۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۰۴_ آبی(عنوان ۲۵روز بعد نوشته‌شده!)

بگید ببینم! کدوماتون از پست‌های طولانی و بی‌سر و ته من خسته شدین و دست دعا به پیشگاه خدا بردین؟ که چندین وقته سوتی ندادم و حس و حال روزانه‌نویسی و طولانی‌نویسیم هم پریده؟‌[ خوانندگان آخیش‌گویان نفس راحتی می‌کشند!] ‌[نویسنده هم لبخند موذیانه‌ای می‌زند و شروع می‌کند به نوشتن پست طولانی‌اش!]

ما با خیلی از آدمای اطرافمون اونقدری تفاوت داریم که اگه قرار به بحث و جدلِ غیردوستانه باشه بتونیم حداقل تا یک‌ماه بزنیم تو سر و کله‌ی هم و آرامش‌مون رو به هم بزنیم، اگه ناچار به باهم بودن هستیم و توانایی بحث دوستانه رو هم نداریم،حتما چندمورد پیدا میشه که اتفاق نظر داشته‌باشیم و بتونیم درباره‌ی اونا حرف بزنیم، نمیشه؟ :) بعضیا هم هستن که آدم هی باهاشون به تفاهم میر‌سه! و دوست داره زمان باهم بودن و حرف‌زدن‌شون کش بیاد :) من اینجا این حس رو  نسبت به نگار دارم، و بهار هم! احساس می‌کنم اسمش خیلی بهش میاد. اولین جمله‌ای هم که بهش گفتم همین بود. اصلا خنده‌هاش خودِ طروات بهاره! :)


من هنوز قانع نشدم که وقتی یاد کسی میفتم باید اینو بهش بگم! اوایل مهر یه لیست از آشناهای مجازی و غیرمجازی نوشته‌بودم که هروقت میرم حرم، کسی رو یادم نره، البته هی یادم میره آپدیتش کنم! دیشب(منظورم پنجشنبه است!) خیلی حس و حال نداشتم، زودتر اومدم بیرون، پیام زهرا( تا ابد که قرار نیست بگم خواننده‌ی خاموشِ روشن شده!) رو که دیدم یاد شماها هم افتادم. فهرست دنبال‌کننده‌ها و دنبال‌شونده‌ها رو آوردم و واسه تک‌تک‌تون دعا کردم. و یادم اومد که بعضی‌ها رو هم فقط با اینوریدر دنبال می‌کنم، حتی بعضی‌هایی رو که خیلی هم وبلاگ‌شون رو دوست دارم و این بدان جهت است که به شوقِ خوندن اونا بیشتر با اینوریدر دوست باشم! و برای اونا هم دعا کردم. بعضی‌ها هم انقدر پررنگن که لابلای اسامی چندبار میان تو ذهن آدم و حتی با اسم‌های متفاوت‌شون! :)

شاید یک‌چهارم زمان وب‌گردیم رو هم ناخودآگاه در حال دعا کردن باشم! چه وقت‌هایی که ما را هم شریک شادی‌ها و شیطنت‌هاتون می‌کنید و موقع لبخندزدن یا شاید هم خندیدنِ از ته دل، تداومش رو از خدا می‌خوام و چه وقت‌هایی که دل‌تون تنگه و چیزی سخت شما را می‌آزارد و ضمن پاک‌کردن اشک‌ها با آستینم! شرمنده میشم که کاری جز دعا از من برنمیاد. :)


و یکی از کارهای مورد علاقه‌م اینه که وقتایی که زمان اضافه میارم، میام بیرون و همین‌جوری تو صحن‌ها می‌چرخم، هرکسی رو ببینم که با دشواری در حال سلفی‌گرفتنه، بهش پیشنهاد میدم که ازش عکس بگیرم( خانم‌ باشه‌ها)  بعضی موقعا هم انقدر خلوص" اگه بخواین میتونم ازتون عکس بگیرما" ی نگاهم بالاست که خودشون بهم میگن :) انقدر دلم می‌خواست میتونستم این عکسا رو قایمکی واسه خودمم بفرستم! بعد هی به چشماشون که انگار اونا هم دارن به من نگاه می‌کنن و البته که کم پیش میاد نگاه می‌کردم و واسشون قصه می‌ساختم :) آیا اینکه من با نگاه‌کردن به مردم و درجاهای شلو‌غ بودن حال خوب‌تری دارم با درون‌گرایی من منافات داره؟

دیشب بعد از اون‌که از اون خانمه و بچه‌ش عکس گرفتم وقتی داشت با مادرش صحبت می‌کرد، فهمیدم که لر هستن و این از فواید پست زبان مادری آقاگل بود.


دیشب یه‌ خانمِ تهرانی کنارم بود که لحنش بطور متعادل و دل‌پذیری صمیمی بود. بعد از اون‌که فهمید اینجا دانشجو‌ام. پرسید مشهدی‌ها چجوری‌ان؟ خویشتنداری کردم و بجای اینکه بگم: ترم‌اولی‌هایشان را مردمانی سختکوش و مشتاق درس یافتم که حتی در بین‌التعطیلی‌های ضایع هم کلاس را تشکیل می‌دهند،( البته کار هم‌کلاسی‌های ما درسته‌ها:)) یه لبخند گنده زدم و گفتم: خوبن دیگه :))


الهی که کوچه‌‌ی دلتون همیشه اینجوری باشه؛ آبی و رنگارنگ و گل‌گلی :))



ما را خَمِ لبخند

نباشد بی‌تـُــو


مریم قهرمانلو


+اول هفته‌تون بخیـــــر باشه و ان‌شاءالله همینجـوری هم بره تا ته :)

بعدانوشت: تا حالا دقت نکرده‌بودم پرنده‌ها هم شب‌ها ساکتن و دوباره این موقعا( سحرگاهان و بعد از اذان) شروع می‌کنن به آوازخونی:) و یادِ یُسَبّح للّه ما فِی‌السََماواتِ وَ ما فِی‌الأرضِ میفتم. ۴:۴۹ـه و بشه که خواب ببرد مرا! :/ 

  • آرزو
  • شنبه ۱۴ اسفند ۹۵

۱۰۳_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۹

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم

نیست نشان زندگـے تا نرسد نشان تـُــو



+ اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرج⇦عهد با زلف تو بستیم، خدا می‌داند.[۲۶]


امام علی (علیه السلام): دل ها گاهی نشاط دارند و گاهی ملالت. اگر نشاط داشت آن را به مستحبّات وادارید، و اگر ملالت دست داد به واجبات بسنده کنید!

حکمت۳۱۲ نهج البلاغه



●نجات از نابودی آسان است⇦

خیلی خوب شدن لیاقت می‌‌خواهد و ظاهراً به سختی توفیق می‌دهند، اما استمداد از خدا برای اینکه خیلی بد نشویم کار ساده‌ای‌ست. ممکن است به سادگی توفیق عبادت‌های بزرگ به ما ندهند ولی خدا به راحتی جلوی معصیت‌های نابود کننده‌ی بنده‌اش را می‌‌گیرد. کافی است واقعاً به خدا پناه ببریم و از او بخواهیم.

# استاد پناهیان


+ آخرین روزهای زمستون‌تون بهاری و سبز :)

  • آرزو
  • جمعه ۱۳ اسفند ۹۵

۱۰۲_ بانوی بی‌نشانه

سردار بدر و خیبر دیگر ز پا فتاده...


+گلبرگ کبود (علی فانی) :


+ حضرت زهرا(سلام‌الله علیها): کسی که عبادت خالص خود را به خداوند متعال تقدیم می‌کند (و فقط برای رضای او عمل می‌کند) خداوند نیز بهترین مصلحت خود را بر او نازل می‌کند.


من یک زره برای جهازش فروختم

او عزم جزم کرده بمیرد برای من


+ تسلیـــــت میگم.

بعدانوشت:

من حتی حواسم نبود امشب مسجد برنامه داره، هم‌اتاقی سابقم بهم گفت و منم ۲ساعت بعدش با شکِ اینکه شاید تموم شده باشه و اصلا می‌ارزه به این که احتمالا تاخیر بخورم یا نه، رفتم. وسط یه نمایش رسیدم که نمیدونم موضوعش چی بود ولی آخرش وصل شد به حضرت فاطمه(علیها‌السلام). یجورایی روضه‌ی مصور بود. کسی روضه نمیخوند، مداحی نبود. فقط می‌دیدیم و اشکی بود که بی‌اختیار جاری می‌شد. حتی با تک‌تک جملات عاشقانه‌ای که صدای پشت در چوبی درباره‌ی همسرش و امامش میگفت.

تا امشب هیچوقت اونایی رو که بلند گریه میکردن درک نمی‌کردم. تا امشب چشمامو می‌بستم تا بتونم تصور کنم صحنه‌هایی رو که مداح سعی میکرد به تصویر بکشه. ولی امشب چشمامو می‌بستم تا نبینم.

نبینم دری رو که بالاخره با ضرب و شدت شکسته شد، نبینم دستای بسته‌ی یه مرد مظلوم و دل‌شکسته رو که حتی رمق راه‌رفتن نداره، نبینم تابوتی رو که فقط چند نفر همراهیش میکردن، و نبینم نگاه میخ‌شده‌ی اون بچه‌های کوچیک به تابوت مادرشون رو. آخرِ امشب وقتی مداح میگفت: تمامِ علـی می‌رود، می‌فهمیدمش، حتی بدون بستن چشمام...

  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۹۵

۱۰۱_ دل‌آرام

استاد ریاضی‌مون امروز بعد از حضورغیاب یه قوطی! چیپس باز کرد و به شوخی گفت چون بچه‌های خوبی بودید نفری یکی بردارید! ما هم اینجوریo_o بعد گفت نخورید‌ها!، ابزار کمک آموزشیه! و ما دوباره اینجوریo_o :) دیگه بالاخره گفتن که شکل سهمی‌گون هُذلولَوی هستن ایشون :) ۱۵دقیقه‌ای با کمک چیپس نکاتش رو توضیح دادن و بعدم اجازه‌ی خوردنش رو صادر کردن :) البته توصیه کردن که این چیزا برای سلامتی مضره و نخوریم :)) از دیگر کمالات ایشون هم اینکه بقیه‌ی اشکال رو هم با نرم‌افزار متلب کشیده‌ و پرینت و کپی می‌گیرند و برایمان می‌آورند که شیرفهم شویم و خط و مدل نوشتن‌شان هم آنقدر خوب است که بچه‌های کلاسِ بعد از ما میگن که استادشون به شوخی میگه: تخته رو پاک نکنیم، حیفه و با همینا درس بدیم!:))


"و" رو هم جا انداختم :)



دیشب یه وبلاگ دیدم که آرشیوش از سال ۸۳ بود تا ۹۰. و بعد از اون دیگه آپ نشده‌ بود. حس خیلی خوبی نبود. بسیار هم پربار بود. همینجوری روی چندتا از ماه‌ها کلیک کردم، یکیشون ظاهرا ماه محرم بوده، آنچنان نوشته بودن که اصلا احساس میکردم رفتم یه روضه‌ی دلچسب و برگشتم. به خودم می‌گفتم: فکر میکنی بتونی یه روز انقدر سرگشته و عاشق خدا باشی؟ عاشق هرچی که رنگ و بوی خدا داره؟ میتونی انقدر درد و دغدغه‌ی دین داشته باشی؟ انقدر جای خالی امام زمان رو حس کنی؟ نمیتونی... شوخی که نیست، هر که در این بزم مقرب‌تر است جام بلا بیشترش می‌دهند... تو می‌مونی و بی‌خیالی و سرخوشیِ کاذبت...

باز خدا رو شکر بودند/هستند چنین قلم‌های تاثیرگذاری که با نوشته‌هاشون حداقل چند دقیقه واقعا به یاد کسانی که باید، بیفتم. به لطف اون دوست مجازیِ خاموشِ به تازگی روشن شده با وبلاگ یکی به مونده به آخر پیوند‌ها آشنا شدم و دومین پیوند ایشونم وبلاگی بود که میگفتم و الآنم همینجا آخریه. به همین زودیا یه‌روز میشینم و آرشیو چند ساله‌ی وبلاگ‌های مفیدشون رو می‌خونم، اگه خدا بخواد :)


وصـــــل تـُـــو کُجـــا و مَـنِ مَھجـــــور کُجـــا...

#شیخ ابوسعید ابوالخیر


از دلـَش آرام رفت

هَـرڪہ دل‌آرام دید

+چنین نا‌آرامی‌ام آرزوست :)

( دوست داشتم آرام هم حرف به هم چسبیده‌ای می‌داشت که میشد کشیده نوشتش :) )


+اَللّهُمَّ ارزُقنا حُسنَ الخاتمةَ :)


  • آرزو
  • يكشنبه ۸ اسفند ۹۵

۱۰۰_ ققنوس؛ مرگ، امید!

۴شنبه زاویه‌ی جدیدی از خودم رو کشف کردم. چه موقع؟ اون موقعی که نیم‌ساعت یه آهنگی که غمگین هم نبود رو گوش دادم و باهاش گریه کردم، انقدر به یک بیتش که انصافا چیز خاصی هم نداشت و فقط واج‌آرایی شین داشت، و البته من واج‌آرایی دوست دارم، علاقمند شده‌بودم که اشک شوق می‌ ریختم! اشک ذوق هم توصیف مناسبی میتونه باشه! 

از دیگر زاویه‌های تازه کشف‌شده و عجیب اینکه چندین روز قبل مامان بهم پیام داد که برای همه‌ی مریضا دعا کن! و منم دعا کردم و یه‌کم نگران شدم ولی زنگ نزدم و تموم! من از صدای گرفته‌ی افراد پشت تلفن می‌ترسم. پنجشنبه که فهمیدم بی‌بیم مریض بوده، وقتی داشتم با خودش حرف می‌زدم و مطمئن شده‌بودم که همه‌چی نسبتا خوبه، اشکام همینجوری میریخت! 

دیروز داداشم زنگ زد که نتیجه‌ی آزمونش رو بهم بگه، موقع گفتن تراز و درصد هندسه‌ش خندم گرفت؛ از اینکه هرقدر هم باهوش‌تر و درسخون‌تر از من باشه، هندسه‌ش مثل خودمه! و دوتایی یه‌ذره بد و بیراه به این درس شیرین گفتیم و کیف کردیم و خندیدیم :)

پنجشنبه تحت تاثیر قرار گرفته‌بودم و داشتم به آدرس اینجا فکر می‌کردم، کلِ عصر رو! و شب رو هم مشغول نوشتن متنِ آبکیِ زیر بودم! 

 " به ققنوس فکر می‌کردم. به جملاتی که در ویکی‌پدیا خواندم. به آن مثل رایج انگلیسی که: هر آتشی ممکن است ققنوسی در بر داشته‌باشد. یا این جملاتِ افسانه‌ای که: آواز ققنوس ماهیتی سحرآمیز دارد؛ به افراد پاکدل جرات و جسارت می‌بخشد و در دل افراد ناپاک ترس و وحشت ایجاد می‌کند. بنظرم جاودانگی کلمه‌ی وسوسه‌انگیزی‌ست، از همان روز اول که دنباله‌ی اسم درختی آمد که آدم و حوا را از بهشت راند. به این فکر کردم که اگر من خدا، معاد و قرآن را قبول نداشتم که می‌گوید: "کل من علیها فان "و "هرکس که روی زمین است دستخوش مرگ می‌شود"و آن‌گاه افسانه‌هایی می‌شنیدم مثلا درباره‌ی معجون جاودانگی و بالاخره در یک کتاب قدیمی که صفحه‌ی آخر آن مشکوک است، نقشه‌ی گنجی را می‌دیدم که مثلا سر قله‌ی قاف یک ضربدر قرمز کشیده و نوشته: معجون حیات، آیا حاضر بودم که عمر کوتاه خود را صرف این بکنم که به یک رویای چندهزار ساله رنگ واقعیت بپاشم؟ این چندهزارساله که می‌گویم خودش حسابی ناامیدکننده هست؛ یعنی از بین چندمیلیارد آدم که حتما چندهزار نفرِ آنها مثل من شیفته‌ی جاودانگی بوده‌اند، هیچ‌کدام تا کنون به آن دست نیافته‌اند. علاوه بر آن ندای ناامیدکننده‌ی دیگری هم می‌گوید؛ به احتمال یک درصد اگر فقط افسانه باشد، همین جنس نقد در دست خود را، عمر کوتاهت را، ول کرده‌ای و چسبیده‌ای به نسیه‌؟ خب راستش با تمام جذابیتی که برایم دارد فکر نمی‌کنم نقشه‌ی گنج را از کتاب جدا کنم و بروم در فکر تهیه‌ی ملزومات سفری بمدت نامعلوم. سخت است یک عمر از همه‌ی لحظه‌های لذت‌بخش به‌ظاهر معمولی زندگی‌ات بزنی و بعد درست سر قله‌ی قاف که می‌بینی معجونی که شهر به شهر دنبالش بودی، وجود خارجی ندارد و زاده‌ی تخیل نویسنده‌ای‌ست که مثل خودت شیفته‌ی جاودانگی‌ بوده، سنگی از زیر پایت سر بخورد و پرت شوی. و در بین زمین و آسمان به بیهودگی عمری که گذشت فکر کنی اما نه زیاد، در این چندثانیه به تمام‌شدنت فکر کنی، برای کسی که به زندگی پس از مرگ اعتقاد نداشته‌باشد،تمام به معنای واقعی!
برگشتم به اول مثال و خلاف فرض‌ها را در نظر گرفتم. این‌بار به مرگ فکر کردم. همان واقعه‌ی مرموزی که همه آن‌را می چشند. آن دنیا هم که چه خوب باشم و چه بد، به جاودانگی و حیات پس از مرگ فکر کرده‌باشم یا نه، بطور پیش‌فرض بر مبنای تمام‌نشدنی بودن است. به این فکر کردم که مرگ می‌تواند نفس‌های آخر یک ققنوس باشد،همان شعله‌های به‌زبانه‌‌کشیده‌‌شده‌ی آتش، یا همان خاکسترهای خاموش که کسی فکرش را هم نمی‌کند از دل آن‌ها یک زندگی دوباره پدید بیاید. چقدر مرگ می‌تواند شبیه ققنوس باشد! یک بار دیگر به آن جمله‌ی(آبیِ) بالا فکر کردم.جالب نیست این‌قدر تناسب بین این دو مفهوم؟ البته که این‌ها فقط نظر من است. حال می‌توانم با خیال راحت زندگی‌ام را بکنم! که ته تهش بالاخره می‌رسم به جاودانگی. البته کمی مفهومش با آنچه که اول فکر می‌کردم فرق دارد ولی پارادوکس قشنگی‌ست‌؛ همین که نامیرایی درست بعد از مرگ شروع می‌شود. فقط امیدوارم زمانی که ناقوس مرگ به صدا در می‌آید یا خدا دکمه‌ی استپ زندگی‌ام را می‌زند یا مادری که ممکن است داستان مرا برای دخترکوچولوی خیال‌پردازش تعریف ‌کند، می‌رسد به سر قصه و کلاغی که به خانه‌اش نرسید، من آدم خوبه‌ی قصه‌‌ی زندگی‌ام بوده باشم و به‌خودم ظلم نکرده باشم.
اگر واقعا چنین کتابی بود و داشتمش، شاید این‌ها را پشت صفحه‌ی آخر آن کتاب هم می‌نوشتم. برای زمانی که نوه‌ی ماجراجویم پس از گشت و گذار در کتابخانه‌ی مادربزرگ چشمش به کتابی قدیمی افتاده که صفحه‌ی آخرش هم بطور مشکوکی چسب‌کاری شده."

و امروز با خودم گفتم؛ جدای از چرت و پرت بودنش، و علاوه بر چرت و پرت‌بودنش! چطور دلت اومد به‌جای امید، مرگ رو با ققنوس مقایسه کنی؟ اون جمله‌ی(سبزِ) قشنگ رو چجوری به امیدواری ربط ندادی؟ و اساسا چطوری مرگ رو ربط دادی به نامیرایی؟o_o


جانـے و جهانـے و جهـــــان با تـُــو خـُوش استـ 
#مولانا


آن را که حلال زادگی عادت و خوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب، همه عیب کسان می نگرد
از کوزه همان برون تراود که در اوست

#شیخ ابوسعید ابوالخیر


+ صدمین پست :)

بعدانوشت: میشه لطفا همچنان برای آرامش و رفع دل تنگی دوست من و موارد مشابه دعا کنین؟
  • آرزو
  • شنبه ۷ اسفند ۹۵

۹۹_ بہ بهانہ‌ی آدینہ‌ ۸



به سمتت پرواز مےکنند

 پرستوهای مهـــاجر،

 اگـر بدانند کجایـے!

 ای مهاجرپذیر ترین مرز دنیا!


+ اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.

    

دعای فرج هم اینجا: عهد با زلف تو بستیم، خدا می‌داند.[۲۵]


+ مولا علی(علیه‌السلام):بدترین تلاش، جدایى انداختن میان دو یار همدم است.

غرر الحکم:۴۴۱۲


هدف اسلام این است که فقر ریشه‌کن شود،

نه اینکه فقر باشد و اغنیا فقرا را سیر کنند.

# یادداشت‌های استاد مطهری


●خدا اجازه نمی‌دهد...

علاقه‌ی خدا به ما بیشتر از آن است که اجازه بدهد به راحتی خود را نابود کنیم، یا کسی به سهولت ما را خراب کند. او می‌داند ما کسی را غیر از او نداریم که حمایت و هدایتمان کند. خدا اساساً ما را از سر علاقه آفریده و هر کسی می‌تواند در زندگی خود ببیند که خدا چگونه مانع از خراب شدن بنده‌اش می‌شود.

#استاد پناهیان


بعدانوشت: میشه برای آرامش و رفع دل‌تنگی دوستم و همه‌ی موارد مشابه دوست من دعا کنین؟ 

  • آرزو
  • جمعه ۶ اسفند ۹۵

۹۸_ اولین پستی که میتوانید بخشی از آن‌را به‌جای خواندن، بشنوید :)

 به‌شخصه پدرم در اومد! یعنی یک فایل‌های صوتی‌ پشت صحنه‌ای تو گوشیم هست که میتونم کلی باهاشون بخندم. و یه‌چیزی هم فهمیدم که چقدر نفس کم میارم. و اینم پیشاپیش بگم که بله میشه گفت دقیقا تا دی‌ماه سال بعد میتونم هروقت که ۱۹سالگیم رو به زبون بیارم، ذوق کنم و لبخند بزنم، حتی اگه وسط خوندن یه متن جدی باشم:دی

نه‌تنها من که هم‌اتاقیم هم معتقده صدای من شبیه این نیست!

راهنمایی‌ها و ایرادات‌تون رو هم پذیراییم :) میدونین؟ من خیلی غر شنیدن رو دوست دارم! امشب هم که حال من خیلی خوبه و میتونین هرقدر که دلتون خواست از طولانی‌بودن پست‌ها هم غر بزنین! می‌خونم و لبخند می‌زنم، اینجوری :)))))

خب دیگه میتونین به‌جای خوندن ادامه‌ی پست، صدای من رو تحمل کنید :)

 

 

 

گاهی به‌سرم می‌زند عینکم را بزنم و بنشینم پشت این میز چوبی روبرو و نهایت تلاشم را بکنم که با خودکار آبی آسمانی مورد علاقه‌ام بر روی دفتر کوچکی به همین رنگ برای آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام چند خطی بنویسم. مثل آن‌وقت‌ها که با ذوق و شوق به چرندیاتم بال و پر میدادم؛ فقط برای دیدن لبخند معلم ادبیاتم، که خوب بلد بود چگونه به یک دختر ساکت ۱۳ساله که از قلم به دست گرفتن می‌ترسد، جرئت بدهد و با برق چشم‌هایش و کلمات تحسین‌آمیزِی که فقط برای دلخوشی شاگردش به‌زبان میاورد، به‌یاد دخترک بیاورد که "نمی‌توانم" مرده‌است و قبر نمادینش هم همان گوشه‌ی کلاس است.

دخترک را به این باور رسانده‌بود که در این زمینه حتما نخواسته‌است که نتوانسته، و الا کار که نشد دارد :)

حالا این دختر ۱۹ساله(:دی) که به اندازه‌ی کافی از باورها و آرزوهای ۵سال پیشش فاصله گرفته، این چند روز نهایت تلاشش را کرد که برای دوستش متنی کوچک آماده کند. آخر دوستش هزارکیلومتر با او فاصله دارد و کادویی هم حالاحالاها بدستش نمی‌رسد. ویژگی دیگری هم هست که باعث شده دخترک فقط برای او این فکر به سرش بزند؛ که ۳سال در یک کلاس بوده‌اند اما دوست دوست نبوده‌اند و فرصت‌های بسیاری بوده که می‌توانسته حضورا لبخند بر لبش بیاورد اما نخواسته‌. حال می‌خواهد جبران کند. اگر واقعا باور دارد که او در زمره‌ی دوستان صمیمی‌اش قرار گرفته، به اندازه‌ی تمام لحظاتی که با دیگران خندیده‌ یا حتی گریه کرده‌، باید بتواند از پشت این صفحه کلید و نمایشگرِ بی‌احساس، احساساتش را برایش بازگو کند.

 و چه کند که از این راه دور جز آرزوکردن و دعا کردن چیزی بلد نیست؟

و چه آرزویی بهتر از عشق؟ برایش خوش‌ترین یادگارِ ماندگار در این گنبدِ دوار را آرزو می‌کنم. عشقی را که به قول خودش هرثانیه نگاهش به اندازه‌ی یک قرن او را شارژ کند.

و آرزو می‌کنم که دختربچه‌ی یک‌ساله‌ی حس و حالش هیچ‌وقت زمین نخورد و عروسکش پرت نشود و آبنباتش همیشه بدست باشد و شیرین هم باشد.

و برایش آرزو می‌کنم دستِ پرمهری که یارای بلندکردن او را از هر زمینِ حضیضی داشته‌باشد و توانِ تکاندنِ دلش از غبارِ غم را هم.

و ۲۰سالگی‌ای را آرزو می‌کنم که کابوس نباشد، هراس به‌همراه نداشته‌باشد و هیولای زمانی نباشد که همه‌چیز به سرعت بگذرد، ساعتِ برناردی باشد که درست در لحظات سرشار از لبخند بایستد، آن‌قدر که دلش سیر شود از آرامشِ جاریِ آن لحظاتِ ساکن.

آرزو می‌کنم که شیطنتش واقعی باشد و خنده‌اش از ته دل باشد که مادرش هم بخندد، او هم از ته دل، که خنده‌ی مادر حال آدم را خوب‌تر هم می‌کند.

و آرزو می‌کنم در ۲۰سالگی‌اش اشکی ریخته‌نشود مگر از سر شوق و نرسد آن روز که گریه بخواهد مرهمش باشد.

پس در این بامداد چهارم اسفند و نخستین روز این بیست‌سالگیِ صورتی برایت آرزو می‌کنم؛ هم عشق و آرامش و هم خنده و گریه‌ات گره بخورد به رسیمانِ محکم خدایی که دست توانایش از همه‌ی دست‌ها بلندتر است و کافی‌ست بخوانیمش تا اجابت کند، هم این آرزوهای من را و هم آن آرزوهایی را که موقع فوت‌کردن شمعِ بیست‌سالگی‌ات می‌‌کنی.

تولدت مبارک زاده‌ی سرمای اسفندماه :)

دلت گرم و لبت خندون :)

 

 

+ حدیث! میتونم بگم که در واقع اگه تو دل‌نوشته‌هات رو نمی‌نوشتی که من دور و بر همونا بچرخم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید!دستت درد نکنه خلاصه! :)

اینم یادم رفت تهش بگم، که بقول خودت الهی که سعادت دنیا و آخرت نصیبت باشه دوست خوبم :)))

این‌قدر توی وبلاگت خوندم ۲۰سالگی که آخرشم سوتی دادم و به‌جای ۱۹ گفتم: ۲۰!

 

+ بعدانوشت: چرا من نمیتونم اینو یجوری بذارم که دانلود نخواد؟:( قبلا اینجوری نبود که!

خودم فهمیدم! :)

 

  • آرزو
  • چهارشنبه ۴ اسفند ۹۵

۹۶_ شاید بحران فکریِ منِ مغزِ بادام!

تعداد آشنایانی که آدرس اینجا رو دارن بیشتر شده، وقتی به اونایی که با مقدمه‌ای حاوی جمله‌ی قبل درِ وبلاگشون رو تخته کردن یا آدرسشون رو عوض کردن، فکر کردم یه کوچولوی کوچولو یه حسی بهم دست داد. اما سریع رفع شد و خوشحالی جاشو پر کرد. من همیشه نگران بودم که اینجا خودم نباشم و با کلمه‌ها یه تصویر رویایی و اید‌ه‌آل از خودم خلق کنم. حالا خیالم راحته که هرجا زیاده‌روی کنم، دوستام بهم تذکر میدن. و با تشکر فراوان از موسی عزیز(همین‌جوری که نوشته‌شده بخونید یعنی نخونید موسا، اصلا شما بخونید فاطمه‌ی۲:دی) که وبلاگم رو شخم زد و بعدش نظرش رو بهم گفت و بار دیگر خیالم رو راحت کرد که منِ اینجا تا حدود زیادی خودمم :))) و با فرستادن پیامی حاوی این جملات لبخند گنده‌ای در اتوبوس بر لبم نشاند :)) از دیدن تصویر نتیجه می‌گیریم که اگه بیرونِ من رو رنگارنگ نیافتین، تعحب نکنین :)) (وسطاشم یه‌چیزایی بود که تعریف هم توش داشت و این متاثر از اینه که موسی( فاطمه‌‌ی۲) تا حالا وبلاگ‌های شما رو نخونده که بهش پیشنهاد دادم بخونه :))


من یه ندای درونی دارم که وظیفه‌ش اینه که میگه؛ بی‌خیال، بعدا می‌فهمی :)

توی درس‌خوندن هم زیاد وظیفه‌ش رو انجام میداد. یعنی خیلی وقتا بود که مفهومی رو نمی‌فهمیدم، بیشتر در مفاهیم آغازین هر مبحث جدید، ولی از معلمم یا دوستام سوال نمی‌پرسیدم و مطمئن بودم یه‌ذره که بریم جلو و بیشتر با مبحث آشنا بشم اینو هم متوجه میشم. واسه همینم وقتایی که واسه امتحان دسته‌جمعی میخوندیم و نوبت من بود که مسئله‌ای رو توضیح بدم این مکالمه زیاد شنیده‌می‌شد که:

- آرزو؟

+بله؟

-تو بیا و یه لطفی به خودت و جامعه بکن!

+چه لطفی؟

-هیچ‌وقت سراغ معلمی نرو!

+اتفاقا خودمم میدونم، بچه‌های مردم گناه که نکردن من معلمشون بشم!

و ادامه‌ی حل مسئله! یعنی در آغاز باید چیزی رو توضیح میدادم و نمی‌تونستم و فقط میگفتم: بریم جلو می‌فهمیم! و بچه‌ها در مقابل نفهمیدن یک مفهوم پایه مقاومت می‌کردن! الآن که فکر می‌کنم می‌بینم کار خوبی می‌کردن اصلا :)

جدای از مسائل تحصیلی هم حکمت خیلی از اتفاق‌هایی رو که دوستشون نداشتم، نمی‌فهمیدم و می‌گفتم: بعدا میفهمم. مسلما حکمت اتفاق‌هایی رو هم که دوست داشتم کاملا نمی‌فهمیدم ولی اونا اونقدر دوست‌داشتنی بودن که غرقِ افتادنشون باشم و دنبال دلیل‌شون نباشم! در این مسائل یه ندای درونی دیگه‌ هم می‌اومد و می‌گفت: بعضی وقتا فقط باید به رضایت و اطاعت محض از خدا(از نظر من یجورایی معنیِ بندگی) فکر کنی، تو نه لازمه و نه میتونی خیلی چیزا رو درک کنی.

چند وقته که نسبت به هردوی این‌ها بی‌توجه شدم. حتی در تحصیل هم!

مثلا اوایل حل مسئله یه‌چیزی هست که نمی‌فهممش و همینجوری درگیر درک اون می‌مونم. بعد یهو می‌بینم استاد تخته‌ی اون‌وری رو هم پر کرده و با اشاره به اولی میگه: اینو پاک کنم دیگه؟ همه فهمیدین؟

یه‌سوال درباره‌ی قضا و قدر و سرنوشت در فضای مجازی دیدم که جوابی براش نداشتم. توی یه‌گروه هم مطرح کردم و جواب‌هایی شنیدم و نه تنها قانع نشدم که به عدل و عدالت الهی هم ربط پیدا کرد! و میدونم که اینجا یکی از اونجاهایی‌ست که باید یه‌ذره به حرف ندای دوم گوش کنم. ولی لجباز شدم! گیر کردم روی همون! حالا تو همین شرایط چپ و راست چیزایی رو می‌بینم یا می‌شنوم که مستقیم و غیرمستقیم ربط داره به همون سوال حل‌نشده، مکالمات ملت توی اتوبوس و خبرای معمولی‌ای که می‌خونم و حتی کتابی که دوهفته پیش خریده‌بودم و دقیقا قبل از نگارش این پست داشتم برای دور‌شدن از درگیری‌های فکریم می‌خوندمش هم اشاره‌ای به این سوال داشت:دی

سوالات دیگه‌ای هم در زمینه‌های تاریخی، سیاسی و ملی اضافه شده و فکر می‌کنم دیگه باید تنبل‌بازی رو بذارم کنار و تا بیشتر از این روی اعصاب خودم راه نرفتم، کتابای تخیلی و شعر و رمان رو برای مدتی بذارم کنار و خوندن کتابای این‌مدلی‌ای رو شروع کنم. حالا یه مسئله‌ی دیگه برای من و موسی( فاطمه‌ی۲) بوجود اومده! من قدیما که یه‌بار می‌خواستم تاریخ مربوط به قبل از انقلاب و انقلاب رو بخونم، می‌خواستم از بقیه بپرسم از چه نویسنده‌ای بخونم که حرفاش راست و درست باشه، و الآن این‌طور به نظر می‌رسه باید کتابای مختلف رو بخونیم تا ببینیم کدوم نویسنده بهتره! و مشکل بعدی‌ هم اینه که از کجا بفهمیم اصلا!:دی

خیلی سوال مسخره‌ای‌ست ولی کتاب‌ها یا نویسنده‌‌هایی سراغ ندارین که بحران فکری ما را جوابگو باشد؟ و اگه می‌دونستم در چه‌زمینه‌ای می‌خوام در واقع یک‌چهارم راه رو رفته‌بودم. می‌دونین؟ من تازه فهمیدم هیچی در هیچ زمینه‌ای نمی‌دونم و واقعا نمیدونم از کجا باید شروع کنم.

البته علیرغم همه‌ی اینا هنوز اینو میدونم که این به اصطلاح بحران فکری هم جزئی از این واپسین سال‌های دوران نوجوانیه و شاید تا آغازین سال‌های جوانی هم ادامه داشته‌باشه :))



امروز بعد از پایان ساعت اداری به مامانم زنگ زدم و فهمیدم که هنوز خونه نرفته و علت رو جویا شدم و گفت که بزودی بازدید دارن و باید کارای عقب‌موند‌ش رو انجام بده. منم گفتم: پس این روحیه‌ی تنبلی و دقیقه‌نودی من به جنابعالی رفته؟ خندید و گفت: اگه با شنیدن آره خیالت راحت میشه، آره، مغز بادام دور از بادام نمیفته!( یا چیزی شبیه این! یادم نمی‌مونه خب!) برای لحظاتی از مغزِ بادام بودن خوشمان آمد :))


+ تفاوت بین بلاگرها برام جالبه، این‌که بعضی‌ها چقدر خواننده‌ی خاموش دوست ندارند و بعضی‌ها چه‌قدر بامحبت از خوانندگان خاموش‌شان حرف می‌زنند.




یا همان اوّل قدم بر قلبِ ویرانم مَنِه!

یا غلط کردی که حالا میل رفتن کرده‌ای

#علی زکریائی

+فکر کنم ایشون از شاعرانی باشه که برای ابراز علاقه از در و دیوار سخن نمیگه و یه‌راست میگه: می‌خوامت!


از آمدنت گیجم و شاد و متحیّر

تو فرض بکن برف ببارد عسلویه

#کنعان‌ محمدی


× اگه تا دوسال دیگه یک‌بار دیگه توی این دانشکده کسی از من بخواد که تصویر شغلیم در ۱۰سال آینده رو بگم، می‌زنم زیر گریه! موقع انتخاب رشته هم که مجبور شده‌بودم جدی‌تر به آینده‌ی شغلیم فکر کنم، همین احساسات رو داشتم. خیلی مشکل بزرگیه که کسی اصلا فعلا نخواد به آینده‌ی کاریش فکر کنه؟ شما ۱۹سالتون بود، راهتون مشخص بود؟ دوسال دیگه هم موقع انتخاب گرایش دوباره همین‌جوری میشم احتمالا :/ مسئله اینه که من احساس می‌کنم بدون مشخص‌کردن یک شغلِ هدف:| هم میتونم خوشحال باشم، زیاد هم خوشحال باشم :))) حالا شاید چندسال دیگه که تو خونه مگس می‌پروندم یه‌ذره هم غر بزنم ولی اگه اون‌موقع هم مثل الآن باشم، بازم میدونم که چجوری خوشحال باشم :)))

  • آرزو
  • يكشنبه ۱ اسفند ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________