۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

236_ بانی پست مسئول حضور غیاب بود که پرسید تو اهل کجایی که نرفتی خونه‌تون؟

قبلا اینجوری نبودما؛ به تعبیری دل‌نازک شدم! احساس می‌کنم با هربار جابجایی از یه جایی که دوسش داری به جایی که بازم دوسش داری یه‌ذره از جونت کم می‌شه و اضافه هم شاید می‌شه ولی این اضافه‌هه همونی نیست که کم شده. و همینجوری شاید کم‌کم کلا تغییر کنی. دیشب با نگار حرف می‌زدیم؛ اونم گفت جدیدا دچار این احساس میشه ولی اینجوری توصیف کرد که انگار آدم از آستانه‌ی تحملش مایه میذاره و کم‌ می‌شه. اون دو شب (برگشتن از سفر به خونه و اومدن از خونه به اینجا) واقعا احساس فرسودگی می‌کردم! روم نمی‌شد از بابام بپرسم ولی دوست داشتم بدونم چجوری حاضر شده دل از خونواده و شهر و دیارش بکنه و هزارکیلومتر این‌ور‌تر زندگی کنه. منی که تو عمرم فقط سالی یه بار به اونجا سر می‌زنم و هیچ‌وقت به هیچی‌ش عادت نکردمم باز موقع برگشت دلم می‌گیره و به این چیزا فکر می‌کنم. اون وقت بابام بیست‌و‌خردی سال تو اون خونه‌ها و شهرها روزگار گذرونده. و کلا چرا آدما خودشون با دستای خودشون کاری می‌کنن که دلشون تکه‌تکه شه هر تکه‌ش یه‌جا باشه که اون‌وقت هرجا باشن بالاخره یکی هست که اونجا نیست و هیچ‌جا احساس آرامشِ تمام و کمال نکنن؟ به خودم میگم خب آدما همین‌جوری بزرگ میشن و به قول نادر ابراهیمی عزیز رنج و اندوه روحشون رو صیقل میده دیگه. همین‌جوری میشه که مثلا سال‌های آینده اگه ده روز از خانواده‌ت دور شدی، سخت‌ترش رو گذرونده باشی و هر روز برای خانواده‌ت گریه نکنی. بعد فکر می‌کنم اگه لازم نباشه دور شم چی؟ اگه هیچ فایده‌ای نداشته باشه چی؟ اگه فایده داشته باشه ولی جوری بشه که برآیندش احساس پشیمونی همیشگی باشه چی؟ می‌خوام صیقل نده اصلا! و تنها چیزی که گفتگوهای درونیم رو متوقف می‌کنه و بهم یه دلیل میده برای پشیمون نبودن، بعضی آدمان. باید از خدا ممنون باشم برای آشنایی با آدمایی که به مکان‌های ایفای نقش‌کرده در درگیری‌هام، ارزش و اعتبار می‌بخشن. به نگارم گفتم که یکی از مهم‌ترین‌هاشونه. تو راه شمال که بیکار بودم یه لیست شکرگزاری مخصوص برای آدم‌هایی که تو این شهر (دانشگاه) دارم نوشتم. سعی کردم یه سری ویژگی‌های منحصر به فردشون رو به یاد بیارم و خدا رو به خاطر داشتن‌شون شکر کنم. دیشب که فرصتش فراهم شد گفتم چرا به خود شخص اولین فرد این لیست نگم؟ و به طور نامحسوس گفتم که دوستی باهاش تو ترم اول واقعا هیجان‌انگیز بوده برام. و شناختنش حسی داشت مثل یه کشف آهسته و لذت‌بخش! :) 

امروز یه کتاب دیگه خوندم از میچ آلبوم به نام یک روز دیگر. قبل از خوندن کتاب داشتم به مفهموم معمولی بودن فکر می‌کردم. اینکه هستم یا نه و خوبه یا نه. یه قسمت کتاب یه‌نفر پرسیده بود که معمولی بودن یعنی چی؟ و اون یکی هم گفته بود یعنی کسی که فراموش میشه... ازش می‌ترسم ولی کاری هم برای معمولی نبودن نمی‌کنم. یه جا دیگه هم گفته بود آدم به نزدیک بودن با مردم نیاز داره. به این نیاز داره که بذاره مردم به قلبش راه پیدا کنن. این نیاز رو هم عمیقا درک کردم. تو کتاب سه‌شنبه‌ها با موری هم این اعتقاد رو داشت. یه کتابم چند هفته پیش داشتم می‌خوندم از اروین‌‌‌ د یالوم (که ایشون روانپزشک هم هست)، تو اونم به بودن با آدما اشاره شده بود. به بودن کنار همدیگه، همدلی و همراهی و تاثیر زیادش. تازگیا علاقمند شدم به این کتابا. و چقدر خوبه که موقع خوندن این کتابا آدمایی میان تو ذهنم. :) 

یادتونه قبلا گفته بودم از احساس رها بودن و به هیچ‌جا تعلق نداشتن خوشم میاد ولی آدم گاهی دوست داره بند باشه به یه چیزی، یه کسی، یه جایی... ؟ امشب از اون گاهی‌هاست که از این احساس تعلق نداشتن بدم میاد!

دوماهه شروع کردم به دوباره داشتنِ دفتر خاطرات. احساس اطمینان بهم میده. از فراموش نشدن خودم برای خودم!

از تصمیمات مهم جوگیرانه‌ی این چند روز هم به این اشاره کنم که سر کلاس سیستم‌عامل تصمیم گرفتم اگرم خواستم بعدها ارشد بخونم این رشته رو ادامه ندم. البته در اصل جوگیرانه این یکیه که می‌بینی ترم بعد یه درس با یکی از استادای مورد علاقه‌م برمی‌دارم فرداش میام میگم تا آخرش هستم!

و راستی میشه اگه حال داشتین برای سلامتی یک نفر دعا کنین؟ با تمام بی‌احساساتی و بی‌اعتمادی‌م مشغول باور نکردن بد بودن حالش بودم، تا امروز. و عذاب وجدان دارم.

عزاداری‌ها و مناجات‌هاتونم قبول حق. :)

  • آرزو
  • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

۲۳۵_ ساعت‌های آخر سفر و اندوه کوتاه‌مدتش!

نقاشی یادگاری سفر امسال رو فاطمه‌زهرا کشید. اولین باری بود که دیدم کسی قلب رو هم تو بدن آدمای نقاشی‌ش می‌کشه! :) در حیرت بودم از این همه خلاقیت تو بچه‌ها. کلی آدم کشید و هرکدوم یه شکلی بودن، حالا من شش سال پیش یه مدل آدم کارتونی یاد گرفتم و توی این شش سال هرکس گفت آدم بکش همون رو کشیدم :|

یه بخشی‌ش به خاطر اینه که نمی‌تونم با هم‌سن و سال‌های خودم خوب ارتباط برقرار کنم ولی جدای از این هم من عاشق معاشرت با بچه‌هام. (هرچند در این حین، دید زدن بزرگترا و شنیدن حرفا و خنده‌های دسته‌جمعی‌شون رو هم دوست دارم!)

وقتی که موقع رفتن میشه و فاطمه‌زهرا جلوی در رو می‌گیره و متناوباً میگه نمیذارم بری یا تو جنگل موقع خداحافظی علی مظلومانه میگه نمیشه نری بیای خانه‌ی ما؟ عمیقا بهم می‌چسبه. ابراز محبت‌های بچه‌ها رو خیلی دوست دارم هرچند می‌دونم ممکنه تا سال دیگه که بماند همین فردا هم من رو یادشون بره. یه دلیلشم اینه که بودن با یه موجود تربیت‌پذیر رو دوست دارم! خیلی هیجان‌انگیزه که بتونی چیزای ساده‌ای رو بهشون یاد بدی و لذت ببری. دیروز دقایقی رو کنار یه کرم بزرگ نشستیم و من علی رو متقاعد کردم که نخواد اون رو بکشه و به‌جاش دوتایی به حرکات نرم و آهسته‌ش نگاه کردیم و درباره‌ی اینکه جنگل خونه‌ی حیووناست حرف زدیم. 

مورد آخر قابل ذکر هم اینکه من هنوزم تغییرات دلخواه بزرگونه‌ای نکردم از پارسال تا حالا. :| 


تولد دوسالگی وبلاگم دو روز پیش بود. به خاطر خوش‌گذشتن‌های زیاد در این دنیا یادم رفت به مجازستان هم فکر کنم و در سکوت رد شد. حرفی، حدیثی، انتقادی، پیشنهادی، نظری چیزی اگه دارید خوشحال میشم بشنوم :)

  • آرزو
  • جمعه ۱۶ شهریور ۹۷

۲۳۴_ چهارصد و پنجاه درجۀ فارنهایت

اول که نوشته‌های بچه‌ها تو این چالش رو خوندم چیز زیادی یادم نیومد که خودمم بخوام بنویسم. در واقع کتاب‌های زیادی بودن که باعث می‌شدن تا چند روز به موضوعی فکر کنم و تاثیر داشتن در تغییر ذهنیتم درباره‌ی اون موضوع. ولی اینجور نبوده که خیلی تاثیر داشته باشن یا مثلا بلندمدت بوده باشه تاثیرشون. فقط اسم یک کتاب که هفت‌هشت سال پیش خوندمش تو ذهنم میومد که بخوام بنویسم. ولی اینکه کتاب چطوری بود رو یادم نمیومد.

این چند روز فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم.

اسم اون کتاب این بود؛ خشم خود را بسوزانید قبل از آن‌که خشم شما را بسوزاند.

اون زمان خیلی بیشتر از الآن دچار احساس خشم می‌شدم؛ حالا گاهی هم فوران می‌کرد ولی اکثر اوقات فقط خودم حسش می‌کردم. توی این کتاب متوجه شدم که درونی بودن این احساس هم اگه بیشتر از بروزش ضرر نداشته باشه کمتر نداره. و تمرین کردم که چطور این احساسم رو درک کنم و بدون آسیب زدن به خودم و دیگران ازش عبور کنم. واقعا چیز زیادی از کتاب یادم نمیاد ولی برام موثر بود. از جلد و صفحاتش مشخصه زیاد خوندمش ولی دوست ندارم دوباره در این زمان بخونمش. دوست ندارم این احساس خوبی که بهش دارم از بین بره. چون به هرحال خیلی طبیعیه کتابی که هشت سال پیش من رو تحت تاثیر قرار داده، منِ سیزده‌ساله رو، الآن دیگه برام جالب نباشه. فعلا می‌خوام همین‌جوری که تو تصوراتم هست باقی بمونه! :)

و یک کتاب هم هست که همین تابستون خوندم و خیلی دوستش داشتم، خیلی. سه‌شنبه‌ها با موری نوشته‌ی میچ آلبوم. من کلا قلم این نویسنده رو دوست دارم. این کتاب شرح چندین سه‌شنبه است که میچ‌ آلبوم با استاد قدیمی‌ش موری ملاقات و گفتگو داشته. این گفتگوها درباره‌ی مرگ، ترس از پیرشدن، احساسات، فرهنگ، بخشش، ازدواج، خانواده و.... بود. احساسی که من نسبت به پیر شدن و احتمالا ناتوانی‌هاش داشتم بعد از خوندن این کتاب تغییر کرد و امیدوارم حداقل بعد از چندین بار خوندنش بتونم نترسم! اینکه این آدمِ دوست‌داشتنی واقعی بود و حتی مصاحبه‌هایی که در طول کتاب ازشون صحبت میشه تو یوتیوب هستن، باعث می‌شد بیشتر امیدوار بشم. آرامشی که توی کتاب لابلای حرفاش حس می‌شد رو در چهره‌ش هم می‌شد دید. 


+با تشکر از راه‌اندازنده‌ی چالش

  • آرزو
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________