ببینین، هی طولانی و غیر مفید مینویسم و شما هم که بزرگوارین و دعوام نمیکنین، منم از خدامه:) البته اینیکی حتی خندهدار هم نیست و جدا با کمی عذاب وجدان نوشتهشده با دلیل غیرمحکمهپسندِ مینویسم تا بماند برای آینده:).
من مثل یه بچهی خوب:) توی سالن مطالعه در حال درسخوندن بودم که یکی از بچهها خبر فوت آیتالله هاشمی رفسنجانی رو بلند خوند و چون من امروز امتحان داشتم دیگه خبرای تعطیلی به من ربطی نداشت. خیلی برام یهویی بود، کلا از وقتی که اومدم خوابگاه و با تلویزیون خداحافظی کردم هر خبری برام ناگهانیه. رفتم تو فکر مرگ و اینکه چی ازم بجا میمونه، دیدم یهنمه میکشه به جاهای غمناک، موضوع رو عوض کردم و رفتم تو فکر اینکه با شنیدن نام هرکس اولین خاطرهای که ازش یادم میاد، چیه یا مثلا چه تاثیری توی زندگیم داشته( من گاهی وقتا یجوری تاثیر میپذیرم که خود عامل تاثیرگذارنده هم فکرشو نمیکنه)؛ و درست فهمیدین:) بخش عمدهی ادامهی پست همین چیزاست.
افراد زیادی اومد تو ذهنم؛ معلمام، همکلاسیهام، مغازهدارا، دکترا و پرستارا، اسامی عام و بیربط به من و مجریها حتی!
مثلا با شنیدن نام قلی یاد چادر گلگلی آبیم میفتم و بالعکس! خونهی ما و رفیق صمیمی قدیمم خیلی نزدیک بود و ما هروقت از کلاس یا خرید میومدیم و باید دلمیکندیم چند دقیقه هم سرکوچهی یکیمون دربارهی برنامهی فردامون حرف میزدیم و بالاخره خداحافظی میکردیم. راهنمایی که بودم یهبار بعد از اینکه رفتم خونه و لباسامو عوض کردم دوستم زنگ زد و گفت یهلحظه بیا سر کوچه کارت دارم؛ من واقعا حال نداشتم دوباره لباس عوض کنم، چادر گلگلی آبیمو پوشیدم و رفتم سر کوچه؛ همون موقع یه موتور حاوی دو سرنشینِ بیادب از کنارم رد شد و گفت: این باید زنِ قلی شه! همینقدر بیادب بودن جوونای مردم:دی ولی باعث شدن حتی وقتی میخوام برم سر کوچه هم مثل آدم لباس بپوشم و با چادر گلگلی راه نیفتم تو کوچه:دی
مثلا یه مجری بود که فکر کنم خانم هاشمی بود. وقتی ۱۰سالم بود یه مسابقهی تلویزیونی که از شبکهی دو پخش میشد رو اجرا میکرد. یکی از روزا بعد از اونکه ارتباط با شرکتکننده برقرار شد، اوشون در جواب احوالپرسی مجری گفت: خوبم مرسی و مجری هم فرمود: بچههای عزیزم مرسی یه کلمهی خارجیه و بهتره ما از کلماتی مانند ممنونم و سپاسگزارم استفاده کنیم. شاید باورتون نشه ولی از همون ۹سال پیش مرسی رو جز یکیدوبار که اونم بعدش عذابوجدان گرفتم، بکار نبردم. بین این همه کلمهی مانوس و نامانوسِ غیرفارسی، من فقط از مرسی استفاده نمیکنم، اونم چون خانم هاشمی گفته!
کلاس دوم یه ساعت از همینجا خریدهبودم که ضدآب بود و تا کلاس پنجم که خراب شد از دستم درش نیاوردهبودم، سهسالِ تمام. اون سال هم دوباره در سفرمون از اینجا رد شدیم و من یهساعت کپیِ همون خریدم که فقط رنگ عدداش فرق میکرد و اینو دیگه فقط بعضی موقعا در میاوردم از دستم؛ یعنی اینقدر وابسته و علاقمند به ساعت بودم. کلاس اول راهنمایی یه نمایش اجرا کردیم که من اونجا نقش یه خرگوش بهنام بیخیال رو داشتم که اعضای خونوادشو در یک حملهی گرگی از دست دادهبود و دیگه هیچی براش مهم نبود و مردم اینلقب رو بهش دادهبودن. و بعد از اون نمایش بود که من برای ۴سال تقریبا ساعت رو کنار گذاشتم و با شعارِ بیخیالِ زمان زندگی کردم! با شنیدن نام معلم هنرم یاد این میفتم.
از معلمای ابتداییم بیشتر توبیخ و تنبیه یادمه که تابستون حسابی براتون شرح دادم، البته با لبخندها؛ یعنی وقتی اینا یادم میاد ناراحت نمیشم، خب شیطون بودم و حقم بوده:)
ولی از معلمای راهنماییم کلی حرفای خوبخوب یادمه که بدرد کلِ زندگیم میخوره:) عاشق مدیرمون بودم، از اونایی بود که لبخند از لبش نمیرفت و منتظر یه مناسبت بود تا جشن بگیریم و جایزه بده:)
وقتی اسم معلم ریاضی اول دبیرستان رو میشنوم یاد نهنگ میفتم! یهسوال بود که توش جملهای بود با مضمون اینکه نهنگ پستانداره، معلم ما قبول نداشت و دقیقا یادم نیست که آیا نهنگ رو با اون قیافش جزو ماهیها حساب میکرد یا چیز دیگه! داشتم به همکلاسیم میگفتم: دیروز توی فیلم دیدم نهنگه ۱۲ساعت بیرون از آب بود و معلم ما رو صدا زد و فرمود: بیرون! و دلیلش هم این بود که ما باهم صحبت میکردیم و و روی صحبتمون با کل کلاس نبوده. منم مثل دوران ابتداییم پا شدم برم بیرون که همکلاسیم اندکی خواهش کرد و ایشون هم از ما درگذشت، منم معذرتخواهی کردم و گفتم: ولی خانم نهنگ پستانداره!
آقا من اینا رو میگم فکر نکنین خیلی شر بودما، اتفافا آروم هم بودم! وجدانم اشاره میکنه که اصلاح کن؛ حداقل به قیافم میخوره آروم باشم!
+ با سوالات امروز اخلاق یاد کنکور افتادم، مرحلهی اول ۲۵تا تستی بود در ۲۰دقیقه که جا داره بگم خدایا شکرت عجب شانسی آوردم:) طبق تجربهای که از میانترمش داشتم آیات و احادیث رو حفظ نکردم و امروز از بین اون همه روایت دقیقا همون تعداد انگشتشماری اومدهبود که من عشقی خوندهبودمشون:)مرحلهی دوم هم یهبرگه شامل ۵تا سوال تشریحی بود که صرفا اسمش ۵تا بود و گرنه ایشون مثلا در سوال ۶ فرمودهبودن که ماهیت زهد و صبر و حیا و توکل و یهچیز دیگه رو که اسمش یادم نیست توضیح بدین، بنظر من خود این، ۵تاسواله خب؛ این بود غرهای من از امتحان امروز:) با تشکر از شکیبایی شما:)
++ آخریشم اینکه من ۶روز غذای درست و حسابی نداشتم یعنی هی یادم میرفت رزرو کنم و بگذریم از فایدهی این امر که همان کمشدن جوشهای صورت میباشد، بالاخره در یکی از این ۶روز مکالمات تلفنی من و مامانم میره به این سمت که ناهار چی داشتی دخترم؟ و دختر هم میگه: وای مامان بهت گفتم اینو خریدم؟ مامان هم میگه؛ بله گفتهبودی، پرسیدم ناهار چی خوردی؟ و دختر میگه: راستی مامان نمرات تمرین سری انام مبانیمون اومده، و بعد از شرح حالی مفصل مامان هنوز هم حواسش پرت نشده و دوباره میگه: نگفتی ناهار چی خوردی؟ و دخترک درمانده و کلافه از تمامشدن اخبارش میگه؛ هیچی و مادر با توجه به سابقهی خراب دخترش در حالی که سعی میکنه خونسردیشو حفظ کنه میپرسه: دیشب چطور؟ و دخترِ بینوا در حالی که سعی میکنه لبخندش در لحنش نمود داشته باشه جواب میده: و باز هم هیچی، و مامان میگه؛ حتما دیروزم ناهار نداشتی؟ و دختر با ذوق میگه: آفرین دقیقا! و خب دیگه بقیهش اظهار لطف و محبتِ مادر-دختریست که قابل پخش نیست:دی. دیروز ذوقزده و با خیالی آسوده به مامانم گفتم: من امروز ناهار داشتم! ایشونم فرمود: چهعجب، خسته نباشی:)
بیـــــمار غَـمَـم
عیـن دوایـے تـُــو مَـرا
#مولانا
چیزی کـم از بهشت نـدارد؛
هـَـوای تـُـــو
#قیصر امینپور
بعدانوشت: خطاب به فینگیلبانو؛ موقع دستهبندی پستها یاد اون حرفت افتادم که گفتهبودی یه دستهی جدا بهنام آرزو و سلف در نظر بگیرم:دی، کم بودن راستش وگرنه حتما اینکار رو میکردم:)
و بازم بعدانوشت: معذرت میخوام اگه گاهی لحن جوابم به نظرتون یا نظرم در وبلاگتون یا حتی تبادل نظر در وبلاگی دیگر مناسب بهنظر نمیومده یا کمی تند بوده، تا حدودی به مضمونِ *جنگ اول به از صلح آخر* اعتقاد دارم:)
وقتی فکر میکنم میبینم در این یکترم ترماولی بودنم حسابی سوتی دادم، حالا انگار بقیه چندترم ترم اولیاَن؟! خب یکی باید بیاد که ما بهش بگیم ترماولی که از این لقب خلاص شیم دیگه:)
بعضی از این سوتیها( از این واژه خوشم نمیاد زیاد و بجز گاف که اونم خوشم نمیاد نمیدونم جایگزینش چیه) انقدر ضایع بوده که تا ۲ساعت بهش فکر میکردم و هی آروم میزدم تو پیشونیم و به هماتاقیم میگفتم: حالا چکار کنم؟ تو اگه بودی چه میکردی؟ در آخرین مورد ایشون فرمود: میخوابیدم! و دهانم دوخت:دی
آیا فقط دانشگاه ماست که قبل از امتحانات حتی، انتخاب واحد صورت میگیره؟! خب الآن من ریاضیمو بیفتم که بیچاره میشم، البته روی ۱۲یا۱۳حساب باز کردم حداقل ولی خب حساب خونه تا بازار دوتاست. فیزیک هم اگه بخواد مثل میانترم سوال بده فقط معجزه لازم دارم:دی[ آیکون خجالت و عرق شرم و اینا]
در تفاوت دوران دانشجویی و دانشآموزی من همین بس که بعد از امتحان در جواب سوال مامانم که میگه چطور بود، با خنده میگم نمیفتم در حالی که اونروزا با لحنیاندوهبار میگفتم: اَه ۱۹ میگیرم!( البته بجز تحلیلی که اونو نیمهدانشجویی واکنش نشون دادم یعنی اندوهگین گفتم ۱۲ میگیرم):)
همونطور که میدونین، اگه نمیدونین هم که الآن میدونین، من کاملا دقیقهنودی هستم؛ زبان رو که ۱۲شب شروع کردم، مبانی رو ۴عصر شروع کردم، ریاضی رو هم دیروز همون ساعت ۴یا۵ شروع کردم، و خب دیدم چیز زیادی از فصل آخر نمیفهمم و نمیدونم چی شد که ۲:۴۵ خودم رو در یهسایت یافتم که داشتم خاطرات آمپولزدن مردم رو میخوندم! و خودم به حال خودم خندم گرفت، راستش روز قبلش یهپارچ شربت زعفرون خوردهبودم و دیشب اثر کردهبود، از خوندن پستای شماها، پیامای تلگرام و هر چیز دیگهای اونقدر خندیدم که آخرش مجبور شدم برم تو آشپزخونه به خندیدنم ادامه بدم تا هماتاقیام بیدار نشن.
راستی گفتم آمپولزدن، من در باب پزشک و دندانپزشک و آمپول هم خاطرات گهرباری دارم که بدلیل ذیق( یا زیق؟)وقت یکیشو میگم فقط:)
۶سالم که بود رفتیم دندانپزشکی و نشستم روی صندلی، همینجور که آقای دکتر داشت دندونای منو معاینه میکرد، دستیارش اومد تو و گفت، سایزش خوبه؟ دکتر یهنگاه به اون وسیلهای که دستش بود و من نمیدونم اگه بگم قالب دندون مصنوعی درست گفتم یا نه انداخت و یهنگاه هم به من کرد و گفت بزرگه، منم فکر کردم اونا واسه منه، با سرعت هرچه تمامتر از زیر دست دکتر فرار کردم و درحالی که داشتم گریه میکردم وارد اتاق منشی شدم که کلی هم آدم نشستهبود، مامانم دنبالم اومد و من با گریه و داد و فریاد بهش میگفتم من دوندونامو دوست دارم، نمیذارم واسه من دندونمصنوعی بذارین و از این چرت و پرتا که طبیعیه دقیق یادم نباشه دیگه؟:) منشی و دکتر و دستیارش و اونخانمی که قالب برای اوشون بود زدن زیر خنده، و هنوز بعد از ۱۲سال هروقت خانم منشی منو میبینه میگه یادته اونروز چقدر کولیبازی در آوردی؟:دی
چقدر از بحث منحرف میشم من! یهپاراگراف بالاتر رو گفتم که بگم، در این دوران به اینترنت وابستهتر هم شدم حتی، و خب احتمالا دوباره تا عصر روز قبلِ امتحان بعدی که ۳روز بعده باز هم وقتمو تلف میکنم( البته چون عمومیه و عمومی رو واقعا باید بیشتر بخونم شاید نقض شه) که دوستم پیشنهاد داد که اعتیاد به کتابغیر درسی رو جایگزین کنم و پیشنهاد عالیای بود.
اینم بگم دیگه خداحافظی میکنم، فرض کنین گوشیتونو روشن کنین و با اینپیام از خواهرتون مواجه شین که ۳:۳۰ بامداد فرستاده و نوشته؛ گوشیم کمرنگ شده، چکار کنم؟:دی و در طی حرکتی خنگولانه یک اسکرینشات هم ضمیمه کرده تا بهش نخندین!( ساعت ۳ صبح بودا، متوجیهن که؟:)) وقتی روز بعد داشتم پشت تلفن شفاهی براش توضیح میدادم قشنگ معلوم بود قیافهش اینجوریه:|. کسی هم باور نکرد آخرش، میگن کمبود خواب داشتی خودت اشتباه دیدی، شما باور کنین حداقل:دی. منظورم از کمرنگ شدن هم اینه که مشکی رو خاکستری پررنگ نشون میداد و پررنگ رو کمرنگ نشون میداد و غیره. خودم که بهراحتی باور کردم، از این اعجوبه که در گرما و سرمای زیاد خاموش میشه بعید نیست بهنشانهی اعتراض در مقابل زیادکار کشیدن کمرنگ هم بشه.
این حرکت هست که پرتقالجان دیوانه ابداع فرموده و میگن تیکِ ناشناس رو بزنید و حرفاتونو بزنین، خب؟ من اینو نگهداشتم واسه روز مبادا. گفتم که بدونین اگه روزی چنین پستی گذاشتم یعنی حسابی حوصلم سر رفته و علاوه بر هدف اصلی حرکت، میخوام حدس بزنم کدومو چهکسی نوشته:)
اینو بعد از امتحان دیدم و میخواستم همونموقع بذارم دیدم یهذره از صبح گذشته، الآنم نتونستم مقاومت کنم، شما هم بهروی خودتون نیارین و فردا صبح بهیاد بیاوریدش:)
این کہ یڪروز مهندس برود در پـے شعر
سر و سرّیست ڪہ با موی پریشان دارد
#علی صفری
نہ خلاف عہد کردم ڪہ حدیث جز تـُـــــو گفتم
همہ بر سر زبانند و تـُـــــو در میان جــانـے
#سعدی
+ چند روز پیش پستی خوندم در نکوهش روزانهنویسی و لازمه بگم چقدر عذابوجدان گرفتم یا خودتون از تغییرات اون گوشهی سمت چپ متوجه شدین؟
++یه خواهش تهدیدگونه هم دارم؛ لطفا و لطفا در هرموردی که دیدین دارم زیادهروی میکنم یا کلا نیاز به تذکر دارم، بهم تذکر بدین:) البته از همین الآن میدونم یکیش طولانیبودن پستهاست، واسه این یکی اگه راهکار دارین، ارائه کنین لطفا:)
﷽
منِ احتمالا ۱۷ سال پیش :))
بعدانوشت : داشتم جوابِ نظرِ حدیث رو مینوشتم ، حرفای مامانم یادم اومد ،
همیشه میگه : تو بینهایت جیغجیغو و گریهکن بودی ، در نتیجه در بیشتر عکسها مخصوصا اونایی که در بغل افراد متفرقه گرفته شده با دهانی باز مشغول گریه بودم ، یکی نیست بگه : حالا اون قیافهی کجوکولهی من عکسگرفتن داره آخه ؟؟
در اغلبِ بقیهی عکسها هم شیطنت برق میزنه در چشمام اصلا ؛ یعنی یا قبل از وقوع خرابکاری بوده یا بعدش :دی
اینایی که گفتم واسه اوجِ طفولیتمهها ، از یهجایی به بعد بچهی خوب و ساکتی شدم !
بعدانوشتتر : چرا نباید یادم باشه وقتی بچه بودم ، ازم میپرسیدن اسمت چیه چی میگفتم ؟
یهویی یاد ۴سال پیش که دخترِ همسایهمون یکسال و اندیش بود افتادم ، بهم میگفت : آدِدو و حتی آدُدو . از بچههای فامیل هم اَلِژو و آلِزو و آلِژو و آژِژو رو یادمه :دی. آخی چقدر زود بزرگ شدن اینا :))
امروز صبح که چای درست کردم فقط یه لیوان خوردم و مجبور شدم بقیهشو بریزم دور .
سرِ شب دلم درد میکرد گفتم خیرِ سرم دمنوشِ بابونه بنوشم :دی . برای جلوگیری از اسراف کتری رو خیلی کمتر از نصفش آب نمودم و گذاشتم رو گاز و اومدم تو اتاق و شروع کردم به خوندن وبلاگهای شما . پس از یه ساعت و پس از استشمام بویی ناخوشایند که از آشپزخونه میومد و آشپزخونه ۴تا اتاق با ما فاصله داره ( برای نشون دادن عمقِ فاجعه ) فهمیدم که شد آنچه نباید میشد حداقل به این زودیا دیگه نه . دیدین تو فیلمای کرهای شمشیر درست میکنن چقدر سرخ میشن . وقتی رفتم بالای سرش ، بدین صورت بود . دوباره اومدم تو اتاق که اسکاچ ( درست نوشتم ؟ ) و ریکا رو بردارم . میترسیدم برم بشورمش بفهمن مالِ منه . متاسفانه همهی ظرفا هم تمیز بود . همینجوری چندتا ظرف هم برداشتم که اگه کسی ناغافل اومد تو آشپزخونه اونا رو بشورم . هرقدر هم تلاش کردم تمیز نشد که نشد .
من وقتی بچه بودم همیشه بعد از دیدن اون فیلما ، وقتی همه میخوابیدن میرفتم تو آشپزخونه و یه چنگال برمیداشتم و شروع میکردم به داغ کردنش . آرومآروم با گوشتکوب هم سعی میکردم بهش حالت بدم :)
میخواستم شام بخورم . یه نگاه به یخچال انداختم و به هماتاقیم گفتم : این نونا مالِ توئه ؟ یه نگاه از اون نگاها بهم انداخت و گفت : مالِ من ؟؟؟ تو دلم گفتم : یاد بگیر آرزو .
امشب پای منبر حاجآقا قرائتی بودیم که انصافا خوب و مفید بود . من معمولا تا چند روز بعد از این مراسما خیلی فکر میکنم . میخواستم واسه پست آقای maleki ( حقیقتا یادم نیست مالکی بودن یا ملکی ) که دربارهی ازدواج دوستشون بود ، این گونه بنویسم : انشاءالله سالهایسال خوشبخت باشن . بعد با خودم گفتم باید جنبهی وصالش پررنگ تر باشه نوشتم کنار هم خوشبخت باشن . بعد گفتم اصلا مگه میشه کنار هم نباشن و خوشبخت باشن ؟ اگه آره پس اون خوشبخت خط اول ربطی به باهم بودنشون نداره که خب هدف برعکس اینه . اگر هم نه ؟ خب من مطمئنم اگه از همسران شهدا ( این اولین مثالی بود که اومد تو ذهنم و صرفا همین مورد نیست ) بپرسم خوشبخت هستن یا نه میگن آره در صورتی که کنار هم نیستن حداقل بصورت مادی نیستن ولی بهیاد هم هستن . خب حالا چی بنویسم بالاخره ؟؟:| و در نهایت صورت مسئله یعنی کلمهی خوشبخت رو حذف نموده و عبارت دیگری جایگزین نمودم که البته اینکار حداقل برای کسی که رشتهی دبیرستانش ریاضی بوده کاری بس زشت است و ناپسند .
لایقِ وصـــــل ار نباشَم با غمِ هجـــــران خوشم
#اگه فهمیدین از کیه به منم بگین لطفا .
( در راستای زیاد اندیشیدن : + با غم هجران خوش بودن هم سعادت میخوادا .
_ اصلا مگه غم هجران خوش بودن داره که سعادت هم بخواد در مرحلهی بعد ؟
+خب تو نمیفهمی ولی عاشقای واقعی درک میکنن .
_ با غم هجران خوش بودنو یا سعادت رو
+ خنگه سعادت رو که خودم گفتم یعنی درک میکنم پس اون اولی منظورمه .
_ برو بابا ( واقعا :دی ) )
ولی خداییش اونموقعا که خیلی بیکار بودم به مامانم میگفتم الآن اگه من عاشق بودم بیکار نبودم . مامانم گفت : مثلا چکار میکردی دخترک پررو ( مضمون لحنش این بود ) . منم میگفتم : گوشه اتاق زانوهامو بغل میکردم و در فراقش اشکها میریختم و سوز و گداز و راز و نیاز سر میدادم و خوش میگذشت بالاخره دیگه :دی ( اونجوری نگاه نکنین . الآن با اینکه هنوز به این تفریحِ در صورت دلخواه سالم دست نیافتم ؛ میدونم اینجوریام نیست دیگه .)
# اتـــــفاق خوبِ زندگـــــےِ من بیفت :)
+ جا داره مجددا تاکید کنم سبزنوشتهها بدون مخاطبن ( خاص و عام و مجازی و واقعی و خیالی و ... ) و صرفا دوسِشون دارم .
بعدا نوشت : لازمه بدونین من خیلی با اینی که اینجا فکر میکنین ممکنه باشم ، فرق دارم ؛ خیلی .
خب ، میخوام از عید قربان در طفولیتم بگم .
من بچه بودم که درباره ی فلسفه ی قربانی کردن هیچی نمیدونستم .
ففط چون دلم به حال گوسفنده میسوخت ، شبِ قبلش جوری میخوابیدم که فرداش وقتی بیدار میشم هیچ اثری از گوسفند و خون و اینا نباشه .
سرِ کوچمون یک عدد قصاب زندگی میکرد اون موقعها به نام اصغر :) روبروی خونهی اصغر اینا هم روی دیوار با اسپری نوشته بودن کوچهی نبوت . واسه آدرس دادن عده ای میگفتن کوچهی ۲۸ ، بعضیام میگفتن کوچهی نبوت و دسته آخر میگفتن کوچهی اصغرقصاب:دی
من از همه ی قصابای روزگار میترسیدم و هنوز هم میترسم کمی و از سبیلوها هم میترسیدم ولی الآن دیگه نمی ترسم . من این جناب اصغر رو هیچوقت رویت نکردم ( و یا دیدم و یادم نمونده ) ولی تو رویام همیشه با سبیلی خفن تصورش میکردم .
بالاخره من داستان حضرت ابراهیم و اینکه اولش میخواستن حضرت اسماعیل رو قربانی کنن ، فهمیدم .
تا مدتها فکر میکردم خوب شد حضرت ابراهیم از دستور اطاعت کردا وگرنه ممکن بود یجوری بشه که رسم بر این باشه پسرا رو قربانی کنن و در همین راستا یه شب خواب دیدم : خونه ی خالمیم و عید قربانه و رفتیم تو حیاط برای انجام مراسم قربانی کردن پسرخاله:دی . ایشون دورتادورِ حیاط میدویدن و پدرش هم چاقو بدست دنبالش و هی میگفت وایسا ، چرا سرپیچی میکنی ؟؟ خداروشکر از خواب پریدم و صحنهی آخر رو ندیدم . بعد از خوابم همش به این فکر میکردم که خب پس چرا شوهرخاله ام زنده است ؟ توجیه میکردم که حتما قوانین خاصی داره و برای بقای بشر یه پسرِ خانواده رو زنده میذارن . خلاصه تا مدتها هر پسری که میدیدم با ترحم و به چشم قربانی بهش نگاه میکردم . ( واقعا از همهی آقایون معذرت میخوام )
چندی گذشت و این بار با خودم فکر میکردم که اگه قرار بود دخترا قربانی شن ، چی میشد ؟
پس دوباره در همین راستا خوابی دیدم . من تو کوچه در حال دویدن بودم و اصغر قصاب هم ساطور( یا ساتور ) بدست دنبالم میدوید و میخواست سر از تنم جدا کنه . خداروشکر اینجا هم از خواب پریدم .
یه شب دیگه خواب ( ربطی به عید قربان نداشت ولی در اثر فکر کردن به به فرضیه هام بود ) دیدم . توی اتاق تنها دراز کشیدم و دارم به پنجره نگاه میکنم که یهو شوهر عمم رو بالای نردههاش دیدم به همراه پسرعمم . ایشون چاقو بدست بطور روح مآبانه ای از پنجره اومد تو و گفت میخوام پاتو ببُرم . من دورتادورِ خونه میدویدم و از مامان بابام کمک میخواستم ، انگار نه انگار . بابام داشت میوه میخورد و مامانم در حال ظرف شستن بود ، اصلا انگار ما سه تا رو نمیدیدن ، هرچی جیغ میزدم ، شوهر عمم میگفت من فقط پاتو میخوام :|
نکتهی قابل توجه اینه که تو خواب شوهرعمم سبیل داشت . بازم از خواب بیدار شدم و لازم به ذکره بگم تا مدتها از شوهرعمه و پسرعمهی مذکور میترسیدم و رابطم باهاشون مثل قبل نشد :دی البته فقط تو بچگی ها .
نزدیکای عید بود و منِ خنگ هنوز درگیر ماجراهای بیمارگونه ی ذهن خودم بودم که مامانم یه دست چاقوی جدید خرید و این شد زمینهای برای توهمات من . من فکر میکردم اینا امسال دیگه منو ذبح میکنن چون به هرحال از علیاصغر بزرگترم . آخ که نمیدونین چه روزها و شبهایی به من گذشت وقتی فکر میکردم این روزا واپسین ساعات زندگیمه . بالاخره باید میفهمیدم چرا چاقو خریدن! پس یه روز که عصرش مامانم خونه نبود ، رفتم سراغشون . میخواستم ببینم اونقدر تیز هستن که بدون زجرکشیدن بمیرم یا نه ؟ اول میخواستم رو گردنم امتحان کنم ولی همون نیمچه عقلی که داشتم به کمکم اومد و به خودم گفتم :حالا خنگه فرض کن حسابی تیز باشه ، الآن که نباید بمیری فلذا چاقو رو گذاشتم روی انگشت شستم و شروع کردم به بریدن :دی خداروشکر تیز نبود و خیلی پیش نرفتم و با خیالی آسوده چاقو رو شُستم گذاشتم سرِجاش . میترسیدم چسب بزنم مامانم بپرسه دستت چی شده . پس همینجوری فشارش میدادم تا خونش بند بیاد . قشنگ یادمه مامانم اومد و املت درست کرد و من این دستمو محکم به فرش فشار میدادم و با اون یکی لقمه میگرفتم . بخیر گذشت ولی خیلی خنگ بودما ، خداروشکر الآن دیگه اونقدرا نیستم:دی!
چــون شاخہے گُلے بہ دهـان تفنگھاست
آرامـــشِ نگــاهِ تــــُـو پــایـانِ جنگھاست
# اصغر معاذی
+ فردا روزِ عرفه است . یه کوچولو واسه ما هم دعا کنین اگه یادتون موند.
+بعدا نوشت : عیدتـــــون مبـــــارک
من میخوام هرچی خاطره از قبلا یادمه اینجا بنویسم ، کسی که مشکلی نداره ؟؟
پیشاپیش بگم ممکنه بی مزه هم باشن ،فقط می نویسم که واسه خودم بمونه . شما اگه حال ندارین، نخونین!
من خیلی خیال پرداز بودم و هستم البته .
فکر کنم وقتی بچه بودیم هممون برچسب زیاد میخریدیم دیگه . یه بار که برچسب ماهی ها رو خریده بودم ، چشمم افتاد به فرشته ماهی . من فکر کردم واقعا فرشته است . زدمش پشت پنجره ی اتاقم و هربار که میخواستم دعا کنم میرفتم می نشستم تو پنجره و به اون میگفتم دعاهامو به خدا بگه . کلا اینو یادم رفته بود . اونم نصفش کنده شده بود ، پارسال که دیدمش و یادش افتادم یک حس خوبی بهم دست داد.
یه عروسک داشتم که خیلی دوستش داشتم . دهنشم سوراخ کرده بودم و هرچیزی رو که میشد بصورت مایع درآورد به خوردش میدادم . بیچاره همیشه خیس بود ، منم دعواش میکردم که چرا خودشو خیس کرده . دیگه بزرگتر که شدم دست از این کارا برداشتم ولی همچنان بهش وابسته بودم . کلاس دوم یا سوم دبستان که بودم عمم اینا اومدن خونمون .خیلی خوش گذشت یجورایی اولین بار بود که مهمون داشتیم که چندروز خونمون بمونه . دیگه خیلی کاری به عروسک مذکور نداشتم . یه روز همینجوری درِ کابینت رو باز کردم و با یه صحنه ی دلخراش مواجه شدم . سرِ عروسکم توش بود . اصلا کاری به این که دوستش داشتم ، نداشتم ، واقعا ترسیده بودم . کـــــلی گریه کردم . عمم اینا ساعت ۴ صبح حرکت کردن و من خواب بودم . وقتی بیدار شدم دیدم یه عروسک جدید کنارم خوابیده( بعدا مامانم بهم گفت اون شاهکار کارِ دخترعمهی سهسالم بوده)اون روزا خیلی خوش گذشت ، من هنوز بچه بودم و شیطون ؛ مثل الآنم نبودم . یادمه معلم گفته بود خاطرات عید رو بنویسیم و من اولین دفتر خاطراتمو همون روزا خریدم . شبیه شمع بود . سال ۸۵ بود .
کلاس دوم بودم . یه نفر فقط واسه چند روز اومد تو کلاسمون . اون موقع معلم املا نمره نمیداد بهمون . از اون مهر ها داشت که مثلا معادل نمره ی ۲۰ میشد عالی و شکل یه گل کامل بود و همینجور بر حسب کسر نمره از گلبرگهاش کاسته میشد . همکلاسی جدید ما تو این درس عالی نشد و گل اخذشده کامل نبود . زنگ تفریح یک گریه ای راه انداخت ، بیا و ببین . همه دورش جمع شده بودن ، میگفت مامانم منو می کُشه . تو دلم میگفتم بچه اینقدر لوس ؟؟
من خودم نمره ی صفر هم داشتم حتی ، حالا از ۲۰ نبود ولی مهم اینه که صفر بود . خلاصه ایشون مدرسه شو عوض کرد . آخرای سال یه بار اومد تو حیاط مدرسه ، ما اون زنگ ورزش داشتیم . دوباره بچهها جمع شدن دورش و اصرار که امروز رو پیش ما بمون . گفت مامان بزرگم تو آموزش و پرورشه باید یکیتون با من بیاین تا ازش اجازه بگیرم . منم شجاع بازی درآوردم و گفتم من میام و بی اجازه زدم بیرون ، البته مدرسمون کنار اداره بودا ولی کارش طول کشید ، آخرشم اجازه نداد . و من تنها برگشتم ، کسی تو حیاط نبود . کلاس پنجما امتحان داشتن تو سالن . داشتم از بین اونا رد میشدم که مدیر با صورتی برافروخته اومد جلو و من اولین سیلی مو نوش جان کردم ، جاتون خالی . یه بار دیگه هم بی اجازه با یکی دیگه رفتم اداره که این یه ربع بیشتر نشد و کسی نفهمید . من اون سال ۱۱ یا ۱۳ بار دقیقا یادم نیست از کلاس بیرون شدم البته بیشترش بخاطر تاخیر بودا . کلا بچه ی خونسردی بودم ، اونایی که با من بودن میرفتن پشت پنجره و شروع میکردن به گریه و زاری . من لذت میبردم!
یه نجار اومده بود خونمون که واسمون از این کمد دیواری ها بسازه . یه چوب نوکتیز در حد ۶۰ یا ۷۰ سانت اضافه اومده بود که من برش داشتم . یه مترِ خیاطی هم بستم بهش و تصور کردم که مثلا تفنگه و شروع کردم به سربازبازی و رژه رفتن . داداشم اون موقع پنج سالش بود . من برای لحظاتی تفنگمو گذاشتم رو زمین و رفتم دستشویی . یهو دیدم بابام داد میزنه یا اباالفضل . من دیگه تو نیومدم ( دستشویی تو حیاط بود ) از همونجا رفتم خونه بی بی . سی ثانیه فاصله است بینمون . و به بابابزرگم گفتم برو ببین چه خبره هرچند خودم حدس میزدم . بابابزرگم اومد و گفت علی اصغر چوب رو زده به چشمش و دارن می برنش بیمارستان . بنده صبر کردم تا اونا برن و بعد رفتم خونمون . اعزامش کرده بودن به یه جا دیگه آخه چشم پزشک درست و حسابی نداشتیم هم اونموقع که . دیگه شب اومدن و بعد از مراسم آشتی کنان فهمیدم چقدر خدا لطف کرده . اگه چند میلی متر پایین تر زده بود دیگه نمی دید .
سال بعد مدرسه ی من عوض شد و سوم و چهارم و پنجم رو در مدرسه ی جدید گذروندم . انتخابات شورا که بود من میدیدم بچه ها تبلیغات کاندیدا ها رو پاره میکردن ، با این که کاندید نشده بودم با دوستان یه مشورتی زدیم و اسممون رو نوشتیم و در جایجای مدرسه آویز کردیم . بازیای به نام طعمه ابداع کرده بودم ؛ بدین صورت که یه جا کمین میکردیم و منتظر میشدیم تا یه بیچاره ای بیاد و تبلیغات ما رو بکَنه . بعد ما سه چهار تایی میریختیم سرش و میزدیمش و دعوا بصورت بررهای ادامه میافت . دو سه بار بیشتر بازی نکرده بودیم که ناظم ما رو دید و برای اولین بار خط کش به کف دست بنده فرود اومد ( من چون خرابکاری زیاد داشتم دقیقا یادم نیست که در همین قضیه این اتفاق افتاد یا بقیشون ولی به احتمال زیاد همین بود .)
هر وقت هم آبمیوه میخریدیم و خالی میشد ، پر از آبش میکردیم و وقتی از پشت بقیه رد میشدیم بطور نامحسوس آبیاریشون می کردیم . اینو کسی نفهمید خداروشکر .
به قول شباهـــنگ پستی طویلهطور شدهها . چندتا نیمچه خاطره هم هست مخصوص عید قربان . فردا پسفردا میذارم .
فکر کنم بیشتر شبا پُستَم میاد :دی
ساعت ۱۱ که از خواب بیدار شدم !:-) ، مامانم زنگ زد و گفت که برای ناهار چی بپزم .
غذای مورد نظر با سرخ کردن سیر و پیاز شروع میشه که من خیلی این کار رو دوست دارم .
پس با خوشحالی اینا رو خرد کردم ( خرد کردنشون رو هم دوست دارم ) و پرداختم به سرخ کردنشون .
در حین این کار همش به خونه ی مادر بزرگم فکر میکردم شاید چون چشمم به کدوهایی میفتاد که مادربزرگم اونا رو کاشته بود . لازم به ذکره که من به این مادربزرگم که مادری باشه و از سه سالگی به بعد هم فقط همین مادر بزرگ و پدربزرگ رو دارم میگم بی بی .
مامان و بابای من و دایی و زنداییم شاغلن و به همین دلیل صبح ها من و داداشم و دختردایی شماره ی ۱ و دختردایی شماره ی ۲ رو میذاشتن خونه ی بی بی ام . البته تا قبل از دبستان . من با مهد کودک سازگار نبودم .
بیبی بیچارم چه ها که از دست ما نکشید :-) من اون زمان بچه ی خیلی شیطون و سرکش و بی شخصیتی بودم :دی
و به جز شیطنتهایی که داداشم یا دختردایی شماره ی ۲ بطور خودجوش انجام میدادن ، نقشه ی اغلب خرابکاری های برنامه ریزی شده با من بود :دی . هعی ... . خیلی خون دل خوردن و خیلی زحمت کشیدن .
خیلی بیبیمو ( املاش یه ذره نافرم شده نه ؟ ) دوست دارم و دعاهاشو و کلا حرف زدنشو .
من : سلام بیبی
بیبی : خوش اومد دختر گلم ، دختر باشخصیتم ( تنها کسیه که به من میگه با شخصیت )
موقع خداحافظی هم کلی دعا میکنه واسم : الهی که شاگرد اول بشی ،الهی که چشم طایفه بشی ، الهی که هزار نفر سر سُفرت نون بخورن و ...
مواقع سفر هم البته برای همه حصار می نماید ( وردهای این یکیو هنوز یاد نگرفتم )
همیشه دوست داشتم اینا رو یه جا بنویسم که بزرگ شدم یادم نره . واسه بابابزرگم هم شاید عصر بنویسم .
+ منی که برای خشک شدن یه کاکتوس کلی غصه میخوردم ، الآن که چندتاشون به طور دسته جمعی که البته تقصیر خومه رو به خشکیدگی هستن و عین خیالم نیست ، یعنی چی ؟؟؟
پ.ن : داداشم : کمتر از ۱۶ و دختردایی شماره ی ۱ : بیشتر از ۱۷ و دختردایی شماره ی ۲ : ۱۳ یا ۱۴ساله .
- آرزو
- سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام