۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۵۲_ کابویِ بدون اسلحه


گفتم

شکســتم توبـــہ‌ها

گفتے

کہ بخشــیدم بیـــا...


+ماه رمضان برام خیلی یادآور ماه محرم‌‌‌‌ـه.

+ کم‌کم داشتم نگران خودم می‌شدم! از چیزایی خوشم میومد که قبلا نکوهششون می‌کردم و احساس می‌کردم دارم خطرساز میشم واسه خودم. خوشحالم که خوردم به ماه رمضان :))

+ افطاری تنهایی نمی‌چسبه! مخصوصا اگه علاوه بر خانواده، آبجوشِ همیشگی مسجد هم نباشه! هرچی امروز لذت برده بودم، داداشم زنگ زد و با توصیف سفره شست برد :| خب اگه منم یادم نمی‌رفت رزرو کنم حرفی برای گفتن داشتم ولی امشب نداشتم. البته فقط در این زمینه‌ها! امروز یه‌ روزِ خوب بود. با اینکه اولش خواب موندم و کلاس بعدی رو هم با ۱۵ دقیقه تاخیر غیبت خوردم و الآنم که آخرشه باید تا صبح بیدار باشم تا این ۶۰ صفحه تموم شه:/، ولی روز خوبی بود؛ با اومدن نمرات میان‌ترم‌های گسسته بالاخره یه درس هم پیدا شد که خیالم راحت باشه، از خانواده اجازه گرفتم واسه اعتکافِ آخر ماه، البته در این موارد اول باید اجازه‌ی بابا رو گرفت که بشه به مامان گفت من که اجازه‌ی اصلی رو گرفتم! :) حالا اگه توی قرعه‌کشی اسمم در بیاد! و دیگه اینکه بعد از افطار هم اتفاق خوبی افتاد :)

+چرا بعد از این همه مدت به جای دوستم باید خواب باباش رو ببینم!؟:‌| البته یه حدس‌هایی می‌زنم، ولی اون حرف‌ها(که الآن دیگه خیلی هم یادم نمیاد) و یادی از قدیما دیگه باید بین من و دوستم رد و بدل میشد، نه من و باباش!:/ 

+ این ۳روز فقط با مشتق درگیر بودم:/ یکی از بچه‌های اقتصاد امتحان داشت و چون رشته‌ی دبیرستانش انسانی بود از منم کمک خواست. این چه وضعیه خب؟ گناه دارن. هرچی حد و مشتق و انتگرال ما از سوم دبیرستان تا همین ترم دوم خوندیم اینا توی یه ترم باید بخونن!

+سه شنبه هم پایان ترم آز فیزیک دارم! جزوه هم ندارم. در وصف کار عملی هم همین بس که آزمایش آخر هی در شگفت بودیم که چرا ولت‌متر صفر نشون میده؟ یکی از آقایون به طور خودجوش اومد کمک و خیلی ضایع بود که کلا یکی از قطعات رو نذاشته بودیم تو مدار!:/

+ هفته‌ی پیش یه دختربچه‌ی ناناز با چادر گل‌گلیِ صورتی و آبی ایستاده بود که باباش ازش عکس بگیره، منم از فرصت استفاده کردم و از نیمرخش عکس گرفتم. عکسه خوب نشده‌ها ولی می‌بینمش ذوق می‌کنم :)

+ امشب که بدون گوشی رفتم بیرون احساس یک کابویِ بدون اسلحه رو داشتم! :)

+قبول باشه نماز و روزه‌هاتون :))

+ به‌ جان خودم من معمولا این ماه کم‌‌حرف میشم! حالا تا ببینم در مَجاز چگونه‌ام!

  • آرزو
  • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

بہ بهانہ‌ی آدینہ‌ ۲۱



نشاط این بهارم بی گل رویت چه کار آید!؟

 تو گر آیى، طرب آید، بهشت آید، بهار آید!

 #بیدل دهلوی

(و در این هنگام، ما یاد فینگیل‌بانو میفتیم! :) )


+اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرج :) : عهد با زلف تو بستیم خدا می‌داند.[۳۸]


🌸پیام‌آور مهر و رحمت(صلی الله علیه و آله):

اگر بندگان بدانند که در ماه رمضان چه نعمت‌ها و آثارى هست، آرزو مى‌کنند که ماه رمضان یک سال باشد.


۷



+ ۱۰ روز مونده به پایان ماه رمضان سال۹۱ این متن رو در یک وبلاگ خوندم.

"بیاین این چند روز باقی‌مونده‌ی ماه رمضان رو قبل از افطار، زیارت عاشورا بخونیم. این کار چندتا حسن داره؛ اول اینکه روزه‌مون رو با روضه بر ارباب بی کفنمون باز میکنیم.

دوم اینکه نگاه با ارزش امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو به خودمون جلب میکنیم.

و آخر اینکه به برکت زیارت عاشورا، اگه کم و کاستی توی روزه‌مون داشته باشیم، ان‌شاالله خدای مهربونمون چشم پوشی میکنه." 

مطمئنا اگه الآن اینو می‌خوندم تحت تاثیر قرار نمی‌گرفتم مثل اون‌موقع، ولی به‌ هر حال از اون موقع و حتی برای بعد از ماه رمضان، خوندنش شد جزو دوست داشتنی‌های من. شما هم اگه خواستید این ماه امتحان کنید، شاید مشتری دائم بشید. :)

  • آرزو
  • جمعه ۵ خرداد ۹۶

۱۵۰_ آدمی‌زاد هرچه نداشته‌باشد، باید یک یار غار داشته‌باشد...:)

شرمنده‌ی وبلاگم می‌شدم این هفته‌ها که اغلبشون، ارسال پست رو باز نمی‌کردم مگه برای بهتر کردن حالم.

امشب اما صدای خنده‌های ممتد ۴نفره‌ی اتاق ۳نفره‌ی ... بود که سکوت شب رو شکسته‌بود. و خواستم ثبت شه. :) 

+امروز مشغول پرکردن یه پرسشنامه بودم. نوشته‌بود تعداد دوست‌های صمیمی در خوابگاه؟ بلند خوندمش و بلند هم جواب دادم و نوشتم: صمیمی هیچی! الف داشت اسم دوستان خوابگاهیِ صمیمیش رو که من هم جزوشون بودم مرور می‌کرد که این رو شنید و گفت: دستت درد نکنه دیگه! 

چند دقیقه پیش میون این خنده‌ها وقتی یاد رفقای شفیق و دور و مهربونم افتادم کمی و فقط کمی امیدوار شدم که تا پایان این ۴سال دو نفر از این‌ها هم به جمعِ یارهای غارم اضافه شن. شاید :) مهم اینه که من امشب خوب موقعی یاد اونا افتادم و لبخندی که روی لبم نشست از ته دل بود. :)

 

 

+ادامه‌ی عنوان: برای وقت‌هایی که روزگار کنار گوشش سیلی می‌خوابانَد، که کنارش همه‌چیز را مدتی فراموش کند. :) #خانم کارما

 

 زِ یاد دوست شیرین‌تر چه‌کار است؟ :)

# مولانا

 

+ صدای یه پرنده‌ی جدید رو کشف کردم الآن! :) ۴:۰۹. 

به‌قول فاطمه یا سارا، وقتی از صدای پرنده‌ها حرف می‌زنم، از چه چیزی حرف می‌زنم؛

ببخشید دیگه، ترسیدم بخوام برم بیرون هم‌اتاقیم بیدار شه، از همینجا روی تخت ضبط کردم!

  • آرزو
  • جمعه ۵ خرداد ۹۶

۱۴۹_ یا قدیم الفضل، و یا دائم اللطف! ظرفیت هم لطفا :)

استاد می‌گفت: همین الآن که من نام استادیوم را ببرم و شما به آن توجه کنید، در ذهنتان تصویری از استادیوم خلق می‌شود و تا هرزمان که توجه‌تان به استادیوم معطوف باشد، آن تصویر در ذهن شما هست و لحظه به لحظه در حال خلق هستید. توجه خدا به ما هم همین‌ گونه‌ست. اکنون که ما نفس می‌کشیم، خدا آن به آن در حال نگاه و عنایت به ماست. اگر یک لحظه نگاهش را از ما بردارد دیگر مایی وجود نخواهد داشت. ضرب به ضرب ضربانِ قلب ما با توجه و عنایتِ او صورت می‌گیرد. خدای دائم‌الفضل ما :)


داشتم با خدایم حرف می‌زدم. در آغاز سخن می‌خواستم فقط یک شکرانه‌ی بهاری باشد، به پاس شنیدن صدای آراسته‌ی پرنده‌ها به نم‌نم باران و برای فرستادن گل‌هایی که هنگام بوییدن‌شان با خود می‌گویم چه کسی در این لحظه سرمست‌تر از من است وقتی غرق در بوی خوش آن‌ها چشم‌هایم را می‌بندم و احساس می‌کنم می‌توانم ساعت‌ها در این حالت بمانم؟، به خدای زیبایم ‌گفتم که چقدر از این آبیِ آسمانیِ پس‌زمینه‌ی سروهای سر به فلک کشیده به وجد می‌آیم. و یک لحظه با خودم فکر کردم چقدر من کمـــــم برای شکرگزاری و لذت بردن از این نعمت‌ها.

یاد حرف دیگری از همان استاد افتادم که می‌گفت: از عالم بزرگی پرسیدند در اوقات پر فضیلتی مانند شب‌های قدر از خدا چه بخواهیم؟ گفت: ظرفیت. و ادامه داد که می‌دانید بچه‌ها، شاید خیلی از توجهات ویژه‌ای که خدا به انسان‌های بزرگ داشته را نسبت به ما هم داشته‌باشد، در حقیقت باران رحتمش بیش از آنچه فکر می‌کنیم بر سرمان می‌بارد؛ اما ظرف‌های ما یا کوچک است و یا کلا برعکس گرفته‌ایم آن‌ها را. 

و بعد احساس دختر بچه‌ی هفت‌ساله‌ای را داشتم که غذایش را خوب خورده، در جمع کردن سفره کمک کرده و حتی پیشنهاد شستن ظرف‌ها را هم داده که البته به علت کوتاهی قدش رد شده‌، و وقتی بالاخره از جنب و جوش می‌ایستد، با شنیدن صدای مادرش که " خب، وروجک! بگو ببینم چی می‌خوای؟" چشم‌هایش برق می‌زند و تصویر عروسکی که روز قبل در فروشگاه دیده، در ذهنش قوت می‌گیرد.

لبخندم عمیق‌تر شد و گفتم: خدای نزدیک‌تر از من به من و خدای مهربان‌تر از مادرم! می‌شود قبل از اعطای هر نعمتی که با جان و دل هم پذیرایش هستم، لطفا و لطفا کمی هم ظرفیتِ داشتنش را به من بدهی؟ 



+تمـــــامِ کہکشــــان نشانہ از تــُـــو دارد :)

+خدا، 

     نه برای خورشید 

                        و نه برای زمین 

                               بلکه برای گل‌هایی که برایمان می‌فرستد؛

       چشم به راه پاسخ است.


بعدانوشت‌ها: ۳:۴۴

- تا دقایقی دیگر صدای پرنده‌ها را می‌شنویم :) 

- طبق معمول این ترم ۸صبح هم کلاس دارم! 

- انگار تازه صدای اهالی خونه رو کشف کردم! که این‌قدر خوشحال میشم. :)

- اصلا انگار تازه لذت بردن از داشتن قوه‌ی شنوایی‌م رو جدی گرفتم! 

  • آرزو
  • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________