جمعه اومدم اینور. شمال. و طبق معمول با اتوبوس *_* چند روز قبلش یهو یادم اومد پارسال برای عروسی عمو توی آذرماه اومدم اینجا و جاده قشنگ بود و وسوسه شدم دوباره بیام و اومدم. یکی از خوشحالی‌های بزرگم هم‌نشینی با پسرعمه‌ی کوچکم بود. چون تابستون ناراحت بودم که تا سال دیگه من رو یادش می‌ره و بزرگ هم می‌شه. و الآن نه یادش رفته بود و نه بزرگ شده بود ^_^ علی چهارساله که آخرین نوه‌ی خانواده‌ی پدریه. البته دی‌ماه از این آخرین بودن درمیاد به سلامتی :)) شب داشتم به دوستم پیام می‌دادم یه عالمه بازی کردم، بعد دیدم خیــــــلی وقته این جمله رو به کار نبرده بودم و شادی به کاربردنش رو فراموش کرده بودم! خیلی حال داد واقعا! دوتا جمله‌ی بامزه‌ش می‌خواستم یادم بمونه.

 داشتیم با وسایلی بازی می‌کردیم که اعداد یک تا شش انگلیسی روشون نوشته شده بود. بعد من دیدم بازی‌ها تکراری شده اومدم یه بازی از خودم در آوردم که حداقل یه فایده هم داشته باشه و این اعداد رو یاد بگیره. ازش پرسیدم این چنده؟ گفت کریم :| تا حالا به کریم به چشم عدد نگاه نکرده بودم. خندیدم و گفتم کریم رو از کجا آوردی؟ گفت شماره‌ی کریمه دیگه! قبلش داشتیم پلی‌استیشن بازی می‌کردیم و فهمیدم کریم بنزما رو می‌گه! :))

آخرش دیگه بازیامون ته کشیده بود اومده بود سراغ اینکه رمز گوشی من رو یاد بگیره. گفتم تو از الآن وابسته نشو به گوشی خوب نیست. گفت بزرگ بشم گوشی می‌گیرم، تلگرام و ایناش، همه رو پاک می‌کنم تفنگ‌بازی می‌ریزم روش. خندیدم و گفتم بزرگ نشو بچه! واقعا با یک معصومیتی اون جمله رو گفت که هوس کردم به جای آرزو یه پسربچه‌ی چهار‌ونیم ساله باشم که دوست داره وقتی بزرگ شد و گوشی‌دار شد به جای همه‌ی برنامه‌های آدم‌بزرگا تفنگ‌بازی نصب کنه روش :))

تا یه ساعت دیگه می‌ریم خونه‌‌شون خداحافظی و بعدشم رهسپار می‌شم به سوی مشهد. امیدوارم خونه باشه و بشه یه کم دیگه هم بازی کنیم. (از مجموعه دغدغه‌های یک دختر بیست‌ساله :دی)