلدون حاوی چیزی غیر از کاکتوس کم داره :)

+ هردفعه که با قطار میام، به‌لطف بحث‌های هم‌سفرها بعضی از توصیه‌های مستقیم و غیرمستقیم تربیتی مامانم، معلمام و کتابایی که خوندم، میره زیر سوال. اما خب به‌ عنوان یه‌تجربه ارزش به‌خاطر سپردن رو دارن.



جز کوی تـُـــو ، دل را نبُوَد منزل دیگر 
گیرم که بُوَد کوی دگر، کو دلِ دیگر؟


#ظریف اصفهانی


بعدانوشت: خب ظاهرا توت‌فرنگی بوته می‌باشد نه نهال! همین‌قدر که نگفتم درخت، جای شکر داره!
بعدانوشت‌تر: روز انتشار اولیه بجای "روزهای آینده" نوشته‌بودم" دوشنبه" که امروز( که دوشنبه‌ست) متوجه شدم اشتباه فکر می‌کردم و اصلاح شد. و سوالی که برام پیش اومده اینه که واقعا من چرا انقدر مطمئن بودم؟
بعدانوشت‌ترتر: جل‌الخالق! الآن فهمیدم چرا اونقدر مطمئن بودم، چون واقعا واسه دوشنبه بوده، داشتم اسکرین‌شات‌ها رو نگاه می‌کردم، دیدم که واسه ۱۱بهمن رزرو بوده، ولی دیروز که نگاه کردم نبود! چگونه واقعا؟
یعنی باید دوباره پست رو ویرایش کنم و بنویسم دوشنبه؟ بی‌خیال دیگه، سخت نگیرین. الآن مهم اینه که رزرو گلدون من از پرتالم غیب شده!
  • آرزو
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

۸۴_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۴


و ما سالهاست 


بدون آن‌ڪہ بخواهیم


یڪ دلتنگـے خاص 


و مشتـے سکوت را 


کنار گذاشتہ‌ایم


براى جُمعـہ‌هایـے ڪہ مے آیند.



+ امیرالمومنین علی( علیه‌السلام): بهترین کارها، برابری بیم و امید است.



دین به کام بلندهمتان خوش است⇦


دین برای آدم بلند همت است و به مذاق کسی که بلند پرواز است، خوش می‌آید. باید ببینیم چه چیز آدم را از همت بلند باز می‌دارد؟ تربیتی که قلّه‌گرا نیست و قلعه‌محور است، تبلیغاتی که بزرگنمای اشیاء کوچک است و هر نوع فقر مادی و جهل معنوی، همت بلند را نابود و انسان را از پرواز ناامید می‌کند.

#استاد پناهیان


+یعنی در همه‌ی مکان‌ها دارم پست میذارما! این‌دفعه در حالی که قطار یک‌ساعت زودتر رسید و الآن نیم‌ساعته پشت در خوابگاه منتظرم و هنوز هم باید منتظر باشم، نوشتم! ولی هوای خوبیه‌ها :)

صبح دل‌انگیزتون بخیـــــر :)

  • آرزو
  • جمعه ۸ بهمن ۹۵

۸۳_ به این احساس دل‌بستن دارم وابسته میشم( ادامه‌اش)

با دوستم رفته‌بودیم بانک که سرویس پیام‌کوتاه رو برای من فعال کنیم. من دوتا کارت همراهمه که از یکیشون بیشتر‌ استفاده می‌کنم که از قضا این‌کار براش امکان‌پذیر نیست. به‌دوستم گفتم:
+ کاش میشد واسه این فعالش می‌کردم.
-چرا؟
+بیشتر با این روزگار می‌گذرونم.
-خب از این به بعد با اون بگذرون.
+آخه رمز اینو بیشتر دوست دارم.
- :\ خب رمز اینو بذار روی اون‌یکی.
+نمیشه، آخه رمزش فقط به خودش میاد!
در ادامه ایشون فقط نگاه کرد و بقول خودش دیگر هیـــــچ( کشیده بخونید) نداشت که بگوید.
این‌کارت رو چندسال پیش گرفتم که همون موقع هم گم شد تا یک‌سال بعد! بعد از پیدا شدنش کل خانواده داشتیم فکر می‌کردیم که رمزش چیه! بعد که یه‌بار داشتم از توی کوچه‌ی کناری‌مون می‌گذشتم چشمم افتاد به ماشین داماد همسایه، یادم افتاد که پلاک ایشون رو به کمک شماره‌تلفن خونه‌ی دوستم که شبیهشه حفظ کردم، بعد یهو یادم اومد عه! رمز کارتمم دوتا دوتا برعکس شماره‌ تلفن همین دوستم بود. و بدین‌شکل دلم می‌خواد رمزش واسه خودش بمونه :)
( الآن دیگه فقط پلاک خودمون و چندی از اقوام رو به‌یاد میارم.)


و میریم که داشته‌باشیم ۴اُمین شبی رو که فرداش خونه نیستم، البته فکر کنم این‌بار مثل یه‌بچه‌ی خوب و منطقی فکرهای چرت‌و‌پرت نیاد تو ذهنم و نگِریم. یعنی اینقدری که من اون ۳شب قبل از حرکت گریه کردما تو کل این ۴ماه توی خوابگاه گریه نکردم. نمیدونم چرا مامانم نمیذاره از همینجا تنهایی برم، خداحافظی رو یهویی باید کرد دیگه، به‌اندازه‌ی چندکیلومتر دیرتر چه‌فرقی داره آخه؟!
و عمیقا دعا می‌کنم در اتوبوس فیلم آبنبات‌چوبی رو پخش نکنن، حتی اگه فیلم دوست‌داشتنی‌ای هم بود دیگه دوست نداشتم برای بار سوم ببینمش! بذارین یه‌دعای دیگه هم بکنم؛ امیدوارم دمای قطار هم متناسب باشه و گرم نباشه و ترجیحا هم‌سفر‌هام بطور غیرمستقیم هی به حرف‌نزدن من اشاره نکنن :)


من وقتی یه توصیف خوب و دقیق برای احساساتم پیدا می‌کنم خوشحال میشم. طبق معمولِ این‌چند روز در حال گوش‌دادن به آهنگ‌های همون خواننده‌ی قبلی بودیم که ایشون یه‌جا فرمود: به این احساس دل‌بستن دارم وابسته میشم...( یعنی ادامه داره و یادم نمونده). توصیف جالبی بود برام. یه‌ذره که فکر کردم متوجه شدم من به احساسی که نسبت به اطرافیانم دارم، به نسبتی که باهاشون دارم و حتی به وظایفی که در قبالشون دارم وابسته‌ام، نه به خودشون. یعنی مثلا اگه دوسال از دوستم دور باشم ولی همچنان دوستم باشه دلم تنگ نمیشه و احساس بدی هم بهم دست نمیده، اما کافیه کنارم باشه ولی دیگه دوستم نباشه چنان دل‌تنگ میشم که خودمم تعجب می‌کنم.


بقدری در این ۹روز بچه‌بازی در آوردم که فکرش رو هم نمی‌کردم. دارم با خودم فکر می‌کنم ۱۶ یا ۱۷سالم بود بزرگتر بودم تا الآن! و البته مامانم ربطش میده به اینکه؛ آخی مامان‌جان اونجا در دیار غربت بهت خوش نمیگذره، اینجوری شدی!


حافظه هم موجود عجیبی‌ست‌ها، شاید ۵یا۶سال پیش بود که یادم نبود امروز تولد دوستمه و دلخوری‌هایی پیش اومد و الآن که دیگه دوستی در کار نیست، شونصدبار از همون ساعات اولیه‌ی بامداد تا الآن چشمم افتاده به تاریخ و گفتم عه!؟ ۶بهمن:)
مخاطب‌‌دار نوشت: اگه سال‌های بعد خودم آدرس اینجا رو بهت دادم و اتفاقی اینو دیدی، تولدت مبارک نزدیک‌ترین رفیق قدیمی من.

امشب آخرین شبی‌ست که با خیال راحت تا سحر بیدار می‌مونم البته قطعا اونجا هم بیدار می‌مونما ولی نه با خیال راحت:دی زیرا هر ۵ روز رو ۸تا ۱۰ کلاس دارم! دیگه ان‌شاءالله از شنبه ترم جدید شروع میشه و با سوتی‌های جدید در خدمتتون هستم :)

+ امشب می‌خوام مدتی رو در حیاط بگذرونم و اینقدر به‌ستاره‌ها نگاه کنم که مثل خیلی قبل‌تر‌ها گردنم درد بگیره:دی



مَـن هـَر کـجاى این شہر رفتم ڪہ او ببینَم
اى دل کـجاى کارى؟ هـَـر جا ڪہ او ندارد 

#شاهین‌ پورعلی‌اکبر



صُبح یعنی وسط قصہ‌ی تردید شُما
کسـے از در برسد نــور تعارف بکند

#میترا ملک‌محمدی
( پتانسیل بعنوان صبح بخیــر منتشر شدن رو داشت :) )


یک سلامم را اگر پاسخ بگویـے مے روم
لذتش را من بـا تمام شہر قسمت میکنم

#کاظم بهمنی

  • آرزو
  • چهارشنبه ۶ بهمن ۹۵

۸۲_ چی یا چگونه بنویسم، تعجب می‌کنید؟( با توجه به سابقه‌ام، روز مبادای موعود هیچوقت نمی‌رسه، فلذا همینجوری تفریحی ناشناس بنویسید:دی)


و کلا اگه حرفی هست، واقعا خوشحال میشم بدونم :) 

  • آرزو
  • سه شنبه ۵ بهمن ۹۵

۸۱_ خودسانسوری، و متناسب با شرایط جَوّی که بنویسم، شاعر می‌فرماد: بارون هواتو داره!

+ بس که ساکنان اتاق بغلی این آهنگ رو گذاشتن، با بارون فقط به‌یاد این آهنگ و نهایتا به‌یاد اونا میفتم!

احساس می‌کنم به انواع و اقسام حالت‌هایی که دچارم و گاهی به‌شوخی بیماری می‌نامم‌شون، خودسانسوری رو هم باید اضافه کنم. و این مربوط میشه به فکرکردن به‌ مطالب همون جزوه‌ی مهارتها:دی

۴سال پیش که می‌رفتم کلاس زبان، سر یکی از بحث‌های آزاد استاد ازمون خواست درباره‌ی آزادی حرف بزنیم و اول تعریفش کنیم، هرکسی یه‌چیزی گفت. آخرشم خودش نظرشو گفت که: بنظر من آزادی یعنی انجام هر عمل یا حتی فکرکردن به هرچیزی که دنیای طرف مقابل رو خراب نکنه.

من اون‌روز از این جمله خوشم اومد و یادداشتش کردم. و گاهی وقتا بهش فکر می‌کردم. اینجور که ایشون می‌گفت یعنی یجورایی آزادی نسبیه. خب من الآن آزادی بیان دارم. می‌تونم خیلی‌چیزا رو بنویسم. ولی اگه به باورها یا همون دنیای شما آسیب بزنه، یعنی پامو بیش‌ از حد گلیمم دراز کردم. من دوست ندارم اینجوری بشه ولی همه رو که نمیشه همیشه راضی نگه‌داشت. مثلا ممکنه یه‌نفر یه باوری داشته‌باشه که اشتباه باشه، من نمی‌تونم بخاطر آسیب‌نزدن به باور اشتباه یه‌نفر دیگه، باور درست خودمو_ جایی که لازمه ابراز بشه_ مخفی کنم. یا ممکنه اصلا باور من اشتباه باشه، تا بیانش نکنم که نمی‌فهمم اشتباهه. بالاخره یکی باید بهم بگه که اشتباه فکر می‌کنم.

نمیدونم اینا چه‌ربطی داشت به اونی که داشتم بهش فکر می‌کردم:/ 

اصل مطلب این بود که؛ هر انسانی حق داره با بعضی چیزا موافق باشه و با بعضی چیزا مخالف. حق ابراز نظر بدون توهین به نظر دیگران هم که مسلمه دیگه. احساس می‌کنم دارم خودمو نادیده می‌گیرم، شاید سرکوب واژه‌ی درستی نباشه. جل‌الخالق! اصلا نمی‌دونم چجوری باید توصیف کنم. خیلی مسخره‌ست که آدم نتونه حرف یا نظرشو بگه نه؟ نظری که اظهارش حقشه و بطور منطقی و قانونی کسی هم نمی‌تونه اعتراض کنه و بهش خرده بگیره؟ 

خب از این حرفا خارج میشیم و میریم تو فاز روزانه‌نویسی خودمون:)

امشب داداشم داشت فیلم ترسناک می‌دید و نقطه‌ی اوج فیلم برق قطع شد:دی. بارون هم میومد تازه، فضا معنوی بود خلاصه!

الآنم داره بارون میاد همچنان:) 

۱۰۱. آسمون قرمز شبای زمستون رو هم به دل‌خوشی‌هام اضافه می‌کنم:)

شعری که در تصویر می‌بینید و خط دوستمه قرار بود این باشه: چیزی کم از بهشت ندارد، هوای تو!


و طبق معمول خندیدیم:)


تمام ناتمام من، با تو تمام میشود💚

#حمید مصدق


دست به بند می‌دهم 

گر تـُـــو اسیر می‌بری

#سعـــــدی


عشق را

هیچ پایانـے نیست

یار وقتی کہ تـُــویـے

#سید علی میرفضلی


باورم نمیشه! پرانتز نذاشتم! اگه تا ۲۴ساعت دیگه بعدانوشت هم ننویسما جایزه بهم تعلق می‌گیره، از طرف خودم البته:)

و مسلما برای اعلامش نمیام بعدانوشت بنویسم:دی

  • آرزو
  • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

۸۰_ تخیلاتم

کتاب (روی ماه خداوند را ببوس) را خواندم، به آن شیوه‌ای که کتاب را می‌گیری دستت و تا تمام نشده زمین نمی‌گذاری، البته بیشتر از یک‌ساعت هم نشد. از همان دبستان با خلاصه‌کردن مشکل داشتم، حتی نمی‌توانم عبارتی بگویم برای تشویق دیگران. من با کلمه‌ به کلمه‌ی بعضی از جمله‌ها به فکر فرو می‌روم و لذت می‌برم. و خب کلمه به کلمه را که نمی‌شود خلاصه کرد :)

بعد از خواندن این کتاب به این فکر می‌کردم که تا چندسال بعد ممکن است یکی از اولین سوال‌های بازپرس‌های پرونده‌های مرگ‌های مشکوک این شود که: آیا مرحوم( دور از جان شما) وبلاگ داشت؟

و شاید قبل از ملاقات با افرادی که آخرین‌بار مرحوم ( و باز هم دور از جان شما) را دیده‌اند ابتدا و پس از پیدا کردن آدرس، وبلاگ وی را زیر و رو کنند و از همسایه‌های وبلاگی‌اش احوال روزهای آخرش را بپرسند.

 بعد هم به این فکر کردم که اگر هرکدام از پست‌های اینجا، پست آخر من می‌بود، جناب کارآگاه چه برداشتی از آن می‌کرد؟

خب شاید ایشان ندانند عمر احساسات ناگهانی من چه غم و چه شادی دقیقا به اندازه‌ی نوشتن همان پست است، بخواهم ارفاق کنم می‌گویم تا ۱۲ساعت بعد از آن.

بذارید از همینجا به بازپرس پرونده‌ام خسته‌نباشید عرض کنم و بگویم: من از همین تریبون هرگونه شایعه‌ای رو تکذیب می‌کنم. همین دیگه، ادامه بدین.

آقا، اونجوری نگاه نکنین، تخیل است دیگر! بیکاری هم هست خب، میشه این! شما به‌جای این کارا برید کتاب رو سرچ کنید و یه‌خلاصه‌ای چیزی ازش بخونین.


+             اینجا هم چند خط وجود داشت که چون کمی طنزناک بود، حذف شد.


اینا رو بخاطر جالب بودنشون میذارما وگرنه بیداری من ( اونم تو خونه) بخاطر خواب صبحه و بس.


از همـــــہ خلق دل‌آرامـَـم تـُــویـے 💜

#سنایـے


زیر قدمت بانو، دل ریختہ‌ام، برگــرد.

#علیرضا آذر


 ‏گرچہ او هرگز نمی‌گیرد ز حال ما خبـر

درد او گیرد خبر هر شب، ز سر تا پای ما

#صائب تبریزی


+ استفاده‌ی بیش از اندازه‌ی من از قیدها مربوط میشه به عذاب وجدانم، که اونم واسه اینه که فکر می‌کنم ممکنه منظورم رو درست به مخاطب نرسونم و حتی دروغ هم گفته‌باشم!

بعدانوشت: پست تقریبا پیش‌نویس است و کلی هم بعد از انتشار اولیه تغییر کرده‌است.

+++

گردان رفت؛ نفر برگشت...

اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاه وَ یَکشفُ السوء 

امشبم به جای شب بخیر این رو برای هم بفرستیم، شاید هنوز امیدی باشه:(

+++کاش بود...

بعدانوشت: نظراتِ احتمالی، یکشنبه یا شاید دوشنبه تایید میشن.

بعدانوشت‌تر: کاش بعضی خبرا فقط شایعه و دروغ می‌بودن:(


  • آرزو
  • شنبه ۲ بهمن ۹۵

۷۹_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۳



جُمعـہ مـے آیَـد پیاپـے


پشت هَـم، اما دریـــغ 


آن‌ڪہ مـے بایـد بیایَـد


رخ ز ما پـوشانده‌استـ 


+



+

رمز گشایش مشکلات⇦

خیال نکنیم اگر راضی نباشیم بهتر می‌توانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم خدا بهتر مشکلات ما را می‌بیند.

 لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا، رمز گشایش است.

#استاد پناهیان


  • آرزو
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________