۶۳ مطلب با موضوع «افکار و احساسات و خیال‌پردازی‌های من» ثبت شده است

۲۱۵_ خود شناسی

وی از همان بچگی عادت داشت وسط لذت بردن از خوشبختی‌ها و نعمت‌هایش به روزی فکر کند که دیگر نداردشان.

 بعد از اتمام دوران طفولیت که وی دیگر بچه نبود و خوشبختی‌هایش وسط بازی‌کردن‌هایش که شامل کل لحظات طفولیتش می‌شد، نبود؛ و نمی‌توانست بازی را به هم بزند تا مثلا خاطرات خوشش کمتر شود و از غصه‌ی فرداهایش بکاهد؛ تنها کاری که یاد گرفته و دریغ نمی‌کند، کوفت کردن آن لحظات بر خودش است!


  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶

۱۹۳_ به یاد پرحرفی‌ها و از هر دری نوشتن‌های پارسال این موقعا

مبتلا به سندرمِ "پارسال این موقعا" و حتی "سالِ 9x این موقعا" هستم! و هر روز یا رویدادی که مشابهِ سال‌های قبلش رو یادم باشه مرور می‌کنم. منظور از "این موقعا"ی عنوان روزای اول ترم اولی بودن‌‌ـه که فرت و فرت و حتی از راه می‌رسیدم خوابگاه شروع می‌کردم به نوشتن و شرح ماوقع! :)

پنجره‌ی اتاق جدید توری داره و نمیشه موقع باریدن برف و بارون دستم رو ببرم بیرون و ذوق کنم. بالکن هم نداره که هروقت دلم گرفت راه برم و راه برم و گریه کنم و خسته شم بتونم بخوابم. ساختمون دیگه ای هم جلومون نیست که شبای بی‌خوابیم لامپ‌های روشن رو بشمرم و دلگرم شم یا شبایی که تنهاام با لامپ روشن بخوابم که جبران کرده باشم دلگرمیا رو. دیگه یاد هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه نمیفتم. اگه از تنهایی بترسم باید یه فکر دیگه بکنم. با توجه به اینکه این ترم با این فکر اومدم که فرصت‌ها رو از دست ندم و به سوی خونه بشتابم؛ فعلا روی دورِ ایراد‌گیری‌ام ولی فکر کنم کمی که بگذره قشنگی‌های کوچکش رو بزرگتر ببینم! :) اینجا خیلی سرسبزه و اینو دوست دارم. تمامِ قد درختا رو پیچک رفته بالا. خاکِ باغچه دیده نمیشه از بین انبوه گل‌ها و بوته‌ها. گفته بودم از دلگیر بودن زمستونش می‌ترسم. می‌تونم فعلا به این فکر نکنم که هر چی سرسبزتر روزای زمستونی خشک و بی برف و بارونش غم‌انگیزتر؛ و تا می‌تونم نفس عمیق بکشم و لذت ببرم. تا چند روز دیگه هم که پادشاه رنگارنگ فصل‌ها، پاییز، از راه می‌رسه و تا بیام عکس‌های گرفته‌شده رو ادیت کنم و برای میان‌ترم‌ها بخونم، یادم میره که غروباش رو دوست ندارم و می‌گذره بالاخره. تا اون موقع یه فکری هم واسه زمستون می‌کنیم :)


میگه چرا نتیجه‌م رو نپرسیدی؟ میگم تو این موارد که ممکنه یکی خوشحال باشه و یکی ناراحت، اهل پرسیدن نیستم. میگه پیام هرکس رو که می‌دیدم اول چند ثانیه به نپرسیدن تو فکر می‌کردم! تو برام فرق داری. ناراحت شدم. میگم فکر کنم من رو زیاد جدی گرفتی. بعد فکر می‌کنم به اون جمله‌ی تو برام فرق داری. به اینکه دوست ندارم فرق داشته‌باشم. من واسه خیلیا یه آدم کمرنگم، شاید دل‌خوشیم این باشه که یه کمرنگِ گاهی لبخند به لب آور باشم؛ وقتی یکی پررنگ‌‌تر ببینه دلخوری به‌وجود میاد، چون نمی‌تونم باشم، بلد نیستم. نمیشه که همه رو به صرف اینکه اونا تو رو "دوست" می‌دونن، تو هم به چشم دوست بنگری، میشه؟ شاید بازم من بلد نیستم. اون‌طرف قضیه رو خودمم تجربه کردم. تهش اینکه بالاخره بی‌تفاوت شدم بهش. به نظر خودم که مشکل به حساب نمیاد.
اون دفعه از مامان پرسیدم گفت هرکار می‌کنی بکن فقط حواست باشه دل نشکنی. نمی‌دونه نصف اقداماتی که تو عمرم انجام دادم و بعد پشیمون شدم در راستای دل نشکستن بوده و تازه بعد از چند سال به این فکر کردم که پس دل خودم چی؟
+من خوشحالم که بعضی اتفاقات و احساسات رو بطور بچه‌بازی تجربه کردم. خوشحالم که گاهی جدی نگرفتم و جدی گرفته نشدم. یه حس خاصی داره بعدا که بهش فکر می‌کنی، ته اون حس‌ـه یه‌ذره ناراحتی ته‌نشین شده ولی اگه بهم نزنی چیزی که دیده میشه یه شفافیت‌ دلپذیره. (امیدوارم حداقل خودم بعدا بتونم بفهمم اینجا چی نوشتم:|)
×مرجع تمام ضمایر، دختره. 

حال بابابزرگ رو می‌پرسم میگه توقع معجزه نداری که؟ تو دلم میگم چرا نداشته باشم؟ مگه معجزه همین روزایی نیست که دوباره هست در حالی‌که میتونست نباشه؟ 
   دیروز از خودش حالش رو پرسیدم گفت من خوبم. تو هم نگران نباش و درست رو بخون. هرچی هم بقیه گفتن دروغ میگن باور نکن :)
از ICU مرخص شده. خدا رو شکر. خوشحالم.

و اینکه تو پست قبل به ساختمان داده‌ها گفته بودم چرت و پرت. حالا امروز درس که ندادن ولی از اون‌جایی که من عاشق استادای جدی و سختگیر و خوش‌اخلاق میشم و به تبعش سعی می‌کنم درسی رو هم که درس میدن دوست داشته‌باشم؛ حرفم رو پس می‌گیرم. :)

پارسال، روزای اول ایستگاه‌ها رو اشتباهی پیاده می‌شدم و گم می‌شدم و کلی بدین طریق خسته میشدم. امروز کلاس چهار تا ششم که تموم شد با شوق سوار اتوبوس شدم که برسم خوابگاه و ناهاری رو که خودم پختم بخورم؛ اشتباهی جلوی خوابگاه قبلی پیاده شدم :/ و طبق ساعت که شش و نوزده دقیقه رو نشون میداد(آقا دروغ چرا؟ ساعت ۱۸:۱۸ رو نشون میداد ولی من از همون بچگی با نوشتن غیر عددی ۱۸ مشکل داشتم!) اون آخرین سرویس بود و مجبور شدم پیاده برگردم و بازم خسته شم -_-

و نهایتا به جای سبزنوشته علت ننوشتنش رو بنویسم. تلگرامم رو سامان‌دهی کردم، بدین‌صورت که اغلب کانال‌ها رو ترک کردم. بعد خودم چندتا کانال زدم، که بر اساس دسته بندی کانال‌هایی که ترک کردم، نام‌گذاری‌شون کردم (یعنی کانال‌های مربوط به دانشگاه، کانال‌های بلاگران، کانال‌های جالب و ... ) و آی‌دی اونا رو اونجا کپی کردم. شبا اگه وقت و حوصله داشته باشم میرم می‌خونمشون. و چند وقته حوصله‌ی خوندن و حفظ کردن شعرهای جدید کانال‌های ادبی رو ندارم و نمی‌خونم! :) 
  • آرزو
  • يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۶

171_ من آسمان پر از ابرهای دلگیرم / اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

هیچ‌وقت نتونستم انرژیم رو توزیع کنم واسه کل مدت زمان مسابقه‌های طولانی‌تر یا سخت‌تر. هرچی مربی‌ها می‌گفتن بذار واسه دقایق آخر هم نفس داشته‌باشی، حالیم نبود. نیمه‌ی راه اونجایی که خوب جلو بودم، کم می‌آوردم و از اون به بعد فقط ادامه میدادم که به آخرش برسم، به عنوان نفر آخر. الآن احساس می‌کنم توی چندتا نقش مختلف رسیدم به نیمه. خوبیِ مسابقه‌های طولانی اینه که میتونی بزنی کنار، خستگیت رو در کنی و دوباره ادامه بدی. پرانرژی‌تر شاید.


بابابزرگ فقط میتونه بخونه. تا حالا ندیدم بنویسه. شعر ولی زیاد حفظه. امشب من داشتم شام می‌خوردم. مامان بی‌توجه به من که می‌گفتم بلدم داشت طرز تهیه‌ی پوره‌ی سیب زمینی رو برام توضیح میداد. بابابزرگم داشت شعر می‌خوند. یه لحظه یاد بی‌بی افتادم که می‌خواستم ذکرهایی رو که همیشه برای سلامتی ماها وقتی میریم مسافرت میخونه، بنویسم؛ که نشده بود. خواستم پا شم کاغذ قلم بیارم شعرای بابابزرگ رو بنویسم ترسیدم. نشستم. بیت اولش ولی این بود: ای دل به کجا روی که شاه در نجف است/فریادرس هردو سرا در نجف است.


معمولش اینه که مرهم باشم. ولی نمکی بیش نیستم روی زخمش؛ وقتی می‌بینم مامان ناراحت میشه وقتی من ناراحتم.


حق با من نبود. این من نبودم که خوب شده بودم و برای مدتی از زندگی لذت می‌بردم. خدا خودش یه چشمه‌ی کوچولو از اون لذتهای بندگیش رو بهم چشونده بود. که من هرچی الآن به خودم بگم فرض کن مثل چندسال پیشی و مثل آدم زندگیت رو بکن؛ نتونم و مثل بچه‌ها پا بکوبم به زمین که نمی‌خوام! می‌خوام مثل این چند سال اخیر زندگی کنم!


حسی که الآن نسبت به خدا دارم؛ مثل بچه‌ی شیطون و لجبازی‌ـه که میخواد با مامانش قهر کنه ولی طاقت یه دقیقه نگاه نکردن مادرش رو هم نداره. خدایا اون اشکا از ناشکری نبودا، یه‌ذره زیادی لوسم فقط. خدایا شکرت؛ ممنون واسه همه‌چی :)



+ خدایا لذت گفتن این عبارت از ته دل رو بهمون بده:

«إِلَهِی کَفَى بِی عِزّا أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْد»: خدا جان! همین که بنده‌ی تو باشم برای من بس است از همه عزیزی های عالم! و چه عزتی است عبد تو بودن!

+اللَّهُمَّ وَفِّقْنِا لِمَا تُحِبُّ وَتَرْضَى مِنَ الْقَوْلِ، وَالْعَمَلِ، وَالنِّیَّةِ، وَالْهُدَى، إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.

استاد اندیشه‌مون میگفت از فرصت های ماه رمضان استفاده کنیم و یه سری به دعاهای قشنگی که به ائمه منسوبن و احتمالا کمتر میخونیم بزنیم؛ هم از مفاهیم بلندشون لذت ببریم؛ هم واسه خودشناسی و خداشناسی مفیده.

+آقای قرائتی میگفت مومن باید میلیاردی دعا کنه! وقتی دعا می‌کنین واسه همه دعا کنین. یه تغییر ضمیر می‌خواد فقط :)



شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تـُـو به من می رسد از دور...


#فریدون مشیری


+عنوان از #فاضل نظری


  • آرزو
  • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶

دو نقاشی؛ یکی با توضیحات خودم و دیگری با توضیحاتِ مشاور.(توضیحات=اَبَر توضیحات!)

امروز پس از ماه‌ها و حتی شاید سال‌ها تنهایی رفتم خونه‌ی داییم. به دعوت دخترداییم. بعد از اینکه زندایی‌ تنهامون گذاشت تا راحت‌تر باشیم؛ چند دقیقه‌ی اول به سکوت و نگاه‌کردن گذشت! دختردایی کوچیکه که من بهش میگم فسقلی، وسایل نقاشیش رو اورد که نقاشی‌هاش رو نشونم بده. هربار که با لبخند معروفم زل می‌زدم بهش، اخمی ساختگی رو مهمون پیشونیش می‌کرد و می‌گفت: نگی فسقلی‌ها! نقاشی‌ها رو که دیدم بعد از پنج شش سال هوس نقاشی کردم! یه دفتر داد بهم و با مداد رنگی‌های مشترک مشغول شدیم. دو تا دختردایی دیگه هم که مشغول تلویزیون بودن هر از چند گاهی با نگاهی به نقاشی من به نظریاتم می‌خندیدن! این نقاشی که ملاحظه می‌کنید(که فکر کنم برای بهتر دیدنِ توضیحات بهتره در ابعاد بزرگتر ملاحظه کنید!) حاصل کار دو ساعته‌‌ی منه! اینقدر نقاشی نکشیده‌بودم که الآن دلم می‌خواست هرچی بلدم که البته چیز زیادی هم نیست، توی همین یکی پیاده کنم! بعد از کشیدن یک خانواده‌ی سه‌ نفره‌ی ستاره‌ی دریایی و یک عروسِ دریایی، گفتن شقایق دریایی هم بکشم. گفتم بلد نیستم و گفتن یه استوانه است با چند تا خط بالاش! پس اون دوتا استوانه‌ی سبز شقایق دریایی‌ان. سمت چپی که جنسیتش از سبیلاش معلومه خاطرخواه سمت راستیه که جنسیت ایشونم مثلا از مژه‌هاش معلومه! و البته ایشون هم به سمت راست نگاه می‌کنن تا با اوشون چشم در چشم نشن :| بعد از اینکه این دو تا رو دیدن بهم گفتن اصلا شقایق‌ها حرکت نمی‌کنن و اینا هیچ‌وقت به هم نمی‌رسن! :( بعد از ابراز ناراحتی بابت اینکه چرا زودتر نگفتین تا کنار هم بکشم‌شون، چندتا سنگ انداختم جلوی پاشون که نرسیدن‌شون علت دیگری داشته‌باشه! :| گوشه‌ی سمت چپ نقاشی هم مهد کودکِ "زیرآبی" دیده میشه با چندتا ماهی‌چه‌ی‌(بچه ماهی) بی‌رنگ! :| دیگه اینکه من به اون گیاهان سبز کمرنگ می‌گفتم علف دریایی! که پس از نشون دادن شاهکارم به زندایی ایشون گفتن مرجان هستن! :| نخل‌های روی جزیره رو هم بلد نبودم و از دخترداییِ وسطی کشیدن‌شون رو پرسیدم! اون خورشید زیر ابرها هم از قبل روی این صفحه بود و من یهو وسط کار تصمیم گرفتم خورشیدم اون پایین در حال غروب کردن باشه! رعد و برق هم که کلا دوست دارم دیگه! باید می‌بود! فکر کنم توضیحاتم تموم شد!



+نکاتی که از اسم و فامیلِ امروز یاد گرفتم؛ برای نوشتن اعضایی از بدن که جفت هستن، راست و چپ رو هم بنویسید! و ماشین از "عین": عروس!


شب که اومدم خونه رفتم سراغ نقاشیِ قبلیم که در حقیقت وسیله‌ای بود برای روانشناسیِ روانِ بنده توسط مدیرمون که مشاور هم بود و یادگاری نگهش داشتم. هفده اردی‌بهشت نود و چهار زنگ عربی نوبت رسید به من که برم اتاقش. اول گفت یه‌جا رو امضا کنم و اسم و فامیلم رو هم کنارش بنویسم. چند بار دیگه هم گفت امضا کنم. بعد گفت یه خونه و خورشید و رودخونه و درخت رو هم در مختصات دلخواه و با جزئیاتِ دلخواهم بکشم. اون پایین هم ازم خواسته بود سه حیوان و رنگ و غذا و ورزش و پدیده‌ی طبیعیِ مورد علاقه‌م رو بنویسم.

‌طبق چیزایی که بعدش یادم موند و نوشتم نتیجه‌ این بود:

در عین شکست‌ناپذیری آسیب‌پذیرم! روی وسایلم حساسم و اگه کسی بی‌اجازه ازشون استفاده کنه ناراحت میشم!(این خیلی تبصره داره) در دروس عمومی ضعیفم!(تا اون روز من نقطه‌ی قوتم عمومی‌ها بودنا! از اون به بعد درصدهای عمومیم به ۲۰ هم رسیدن-_- البته خدا رو شکر واسه کنکور چنین نشد :| ). فکر می‌کنم از برادرم خوشگل‌ترم!(می‌دونست که یه برادر دارم)(الآن اینجوری فکر نمی‌کنما!:دی) اعتماد به نفسم پایینه!(نظرم کاملا برعکس بود و بهش گفتم. گفتن که از صاف ننشستن و کج نگه داشتنِ سرم این رو برداشت کردن! البته الآن دیگه نظرم برعکس نیست واقعا! ) آرامش دارم و می‌تونم به دیگران هم آرامش بدم! شخصیت یا روحیه‌ی معنوی‌ای دارم! (چهره‌م کمی مظلوم‌نماست!) بیشتر دوست دارم الگو داشته باشم تا اینکه خودم الگو باشم. دو کلیدواژه‌ی "اضطراب" و "جمع‌بندی" هم نوشتم که یادم نیست تفسیرش چی بود. بی‌نظمم و اتاقم جا برای پا گذاشتن نداره! به اندازه‌ی کافی جدی نیستم در اموری که حتی باید باشم! تا حدودی بدبین هم هستم علیرغم اینکه سعی می‌کنم نباشم! در کارهای انفرادی موفق‌ترم نسبت به گروهی. تودارم. شادم. پرانرژی‌ام. مستقل‌ام. و می‌تونم خوب تمرکز کنم.

این حجم از علامت تعجب واسه اینه که خودمم توقع شنیدن اینا رو نداشتم، اینقدر با جزئیات. بعد که اومدم بیرون روی نقاشی و چیزایی که نوشته‌بودم فکر کردم که ببینم هر ویژگی رو از کدوم قسمت نتیجه گرفته. عجیب‌تر از همه همون بود که فکر می‌کنم از برادرم خوشگل‌ترم. نگاهم افتاد به ماهی‌ها که واسه یکی پولک کشیده‌بودم و واسه یکی نه! عجیب بود واسم! خطوطِ پل روی آب رو هم کامل نکرده بودم با اینکه هیچ‌کدوممون عجله‌ای نداشتیم! به نظرم الگوپذیری رو از روی طوطی گفته بود و بدبینی رو از بچه گربه. بی‌نظمی رو هم از غذاهایی که دوست داشتم نتیجه گرفته‌بود. و کارای انفرادی رو هم از ورزش‌های مورد علاقه‌م. فقط همینا رو فهمیدم :) موقع نوشتن پدیده‌ها خیلی برام سخت بود که چهارتا ننویسم و سایه بین‌شون نباشه! دوست دارم بعدها اگه دوباره مدیرم رو دیدم درباره‌ی اینا و مخصوصا تفسیرِ سایه ازش بپرسم! :))

+همه‌ی نمرات وارد شدن و به طور معجزه‌آسایی اونی رو که فکر می‌کردم نیفتادم! :دی ولی قراره خودم همین تابستون روش کار کنم -_- 

+خونه خیـــــلی خوبه، خیـــــلی! 

+این چند روز من به این نتیجه رسیدم که خواننده‌ی نوشته‌های شما بودن رو بیشتر دوست دارم نسبت به خونده‌شدن. :)

چشـــــم بد دور

کہ هـم جانـے 

و هـم جانانے ... :)


#حافظ


گفتم: «آباد توان ساخت دلـــم را ؟» گفتا:

«حُسن این خانہ همین است کہ ویران مانَد»


#فروغی بسطامی

  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۱ تیر ۹۶

۱۶۵_ فرزندکوچکِ ناخلف و نادم و پرحرفِ بیان!

بعضی وقت‌ها همین‌طور که به ابعاد یک مسئله فکر می‌کنم، راه‌هایی به ذهنم می‌رسد که فورا آن‌ها را پس می‌زنم و سعی می‌کنم به خودم بقبولانم که آنها اصلا راه‌حل نیستند و نباید در ذهن باشند!  و می‌بینم بخش عظیمی از وقتم را صرف این کرده‌ام که مدام به خودم القا کنم: فکرشم نکن! تو طرفش نمیری! و با این‌حال ممکن است ناگهان فرمان را کج کنم به طرف همان تصمیم!

خیابان باریکی در شهرمان وجود دارد که ممکن است در هر ساعت از روز میزبان تعدادی کامیون و اتوبوس باشد، یعنی بیشتر از بقیه‌ی جاها. مادرمان از رانندگی در این خیابان می‌ترسد و من هم درست مثل ترس از تاریکی این را هم ازش به ارث برده‌ام. رفته بودم تعلیم رانندگی. یک پراید جلویم بود و یک اتوبوس پشت سرم، که خانم مربی گفت سبقت بگیر ازش. گفتم نمی‌خوام! و دوباره اصرار کرد و بهتر بگویم دستور داد امرش را انجام بدهم. راهنما را که زدم و کمی فرمان را دادم به چپ دیدم یک کامیون هم از روبرو می‌آید. خواستم برگردم در موقعیت قبلی که ایشان گفت گاز بده دیگه! منتظر چی‌ای؟ گفتم می‌ترسم! خندید. واقعا می‌ترسیدم. راه‌حل‌های واقعی و تخیلی را که در ذهنم مرور می‌کردم یکی‌شان و در واقع همان که بالا درباره‌ش حرف زدم این بود که مثل سایر موقعیت‌های ترسیدن که پدر و مادرم پشت فرمان هستند، گوش‌هایم را بگیرم و سرم را ببرم پایین! و در اینجا که نمی‌توانستم، حداقل چشمانم را ببندم! و آن ندای ذهنی می‌گفت مگه دیوانه شدی دختر؟ همین‌طور که با خودم می‌گفتم عمرا نباید این‌کار را بکنی و زمان می‌گذشت و آن کامیون هم نزدیک‌تر می‌شد فرمان را ول کردم و با دست‌هایم جلوی چشمانم را گرفتم. فکر کنم خانم مربی از بهت و تعجب بود که نتوانست چیزی بگوید. فقط فرمان را گرفت و ماشین را کنترل کرد. چند ثانیه بعد که برگشتم به وضعیت عادی گفت داشتی می‌کشتی‌مون! عه عه! این چه کاری بود؟ خلاصه گوشه‌ای ایستادیم و شروع کرد به سرزنش کردن.

امروز هوای وبلاگ قبلی زده بود به سرم. هوای آن سرویس وبلاگ‌دهی. رفتم وبلاگ‌های بروز شده‌اش را بخوانم که ببینم کسی از آشناها میانشان هست یا نه. بعد همین‌جور که در ذهن داشتم به خودم می‌خندیدم فرم ثبت‌نام را آوردم. و تفننی پرش کردم که یاد یازده بهمن ۹۱ و آن اولین بار بیفتم. و در میان حس‌هایی که ذهنم را قلقلک می‌دادند، دیدم دکمه‌ی ثبت را زده‌ام و وبلاگ را ساخته‌ام! وارد پنل شدم که حذفش کنم. چشمم افتاد به محیط آشنای آنجا و یک لبخند گنده بر لبم نشست. مانند کسی که پس از سال‌ها به شهر بچگی‌هایش برگردد و بخواهد تنهایی کوچه پس کوچه‌هایش را قدم بزند حتی اگر گم بشود، خواستم گزینه‌ها را امتحان کنم و پستی با عنوانِ بازجوید روزگار وصل خویش نوشتم. و وقتی به خودم آمدم که سه پست یک خطی هم ارسال کرده بودم. نه تنها گم نشده بودم که حتی انگار هنوز خانه‌های کوچکش پابرجا باشد و تنها تغییر که دلچسب هم هست مربوط باشد به نهال‌ها که حالا درختانی تنومند شده اند و از پس دیوارهای کاهگلی سر به آسمان کشیده‌اند. 

دلم نیامد حذفش کنم. اما عذاب وجدان گرفتم! با کمی ندامت آمدم بگویم ببخشید که من خارج از اینجا هم می‌توانم حس خوب داشته‌باشم. مثل فرزندانِ خلف بیان نیستم که هیچ‌کجا برایم اینجا نشود و ارسال پست بدون شما از گلویم پایین نرود. که حتی بدتر! وقتی دیدم عنوان نمی‌خواهد و ستاره‌ای هم روشن نمی‌شود که الکی وقت کسی را بگیرم_ که در حال حاضر بزرگترین مشکل من همین‌ست_ ذوق زده شدم! حذفش نکردم و گذاشتم بماند برای ثبت پست‌هایی که تا لحظه‌ی ارسال باورم نشود آن‌ها را نوشتم! :) شاید مثل مباداهایم باشد و هیچ‌وقت نرسد. اصلا ممکن است کمی که بگذرد رمز و نام کاربری‌ام را هم فراموش کنم! به هر حال فعلا منم و اینجا و پر حرفی‌هایم :)

 

اینم یکی از آن پست‌ها برای مظلوم‌نمایی :دی


در این خوابگاه مانده‌ایم سی‌ چهل نفر. و من شانس آوردم در طبقه‌ی پایین یا بالا نیستم و حداقل تا امروز تنهای تنها نبودم. شب‌ها فقط صدای ذهن خودم را می‌شنوم و این‌قدر ساکت و بی‌روح و تاریک است که دلم می‌خواهد از سکوتش گریه کنم! بهار می‌گفت شبیه مادربزرگ‌های پیر و تنها شده‌ایم. که در گوشه‌ای می‌نشینند و مدام منتظرند کسی زنگ در را بزند و خانه را از سکوت در بیاورد. به مادربزرگ شدنش فکر کردم. یک مادربزرگ بانمک و مهربان با موهای بافته و عینک گرد پای لپتاپ :دی که خنده‌هایش هم به طراوت اسمش است. مادربزرگ دلبری خواهد شد! :)


یک نفر در این روزها بهم گفت عاشق شده!(تعبیر خودش‌ـه، من نظری ندارم) داشتم فکر می‌کردم کجای من به عاقل‌ها می‌خورد که با من مشورت کرده و دیدم من تنها کسی هستم که فقط به طور مجازی با هم ارتباط داریم و راحت می‌تواند حرف‌هایش را بزند و دلم برایش سوخت که تنها همرازش منِ بی‌عاطفه‌ای هستم که مدام بهش می‌گویم بی‌خیال شو! شاید اگر به حرفم گوش دهد و قید ابراز علاقه به پسر مورد علاقه‌اش را بزند سال‌ها بعد با اشک از این روزها یاد کند و نتواند با خیال راحت بگوید خواستم و امتحان کردم و نشد؛ بگوید خواستم و کسی نگذاشت که امتحان کنم و شاید می‌شد! نمی‌دانم دعا کنم به حرفم گوش کند یا نه! اما فکر می‌کنم خودش هم می‌داند من به درد مشورت نمی‌خورم :)


دیشب یکی از اقوام زنگ زد و بعد از احوال‌پرسی و سوال‌های دیگر که طبق معمول من یک کلمه‌ای جواب می‌دهم، معدل ترم قبل را پرسید. گفتم ۱۶ و خرده‌ای. کمی مکث کرد و گفت حالا ۱۶ هم خوبه! حتما درسات سخته، دوری از خانواده هم هست... با شک و تردید بازم گفت خوبه! خندیدم و در دل دعا کردم وقتی می‌رویم خانه‌شان معدل این ترم را نپرسد که به نفع خودش است! :)



بہ یک ‌نفر کہ شبیه تـُـو دلربا باشد 

هنوز مثل گذشته نگــار مےگویند


#کاظم بهمنی

+اولین‌ بار که این بیت رو دیدم بسی خوشحال شدم از داشتن دوستی به اسم نگار و بی‌درنگ فرستادم براش :)


پاکشیدن مشکل است 

از خاک دامنـگیر عشـق


هر کہ را چون سَـــــرو 

این‌جا پای در گل ماند، ماند...


#صائب

  • آرزو
  • سه شنبه ۶ تیر ۹۶

۱۵۵_ تحول یا سیر تکاملی؟ و پرده‌برداری از یک رویای عجیب نوجوانی!

هرچند وقت یک بار به این موضوع فکر می‌کنم. بیشتر بعد از فکر کردن به برنامه‌هایی مانند «از لاک جیغ تا خدا» یا کتاب‌ها و خاطراتی که از زبان تازه مسلمان شده‌ها می‌خوانم. این که تغییر و تحول ناگهانی در جهت مثبت بهتر است یا آنکه از اول آدم در فکرِ آن راه باشد و تلاش کند و کم‌کم سیر صعودی و تکاملی هم داشته باشد؟ مثلا درباره‌ی چادری بودن یا حجاب داشتن. چادر برای من از ۱۲سالگی و با پیشنهادِ شرطی گونه‌ی مادرم شروع شد که جنبه‌ی اجبار هم نداشت. و حتی گاهی فکر می‌کنم آن شرط را گذاشت که من قبول نکنم و به آن فعالیتی که برای ادامه‌اش شرطِ پوشیدن چادر را گذاشته‌بود ادامه ندهم. که خوشبختانه این طور نشد. آن روز من چادر پوشیدم اما چادری نشدم، چون خاطراتی از ۲سال بعد هم بدون چادر به یاد می‌آورم. از ۱۵سالگی به بعد نه پیشنهاد بود، نه عادت و دلبستگی. واقعا دوستش داشتم و بدون چادر احساس می‌کردم که چیزی کم است. بعد از خواندن تعداد زیادی کتاب بالاخره توانستم به چشم میراث حضرت زهرا(سلام الله علیها) به چادر نگاه کنم. وقتی حرف‌های کسانی را که تازه مسلمان یا باحجاب یا دچار هر تغییر مثبتی شده‌اند و ممکن است از خانواده و دوستانشان طرد هم شده‌باشند، می‌شنوم یا می‌خوانم؛ احساس عجیبی بهم دست می‌دهد. احساس می‌کنم نزد خدا عزیزترند. هم برای سخت بودن نقطه‌ی شروع؛ چون طعم زندگی بدون قوانین مربوط به آن را چشیده‌اند و سخت است یکهو و به طور اختیاری خود را از آن کارها محروم کنند. و هم برای سخت بودن شرایطشان بعد از تغییر. مثلا درباره‌ی حجاب؛ شاید مادر آن‌ها مثل مادر من از چادری بودن فرزندشان خوشحال نشود. شاید آن دختر هیچ‌وقت نگاه تحسین آمیزِ پدرش را بعد از مهمانی‌ای که او تنها دختر چادری جمع بوده و یا خوشحالیِ ته صدایش را موقعی که هنگام رانندگی به آینه نگاه می‌کند و با ذوق می‌گوید:«دخترِ با حجاب بابا!» حس نکند. دوستانش مثل دوستانِ خوب و صمیمی من درک نکنند که پوشش او هیچ حجاب و حایلی برای دوستی و رفاقت کردنش نیست و او را از جمع خود برانند. حق هم دارند اگر عزیزتر باشند. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش من هم مثل آنها بودم. و گاهی هم فکر می‌کنم کاش مادرم از کودکی مرا با چادر آشنا می‌کرد! در مستندی خانم دکتری ایرانیِ مقیم یکی دیگر از کشور‌ها(اسمش یادم نیست) را دیدم که در اوایل جوانی و پس از تحقیق و مطالعه به حجاب روی آورده‌بود. می‌گفت در خانواده‌ی ما هیچ اجبار و گرایشی برای ما بچه‌ها در نظر گرفته نشده بود، از هیچ چیز صحبت نمی‌شد. و به معنای واقعی آزاد بودیم که خودمان راه و روش زندگیمان را انتخاب کنیم، اما حالا با خودم می‌گویم کاش پدر و مادرم حداقل از بعضی چیزها برایم صحبت می‌کردند و با آن مفاهیم آشنا می‌شدم. تا زودتر به این نتایج می‌رسیدم و حقیقت را پیدا می‌کردم. اینها را گفتم که تهش بگویم هنوز هم نفهمیدم تغییر و تحول سخت‌تر است یا ثابت‌قدم بودن در ادامه‌ی راه!

۲. شخصی حواسش نبود و به‌جای گفتنِ «من برم کنار آبسردکن آب بخورم» گفت« من برم کنار سردخونه غذا بخورم!» و من یک ساعت او را تحت نظر داشتم تا ببینم کجا دست از پا خطا می‌کند و می‌توانم مچش را بگیرم و در چشم‌هایش زل بزنم و بگویم: فکر کردی من نمی‌فهمم خون‌آشامی؟ و تا بخواهد تغیر حالت دهد و مرا ببلعد بگویم: یه پست پیش‌نویس دارم که توش همه‌چی رو راجع به تو نوشتم و رمزش رو دادم به یکی از دوستام که اگه من مردم اونا رو بخونه و به پلیس خبر بده! کلا تخیلات جنایی دوست می‌داریم!

فکر کنم اول راهنمایی بودم؛ پای ثابت یکی از رویاهایم دزدیده شدن توسط یک مردِ قاتل زنجیره‌ای و زندانی شدن در پشت‌بام یک برج بلند بود! گاهی به این فکر می‌کردم زیرزمین تاریک و نمور بهتر است یا پشت‌بام؟ و می‌گفتم پشت‌بام، چون باید یک ذره مهربانی داشته‌باشد و مرا از دیدن آسمان محروم نکند تا در ادامه‌ی راه من بتوانم عاشقش شوم! مسخره نکنید دیگر! دوست داشته شدن از جانب کسی که همه را به چشم طعمه‌ای برای قتل بعدی‌اش می‌نگرد و معتقد است باید زمین را از آدم‌ها پاک کند؛ یکجور حس با ما به ازین باش که با خلق جهانیِ خاصی دارد! تازه فکر می‌کردم چقدر بیچاره‌ و طفلکی‌است که کسی عاشقش نمی‌شود و من هم که کلا به فکر کار خیر! البته گاهی هم به این فکر می‌کردم که اعتماد به چنین آدمی سخت است. ممکن است برای موردِ جدید بیاید از من هم مشورت بگیرد و من ندانم که مورد بعدی خودم هستم و برای قتل خودم گزینه‌های بهتر و هیجان‌انگیزتری پیشنهاد دهم! بعدترها خشونت را نسبت به خودم نیز در تخیلاتم اضافه کردم. شکنجه‌های او و اعتصاب غذاهای من! هیجان داشت به نظرم! ۳.امشب داشتم کانالی را می‌خواندم که از کتک‌خوردن توسط همسرش هم نوشته بود. یاد خیالاتم افتادم. حالا و در این سن حتی فکر کردن به اینکه کسی را دوست داشته باشم و فکر کنم او هم دوستم دارد و مرا بزند وحشتناک است. اینکه هم  مامن و ماوا و گوش شنوایی باشد برای التیام دردِ دل‌های خارج از خانه و هم خودش دردی باشد که آن‌را نتوانم با کسی به اشتراک بگذارم مگر چند غریبه که مرا از کانالم بخوانند وحشتناک است. اینکه آن زن هم می‌تواند به همسرش فحش دهد و هم بگوید دوستت دارم، برایم غیرقابل درک است. البته شاید بزرگتر که شدم تصورم باز هم فرق کند اما الآن این آن دردم از یارست و درمان نیز همی نیست که من فکر می‌کنم. حالا فکر می‌کنم هیجان با اتفاقات قشنگ‌تری باید چاشنی زندگی باشد نه با اتفاقاتی که وقتی بچه و غرق در کتاب‌های تخیلی جنایی بودم برایم هیجان‌انگیز بود!


نهاده‌است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشسته‌است به تختی، به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان
سپرده روسری‌اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران
برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلاب‌گیری کاشان
غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم
همین‌قدر بنویسم فرشته‌ایست به قرآن

#حامد عسکری


  • آرزو
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶

۱۵۳_ قاطی پلو

هفته‌ی پیش بعد از شنیدن مکالمات یه‌نفر و دیدن قیافه‌ی نگران و مضطربش بهش گفتم اگه ازم کمکی برمیاد براش انجام میدم. گفت و انجام دادم. با خوشحالیش، خوشحالیِ اون شبم تامین شد. مامانم همون لحظه‌ها زنگ زد و مثل همیشه خوشحالیم از صدام معلوم بود و این شد که براش تعریف کردم. گفت: همیشه همه راست نمیگن. بهش گفتم زیادی بدبینی و اضطرابِ چشمای اون شخص دروغ نمی‌گفت. این هفته بازم دیدمش. همونجا و با همون مقدمات و مکالمات. این دفعه فهمیدم که چشم‌ها هم میتونن دروغ بگن. شک کردم که ممکنه حق با مامان باشه. از ترس اینکه بقیه‌ی مکالمه هم تکرارِ هفته‌ی پیش باشه، ازش نپرسیدم که کاری ازم بر میاد یا نه. همون احساس بدی که نسبت به خودم داشتم کافی بود، نمی‌خواستم ته‌مونده‌ی اعتمادمم از بین بره.


به داداشم زنگ زدم گفتم: واسه تولد مامان تو برو انتخاب کن، عکسش رو واسه منم بفرست، اگه تصویب شد پول بریزم به حسابت از طرف جفتمون باشه. گفت: باشه ولی قبلش یه کاسه و یه تابلو هم بخر! گفتم: واسه چی؟O_o گفت: روی تابلو بنویس امروز بهار است و من نمی‌توانم آن را ببینم بذار کنارت. چشماتم ببند و کاسه رو بذار جلوت! بعد از خندیدن و گفتنِ نصیحت‌های همیشگی¹ گفتم: اینجا دانشگاه‌ست‌ها! گفت: بهتر! دانشجوها قشر دلسوزی هستن اتفاقا! گفتم: طبق جک‌ها که دانشجوها قشر بی‌پولی هستن اتفاقا!


هم‌اتاقی رفته خونه‌شون و مامان هرشب که زنگ می‌زنه اظهار ناراحتی می‌کنه از تنهایی من. و نمی‌دونه چقـــــدر خوش می‌گذره! شب‌ها پنجره بازه، روزا پنکه کلا روشنه. آهنگ‌ها رو بدون هندزفری گوش میدم و میتونم باهاش همخوانی کنم. و از همه مهمتر اگه بخوام میتونم برای همه‌ی وعده‌های غذایی بادمجون درست کنم!


برای دومین بار از وقتی که یادم میاد، جوراب رنگ تیره خریدم و چشمم که به پاهام میفته هم احساس پسر بودن بهم دست میده و هم احساس یکی از دوستام بودن!‌ جا داره به سیاستِ خرید جورابم اشاره کنم که البته تا امسال به کارم نیومده بود! چند سالی هست که جورابام معمولا حداقل از ساق پا به پایینشون سفیدِ خالی‌ان. اینجوری وقتی لنگه به لنگه گم بشن مشکلی پیش نمیاد و میشه یکی از این و یکی از اون پوشید بازم!:دی 


۱. یه‌بار براش رفته‌بودم رو منبر، بهم گفت تو از مامان بیشتر نصیحت می‌کنی! و بعدشم خطاب به مامانم که تو اتاق نبود، بلند گفت: مااامااان! بیا به این یکی مامان بگو بی‌خیال شه! :))) آیا بده که از هر رفتارِ نوجونیم که پشیمون شدم بهش تذکر میدم ممکنه بعدا پشیمون شه؟ البته من خودمم معتقدم هیچی مثل خوردن سرِ خود آدم به سنگ تاثیر نداره! ولی خب حس می‌کنم وظیفمه و باید بگم! خواهر بزرگتری گفتن! :))


۲. (این قسمت مربوط به یه قسمت بود که قبل از انتشار حذفش کردم و یادم رفت اینو حذف کنم :|)

یه‌بار خیلی خوشحال بودم، یه‌شالِ خاکستری خریدم. از مغازه که اومدم بیرون دیدم بیشتر شبیه سبزه :/ یه‌بارم یه خوراکی با جلد قرمز خریده‌بودم و بعدش دیدم نارنجیه! و طبیعتا طعمش فرق داشت. تازه این هندزفریمم اولش مشکی دیدمش و بعد مجبور شدم بپذیرم قهوه‌ایه! فعلا نظریه‌م اینه که شاید به نوع خاصی از کوررنگی مبتلام که شدتش با خوشحالیم رابطه‌ی مستقیم داره. حالا این رنگ‌هایی که گفتم مثلا سبزِ پسته‌ای و خاکستریِ پررنگ رو تصور نکنینا، نزدیک به هم‌شون رو تصور کنین. :)


*عنوان نام غذایی‌ست که در پرتال با نام پلومکزیکی موجود بود و منم نمی‌دونستم چیه. رزرو کردم و در سلف با غذایی گوشتی مواجه شدم که به نام قاطی پلو مشهور بود :| 


خدایا، شِفا یعنی تــُـو،

وقتی تــُـو در دلَـم نباشی،

من مجموعہ‌ای می‌شوم از دردها.

+یا من اسمه دوا و ذکره شفا



و اینم آخریش :)


لبِ خاموش، نمودارِ دلِ پرسخن است. 



من اسیـــرم در ڪف مهـر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین‌دلِ نامهـــربانی بیش نیستـ 


#رهی معیری


+یک روزِ مُحـــــرَم نشوند این رمضان‌ها ...


#محمدسهرابی


++ دریافت

توضیحات: استاد پناهیان؛ به کوچکیِ آه، به بزرگی خدا
  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶

۱۵۲_ کابویِ بدون اسلحه


گفتم

شکســتم توبـــہ‌ها

گفتے

کہ بخشــیدم بیـــا...


+ماه رمضان برام خیلی یادآور ماه محرم‌‌‌‌ـه.

+ کم‌کم داشتم نگران خودم می‌شدم! از چیزایی خوشم میومد که قبلا نکوهششون می‌کردم و احساس می‌کردم دارم خطرساز میشم واسه خودم. خوشحالم که خوردم به ماه رمضان :))

+ افطاری تنهایی نمی‌چسبه! مخصوصا اگه علاوه بر خانواده، آبجوشِ همیشگی مسجد هم نباشه! هرچی امروز لذت برده بودم، داداشم زنگ زد و با توصیف سفره شست برد :| خب اگه منم یادم نمی‌رفت رزرو کنم حرفی برای گفتن داشتم ولی امشب نداشتم. البته فقط در این زمینه‌ها! امروز یه‌ روزِ خوب بود. با اینکه اولش خواب موندم و کلاس بعدی رو هم با ۱۵ دقیقه تاخیر غیبت خوردم و الآنم که آخرشه باید تا صبح بیدار باشم تا این ۶۰ صفحه تموم شه:/، ولی روز خوبی بود؛ با اومدن نمرات میان‌ترم‌های گسسته بالاخره یه درس هم پیدا شد که خیالم راحت باشه، از خانواده اجازه گرفتم واسه اعتکافِ آخر ماه، البته در این موارد اول باید اجازه‌ی بابا رو گرفت که بشه به مامان گفت من که اجازه‌ی اصلی رو گرفتم! :) حالا اگه توی قرعه‌کشی اسمم در بیاد! و دیگه اینکه بعد از افطار هم اتفاق خوبی افتاد :)

+چرا بعد از این همه مدت به جای دوستم باید خواب باباش رو ببینم!؟:‌| البته یه حدس‌هایی می‌زنم، ولی اون حرف‌ها(که الآن دیگه خیلی هم یادم نمیاد) و یادی از قدیما دیگه باید بین من و دوستم رد و بدل میشد، نه من و باباش!:/ 

+ این ۳روز فقط با مشتق درگیر بودم:/ یکی از بچه‌های اقتصاد امتحان داشت و چون رشته‌ی دبیرستانش انسانی بود از منم کمک خواست. این چه وضعیه خب؟ گناه دارن. هرچی حد و مشتق و انتگرال ما از سوم دبیرستان تا همین ترم دوم خوندیم اینا توی یه ترم باید بخونن!

+سه شنبه هم پایان ترم آز فیزیک دارم! جزوه هم ندارم. در وصف کار عملی هم همین بس که آزمایش آخر هی در شگفت بودیم که چرا ولت‌متر صفر نشون میده؟ یکی از آقایون به طور خودجوش اومد کمک و خیلی ضایع بود که کلا یکی از قطعات رو نذاشته بودیم تو مدار!:/

+ هفته‌ی پیش یه دختربچه‌ی ناناز با چادر گل‌گلیِ صورتی و آبی ایستاده بود که باباش ازش عکس بگیره، منم از فرصت استفاده کردم و از نیمرخش عکس گرفتم. عکسه خوب نشده‌ها ولی می‌بینمش ذوق می‌کنم :)

+ امشب که بدون گوشی رفتم بیرون احساس یک کابویِ بدون اسلحه رو داشتم! :)

+قبول باشه نماز و روزه‌هاتون :))

+ به‌ جان خودم من معمولا این ماه کم‌‌حرف میشم! حالا تا ببینم در مَجاز چگونه‌ام!

  • آرزو
  • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

۱۴۸_ ای حال نامعلوم

طفلے به نام شادی دیری است گمشده است،

با چشم‌های روشن براق

با گیسوی بلند به بالای آرزو

هر کس از او نشانے دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر


+چون آرزو داشت! :)


...در دوردست باغ برهنه چکاوکی

بر شاخه مے سراید

این چند برگ پیر

وقتی گسست از شاخ

آن‌دم جوانه‌های جوان

باز مے‌شود

بیداری بـہـــــار

آغاز می‌شود


 #هر دو از دکتر شفیعی کدکنی دوست‌داشتنی :) 



۱. فکر می‌کردم زیادی حساسم. از آقای تعمیرکار گوشی خوشم نمیومد و در عین حال، حوصله نداشتم و بلد نبودم برم جای دیگه. بازم رفتم همونجا. یکی دیگه بود. این‌دفعه راحت‌تر باهاش حرف زدم و مشکلم رو گفتم، خیلی راحت‌تر! برخوردا فرق داره واقعا! 

 ۲. با داداشم که حرف می‌زدم با همون لحن دوست داشتنی و انگار معمولیش گفت ۲تا گلدون جدید خریده، یه کاکتوس که تا حالا ندیده‌بوده و در گذر زمان و در اثر مراقبت‌های خوب رنگ خاصی پیدا می‌کنه و یک حسن یوسف، و پرسید تو هم خرافاتی که درباره‌ی این گیاه هست رو قبول نداری دیگه؟ گفتم اصلا نشنیدم! امشب که گوگل رو باز کردم و کلیک کردم برای نوشتن و البته بدون نوشتن حتی یک حرف، اولین حدس‌هایی که زد مربوط بود به انواع کاکتوس‌ها، حسن‌یوسف‌ها، خرافات درباره‌ی حسن یوسف و چندتا چیز مربوط به همینا! بدونِ اینکه هیچ‌وقت اینا رو سرچ کرده‌باشم! برام جالب بود. چگونه؟

تابستون قرار بود من ماهانه بهش حقوق بدم تا ایشون مراقبت از کاکتوس‌های من رو در نبودم به عهده بگیره! و من پولم کجا بود آقا؟:دی امشب خودجوش گفت حواسش به گل‌های من هم هست. :) 


 ۳. خب، من فکر می‌کنم همون‌طور که مامان‌ها دروغ بچه‌هاشون رو تشخیص میدن، بچه‌ها هم این توانایی رو درباره‌ی درو‌غ‌های مصلحتی اونا دارن، حتی از روی صدا. کمی هم به حس ششم ربط داره البته! :))


۴.نمی‌تونم توصیف کنم و شما نمی‌تونید درک کنید داشتن یک استاد اندیشه‌ی عالی چه مزه‌ای داره اگه خودتون تجربه نکرده‌باشید. :)


۵. ترس بچگی‌هام، گاهی پررنگ میشه. احتمالا از بیکاریه! ذهن بیکار جولان‌گاه شیطان است به هرحال!


۶. به طور دوست‌نداشتنی‌ای، نمی‌تونم بعضی چیزا رو هضم کنم. نمی‌دونستم میتونم اینقدر با عینک بی‌عدالتی به اطرافم نگاه کنم. بعضی وقتا منطق سرم نمیشه! عکس نینی پروفایلِ بقیه در نظرم ناعادلانه‌ست وقتی یکی تازه بچه‌ش رو از دست داده. بخور و بخواب و ببرِ بعضیا که بماند، شغل راحت بعضیا در نظرم ناعادلانه‌ست وقتی یکی از جونش مایه میذاره و کمتر از حقش عایدش میشه. غر زدن خود بی‌دردم و امثال من ناعادلانه‌ست وقتی یکی دردی داره که کسی نمی‌دونه و همیشه لبخند به لب داره و صبوره و شکرگزاره! 


++ خیلی وقت بود که بهتون نگفته‌بودم چقـــــدر از داشتن اینجا و بیشتر، شما خوشحالم :)) همون پروژه‌ی ابراز محبتِ دی‌ماه فکر کنم!

+هم‌چنان در نوسان و مغلوبِ اون میل غالب! انگار چشمام منتظرن بیکار شم، تنها شم، بعد به شرایط سخت و انبوهِ دل‌تنگی‌های آدمای اطرافم فکر کنم و اونا هم خودشون رو خالی کنن! کی گفته مداد رنگیِ سفید به درد نمی‌خوره؟

  • آرزو
  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۶

۱۴۰_ اشعاری پراکنده در پستی نامرتب با موضوعی تقریبا واحد!

از اونجا شروع شد که می‌خواستم یک متن بنویسم، همش یک بیت توی ذهنم بود. یاد کتاب ادبیات گاج افتادم. بخش قرابت معنایی، تیترِ جذبه‌ی معشوق...(یعنی بقیه‌ش یادم نیست!) و دیدم چه جالب! اون بیتی که فکر می‌کردم از اینجا یاد گرفتم، اینجا نیست. و در جستجوی ادامه‌ی اون مصراع رسیدم به سایر اشعاری که به نظرم برای فکرکردن قشنگ بودند و حیفم اومد اینجا نذارم. بنابراین با پستی بسیار نامرتب مواجه‌اید!

* متنِ گاج!: 
کشش، جذبه، عنایت، توجه معشوق به عاشق:
می گوید تا کششی از طرف معشوق نباشد، عشقی در کار نیست. کشش از سوی معشوق، انگیزه ی عاشق است. ابراز عشق از طرف عاشق و تلاش و اصرار او و آه و ناله و دوندگی روز و گریه‌ی شب، این ها فقط ظاهر و پوسته‌ی عشق است. اصلِ کاری، چیز دیگریست. آن طرف ماجرا، این  "معشوق" است که دلش به سمت عاشق تمایل دارد و همین خواست معشوق، چنان نیروی جاذبه‌ای ایجاد میکند که عاشق را دیوانه‌وار به طرف معشوق می کشد. 
ِ اینکه "کشش اصلی از طرف معشوق است، نه عاشق" یک نکته ی ظریف و لذت بخش در ادبیات عاشقانه و یک موضوع کلیدی در عرفان محسوب می‌شود. این مفهوم در متون عرفانی به این صورت تعبیر می شود که عشق، یک امانت الهی و یک توانایی بالقوه در وجود همه‌ی موجودات است و هروقت خداند به بنده نظر کند و دل او را به سوی خود بکشد، ناخودآگاه عاشق شروع به نالیدن از درد جدایی می کند.

* و اما مصراعِ شناور در ذهنمان: 
تا کہ از جانب معشــوق نباشد کششے
کوشش عاشــق بیچاره بہ جایـے نرسد

* مصراع جالب بعدی:
خـود اوست جملہ طالب و ما همچو سایہ‌ها

* نوشتاری پیرامون این مصراع که نام نویسنده مشخص نبود: 
مصرع اول بیت یعنی "خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها"، مولانا معشوق را طالب حقیقی معرفی می‌کند، یعنی معشوق را عاشق می‌داند! 
این موضوع بارها در مثنوی به میان کشیده شده است. اینکه کشش اصلی از طرف معشوق است و اگر عاشق طالب وصال است، در حقیقت این وصال را خود معشوق می‌خواهد!
 هیـچ عاشـق خود نباشد وصــل‌جو 
کہ نہ معشــوقش بود جـــویای او
  و آن میل طلبی را هم که عاشق برای وصل به آن معشوق ازلی دارد، خود معشوق ایجاد کرده است:
این طلب در ما هم از ایجــاد تـُــوست 
ور نہ در گلخن گلستان از چہ رُست؟
 داستان آن شخصی که الله الله می‌گفت، ولی پاسخی برایش نمی‌آمد و شیطان به وی گفت: این همه الله را لبیک کو؟ در مثنوی داستان قابل تأملی‌ست. شخص "اللّه اللّه" گفتنش را متوقف می‌کند تا اینکه در خواب هاتفی به وی می‌گوید:
گفت آن اللّہ تـُــو لبیـــــک ماست 
 آن دعا و آه و سوزت پیک ماست
ترس و عشـــق تـُـو کمنــد لطف ماست 
 زیر هـــــر یا رب تو لبیـــــک‌هاست


* این بیت هم از سعدی:
ما خود نمےرویم دوان در قفــای کس
 آن مےبرد کہ ما بہ کمنــد وی اندریــم



* و این متن آخر، به این‌ها بی‌ربط‌ـه ولی جالب بود:
هر کس مسیحی دارد، بودایی که باید از غیب برسد، ظهور کند، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود. زندگی جستجوی نیمه‌ها است در پی نیمه‌ها، مگر نه وحدت غایت آفرینش است؟ پروانه مسیح شمع است، شمع تنها در جمع، چشم انتظار او بود، مگر نه هر کسی در انتظار است؟

+ اگه شعر دیگه‌ای داشتید، بنویسید لذت ببریم :)

++ برای اولین بار دارم محافل دانشجویی و سخنرانی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... رو شرکت می‌کنم! مامانم میگه: مگه بیکاری دختر؟ منم که طبق معمول می‌گم: آره!
من از اونایی‌ام که هرجا نتونم تشخیص درستی داشته‌باشم، به موافق‌ها و مخالف‌ها و رفتارِ غالب‌شون نگاه می‌کنم. و سوالی که برام پیش میاد اینه که آیا اصلا ذره‌ای بی‌ادبی و بی‌احترامی لازمه؟ به‌شخصه نسبت به رفتار بعضی‌ها احساس غیر خوب و حتی ترس پیدا کردم!
  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________