بگید ببینم! کدوماتون از پستهای طولانی و بیسر و ته من خسته شدین و دست دعا به پیشگاه خدا بردین؟ که چندین وقته سوتی ندادم و حس و حال روزانهنویسی و طولانینویسیم هم پریده؟[ خوانندگان آخیشگویان نفس راحتی میکشند!] [نویسنده هم لبخند موذیانهای میزند و شروع میکند به نوشتن پست طولانیاش!]
ما با خیلی از آدمای اطرافمون اونقدری تفاوت داریم که اگه قرار به بحث و جدلِ غیردوستانه باشه بتونیم حداقل تا یکماه بزنیم تو سر و کلهی هم و آرامشمون رو به هم بزنیم، اگه ناچار به باهم بودن هستیم و توانایی بحث دوستانه رو هم نداریم،حتما چندمورد پیدا میشه که اتفاق نظر داشتهباشیم و بتونیم دربارهی اونا حرف بزنیم، نمیشه؟ :) بعضیا هم هستن که آدم هی باهاشون به تفاهم میرسه! و دوست داره زمان باهم بودن و حرفزدنشون کش بیاد :) من اینجا این حس رو نسبت به نگار دارم، و بهار هم! احساس میکنم اسمش خیلی بهش میاد. اولین جملهای هم که بهش گفتم همین بود. اصلا خندههاش خودِ طروات بهاره! :)
من هنوز قانع نشدم که وقتی یاد کسی میفتم باید اینو بهش بگم! اوایل مهر یه لیست از آشناهای مجازی و غیرمجازی نوشتهبودم که هروقت میرم حرم، کسی رو یادم نره، البته هی یادم میره آپدیتش کنم! دیشب(منظورم پنجشنبه است!) خیلی حس و حال نداشتم، زودتر اومدم بیرون، پیام زهرا( تا ابد که قرار نیست بگم خوانندهی خاموشِ روشن شده!) رو که دیدم یاد شماها هم افتادم. فهرست دنبالکنندهها و دنبالشوندهها رو آوردم و واسه تکتکتون دعا کردم. و یادم اومد که بعضیها رو هم فقط با اینوریدر دنبال میکنم، حتی بعضیهایی رو که خیلی هم وبلاگشون رو دوست دارم و این بدان جهت است که به شوقِ خوندن اونا بیشتر با اینوریدر دوست باشم! و برای اونا هم دعا کردم. بعضیها هم انقدر پررنگن که لابلای اسامی چندبار میان تو ذهن آدم و حتی با اسمهای متفاوتشون! :)
شاید یکچهارم زمان وبگردیم رو هم ناخودآگاه در حال دعا کردن باشم! چه وقتهایی که ما را هم شریک شادیها و شیطنتهاتون میکنید و موقع لبخندزدن یا شاید هم خندیدنِ از ته دل، تداومش رو از خدا میخوام و چه وقتهایی که دلتون تنگه و چیزی سخت شما را میآزارد و ضمن پاککردن اشکها با آستینم! شرمنده میشم که کاری جز دعا از من برنمیاد. :)
و یکی از کارهای مورد علاقهم اینه که وقتایی که زمان اضافه میارم، میام بیرون و همینجوری تو صحنها میچرخم، هرکسی رو ببینم که با دشواری در حال سلفیگرفتنه، بهش پیشنهاد میدم که ازش عکس بگیرم( خانم باشهها) بعضی موقعا هم انقدر خلوص" اگه بخواین میتونم ازتون عکس بگیرما" ی نگاهم بالاست که خودشون بهم میگن :) انقدر دلم میخواست میتونستم این عکسا رو قایمکی واسه خودمم بفرستم! بعد هی به چشماشون که انگار اونا هم دارن به من نگاه میکنن و البته که کم پیش میاد نگاه میکردم و واسشون قصه میساختم :) آیا اینکه من با نگاهکردن به مردم و درجاهای شلوغ بودن حال خوبتری دارم با درونگرایی من منافات داره؟
دیشب بعد از اونکه از اون خانمه و بچهش عکس گرفتم وقتی داشت با مادرش صحبت میکرد، فهمیدم که لر هستن و این از فواید پست زبان مادری آقاگل بود.
دیشب یه خانمِ تهرانی کنارم بود که لحنش بطور متعادل و دلپذیری صمیمی بود. بعد از اونکه فهمید اینجا دانشجوام. پرسید مشهدیها چجوریان؟ خویشتنداری کردم و بجای اینکه بگم: ترماولیهایشان را مردمانی سختکوش و مشتاق درس یافتم که حتی در بینالتعطیلیهای ضایع هم کلاس را تشکیل میدهند،( البته کار همکلاسیهای ما درستهها:)) یه لبخند گنده زدم و گفتم: خوبن دیگه :))
الهی که کوچهی دلتون همیشه اینجوری باشه؛ آبی و رنگارنگ و گلگلی :))
ما را خَمِ لبخند
نباشد بیتـُــو
مریم قهرمانلو
+اول هفتهتون بخیـــــر باشه و انشاءالله همینجـوری هم بره تا ته :)
بعدانوشت: تا حالا دقت نکردهبودم پرندهها هم شبها ساکتن و دوباره این موقعا( سحرگاهان و بعد از اذان) شروع میکنن به آوازخونی:) و یادِ یُسَبّح للّه ما فِیالسََماواتِ وَ ما فِیالأرضِ میفتم. ۴:۴۹ـه و بشه که خواب ببرد مرا! :/