امروز پس از ماهها و حتی شاید سالها تنهایی رفتم خونهی داییم. به دعوت دخترداییم. بعد از اینکه زندایی تنهامون گذاشت تا راحتتر باشیم؛ چند دقیقهی اول به سکوت و نگاهکردن گذشت! دختردایی کوچیکه که من بهش میگم فسقلی، وسایل نقاشیش رو اورد که نقاشیهاش رو نشونم بده. هربار که با لبخند معروفم زل میزدم بهش، اخمی ساختگی رو مهمون پیشونیش میکرد و میگفت: نگی فسقلیها! نقاشیها رو که دیدم بعد از پنج شش سال هوس نقاشی کردم! یه دفتر داد بهم و با مداد رنگیهای مشترک مشغول شدیم. دو تا دختردایی دیگه هم که مشغول تلویزیون بودن هر از چند گاهی با نگاهی به نقاشی من به نظریاتم میخندیدن! این نقاشی که ملاحظه میکنید(که فکر کنم برای بهتر دیدنِ توضیحات بهتره در ابعاد بزرگتر ملاحظه کنید!) حاصل کار دو ساعتهی منه! اینقدر نقاشی نکشیدهبودم که الآن دلم میخواست هرچی بلدم که البته چیز زیادی هم نیست، توی همین یکی پیاده کنم! بعد از کشیدن یک خانوادهی سه نفرهی ستارهی دریایی و یک عروسِ دریایی، گفتن شقایق دریایی هم بکشم. گفتم بلد نیستم و گفتن یه استوانه است با چند تا خط بالاش! پس اون دوتا استوانهی سبز شقایق دریاییان. سمت چپی که جنسیتش از سبیلاش معلومه خاطرخواه سمت راستیه که جنسیت ایشونم مثلا از مژههاش معلومه! و البته ایشون هم به سمت راست نگاه میکنن تا با اوشون چشم در چشم نشن :| بعد از اینکه این دو تا رو دیدن بهم گفتن اصلا شقایقها حرکت نمیکنن و اینا هیچوقت به هم نمیرسن! :( بعد از ابراز ناراحتی بابت اینکه چرا زودتر نگفتین تا کنار هم بکشمشون، چندتا سنگ انداختم جلوی پاشون که نرسیدنشون علت دیگری داشتهباشه! :| گوشهی سمت چپ نقاشی هم مهد کودکِ "زیرآبی" دیده میشه با چندتا ماهیچهی(بچه ماهی) بیرنگ! :| دیگه اینکه من به اون گیاهان سبز کمرنگ میگفتم علف دریایی! که پس از نشون دادن شاهکارم به زندایی ایشون گفتن مرجان هستن! :| نخلهای روی جزیره رو هم بلد نبودم و از دخترداییِ وسطی کشیدنشون رو پرسیدم! اون خورشید زیر ابرها هم از قبل روی این صفحه بود و من یهو وسط کار تصمیم گرفتم خورشیدم اون پایین در حال غروب کردن باشه! رعد و برق هم که کلا دوست دارم دیگه! باید میبود! فکر کنم توضیحاتم تموم شد!
+نکاتی که از اسم و فامیلِ امروز یاد گرفتم؛ برای نوشتن اعضایی از بدن که جفت هستن، راست و چپ رو هم بنویسید! و ماشین از "عین": عروس!
شب که اومدم خونه رفتم سراغ نقاشیِ قبلیم که در حقیقت وسیلهای بود برای روانشناسیِ روانِ بنده توسط مدیرمون که مشاور هم بود و یادگاری نگهش داشتم. هفده اردیبهشت نود و چهار زنگ عربی نوبت رسید به من که برم اتاقش. اول گفت یهجا رو امضا کنم و اسم و فامیلم رو هم کنارش بنویسم. چند بار دیگه هم گفت امضا کنم. بعد گفت یه خونه و خورشید و رودخونه و درخت رو هم در مختصات دلخواه و با جزئیاتِ دلخواهم بکشم. اون پایین هم ازم خواسته بود سه حیوان و رنگ و غذا و ورزش و پدیدهی طبیعیِ مورد علاقهم رو بنویسم.
طبق چیزایی که بعدش یادم موند و نوشتم نتیجه این بود:
در عین شکستناپذیری آسیبپذیرم! روی وسایلم حساسم و اگه کسی بیاجازه ازشون استفاده کنه ناراحت میشم!(این خیلی تبصره داره) در دروس عمومی ضعیفم!(تا اون روز من نقطهی قوتم عمومیها بودنا! از اون به بعد درصدهای عمومیم به ۲۰ هم رسیدن-_- البته خدا رو شکر واسه کنکور چنین نشد :| ). فکر میکنم از برادرم خوشگلترم!(میدونست که یه برادر دارم)(الآن اینجوری فکر نمیکنما!:دی) اعتماد به نفسم پایینه!(نظرم کاملا برعکس بود و بهش گفتم. گفتن که از صاف ننشستن و کج نگه داشتنِ سرم این رو برداشت کردن! البته الآن دیگه نظرم برعکس نیست واقعا! ) آرامش دارم و میتونم به دیگران هم آرامش بدم! شخصیت یا روحیهی معنویای دارم! (چهرهم کمی مظلومنماست!) بیشتر دوست دارم الگو داشته باشم تا اینکه خودم الگو باشم. دو کلیدواژهی "اضطراب" و "جمعبندی" هم نوشتم که یادم نیست تفسیرش چی بود. بینظمم و اتاقم جا برای پا گذاشتن نداره! به اندازهی کافی جدی نیستم در اموری که حتی باید باشم! تا حدودی بدبین هم هستم علیرغم اینکه سعی میکنم نباشم! در کارهای انفرادی موفقترم نسبت به گروهی. تودارم. شادم. پرانرژیام. مستقلام. و میتونم خوب تمرکز کنم.
این حجم از علامت تعجب واسه اینه که خودمم توقع شنیدن اینا رو نداشتم، اینقدر با جزئیات. بعد که اومدم بیرون روی نقاشی و چیزایی که نوشتهبودم فکر کردم که ببینم هر ویژگی رو از کدوم قسمت نتیجه گرفته. عجیبتر از همه همون بود که فکر میکنم از برادرم خوشگلترم. نگاهم افتاد به ماهیها که واسه یکی پولک کشیدهبودم و واسه یکی نه! عجیب بود واسم! خطوطِ پل روی آب رو هم کامل نکرده بودم با اینکه هیچکدوممون عجلهای نداشتیم! به نظرم الگوپذیری رو از روی طوطی گفته بود و بدبینی رو از بچه گربه. بینظمی رو هم از غذاهایی که دوست داشتم نتیجه گرفتهبود. و کارای انفرادی رو هم از ورزشهای مورد علاقهم. فقط همینا رو فهمیدم :) موقع نوشتن پدیدهها خیلی برام سخت بود که چهارتا ننویسم و سایه بینشون نباشه! دوست دارم بعدها اگه دوباره مدیرم رو دیدم دربارهی اینا و مخصوصا تفسیرِ سایه ازش بپرسم! :))
+همهی نمرات وارد شدن و به طور معجزهآسایی اونی رو که فکر میکردم نیفتادم! :دی ولی قراره خودم همین تابستون روش کار کنم -_-
+خونه خیـــــلی خوبه، خیـــــلی!
+این چند روز من به این نتیجه رسیدم که خوانندهی نوشتههای شما بودن رو بیشتر دوست دارم نسبت به خوندهشدن. :)
چشـــــم بد دور
کہ هـم جانـے
و هـم جانانے ... :)
#حافظ
گفتم: «آباد توان ساخت دلـــم را ؟» گفتا:
«حُسن این خانہ همین است کہ ویران مانَد»
#فروغی بسطامی