۳۵ مطلب با موضوع «خوابگاه و سلف! و هم‌اتاقی‌ها» ثبت شده است

۱۶۶_ نمره‌ی دوازده‌ای که به اندازه‌ی بیست خوشحالم نمود! و ترسو شدنم در این روزای آخر

وقتی نمره‌ی ۵/۹ فیزیک رو توی پرتال دیدم احساس کردم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم در این زمینه! استاد فایل نمرات پایان‌ترم و میان‌ترم و کوییز و اینا به تفکیک رو گذاشت کانال. میان‌ترم رو جمیعا گند زده‌بودیم ولی پایان‌ترم ماشاءالله نمره‌م می‌درخشید اون وسط! بعد من یه‌جوری‌ام سریع می‌پذیرم. با خودم گفتم حتما چرت و پرت نوشته بودی که نمره نگرفتی دیگه. وگرنه این استاد که تا صدم نمره رو حساب کرده اشتباه صحیح نمی‌کنه. ولی مامانم گفت برم برگه‌م رو ببینم. خودم می‌ترسیدم شناسایی شم! و خجالت می‌کشیدم ازش. سه دور راهروی گروه زمین‌شناسی دانشکده علوم رو گشتم و اثری از تابلویی که اسم استادم روش باشه ندیدم و با خودم فکر می‌کردم چرا باید اتاق یک استاد فیزیک اینجا باشه؟ گفتم شاید بچه‌ها حواسشون نبوده و اشتباه نوشتن اتاقش رو. رفتم راهروی فیزیک. اونجا هم نبود. همین‌جوری داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم که استاد تازه از یه‌ در اصلی وارد شد. و همونجور که حدس می‌زدم شناخت. دیگه به هر حال ردیف اول بودم همیشه :دی بعد از سلام و احوال‌پرسی و اینا گفت چند شدی؟ گفتم خیلی کم. گفت حالا چند شدی؟ گفتم اصلا روم نمیشه بگم. راه افتاد و منم پشت سرش رفتم. توی راه برای آمادگی‌ش گفتم به هر حال افتادم دیگه. گفت فکر می‌کردی بیشتر شی؟ گفتم آره. بعد یه مشکلی داشتم اینکه نمی‌دونستم فاصله‌ی زمانی یا مکانی رو چقدر باید رعایت کنم :دی یه‌بار حالم بد بود رفته بودیم بیمارستان و دکتر در اون لحظه تو اتاقش نبود. وقتی اومد منم سرم و انداختم پایین و پشت سرش خواستم برم تو که گفت کجا خانم محترم؟ :دی ضایع شدم و ایستادم و ۵دقیقه بعد اجازه‌ی ورود دادن! اینجا هم گفتم شاید اینجوری باشه. الکی به تابلوهای دیوار و کانی‌های موجود در راهرو نگاه می‌کردم که سرعتم کم شه! وقتی رسیدیم من چند ثانیه به تابلوی کنار در خیره شدم تا باور کنم واقعا از اول همینجا بوده! سه دور ندیده‌بودمش! یکی از بچه‌های فیزیک۱ هم اومده بود. گفت بشینیم. و با کمال آرامش مشغول پیدا کردن برگه‌ی ایشون شد. بعد دوتا دیگه از بچه‌ها هم اومدن و صندلی‌ای خالی نموند. نفر بعدی که اومد بهش گفت شما بیرون یه دوری بزن تا کار دوستات تموم شه بعد بیا بشین. روی نشستن تاکید زیادی داشتن ایشون :دی برگه‌م رو پیدا کرد و داد تا بررسی‌ش کنم. نمرات سوال‌ها رو جمع زدم شد ۱۴/۵. روی برگه رو نگاه کردم. عدد یکش کمی خط‌خطی بود. نمی‌دونستم از خوشحالی چه کنم :دی گفتم استاد اینجا ۱۴/۵‌ـه شما ۴/۵ وارد کردین. متعجب برگه رو گرفت دید درست میگم. با ذوق و شعف! گفتم خب دیگه دستتون درد نکنه خداحافظ! گفت صبر کن همین الآن ثبتش کنم. ایستادم کنار میز و دوباره فرمودن بشین! کلا خیلی استاد محترم و گوگولی‌ای بود. عذرخواهی هم کردن و بالاخره اجازه‌ی خروج دادن. انقدر تندتند از پله‌ها پایین اومدم که شانس آوردم زمین نخوردم! شدم ۱۲/۲۵ و به اندازه‌ی یه نمره‌ی بیست جای خوشحالی داشت برام. اگه اینجا نبودم و نمی‌رفتم، با ۵/۹ چه می‌کردم؟


در این بحبوحه‌ی تنهایی مرحله‌ی غمناک بودن سکوت رو رد کردم و به ترسناک بودنش رسیدم. سرِ شبِ دیشب برادر زنگ زد و سعی داشت با حرف‌های ترسناکش تلافی شب‌هایی رو که من براش داستان ترسناک تعریف کردم و خوابش نبرده در بیاره:دی که البته من با شنیدن واژه‌های کلیدی دیگه به حرفش گوش ندادم و گوشی هم شارژش تموم شد و خاموش شد. بعد از حرفای برادر نوبت درس شد و رفتم پیش بهار. توی سالن مطالعه‌ مشغول بودیم. و کسی به جز ما تو اون سه طبقه نبود. دیدم صدای پچ‌پچ میاد. قبلش هم حسابی توسط یه گربه ترسانده و دوانده شده بودم :دی با ترس و لرز رفتم در رو باز کنم. هم من و هم کسی که پشت در بود و همزمان با من دستگیره رو گرفته بود، بسی با دیدن قیافه‌ی هم ترسیدیم. از سرپرستی اومده بودن که لامپ رو خاموش کنن. گفت بچه‌ها این خوابگاه از یه روزی به بعد آب و برقش قطع میشه‌ها! فردا از خانم فلانی بپرسین. باید منتقل شید یه خوابگاه دیگه.(منطقیه؛ چون اینجا از چند صد نفر موندیم ۱۵نفر!) تو دلم گفتم هر دم از این باغ بری می‌رسد! این سه روز بگذره و برم خونه، قدر آرامش و راحتی رو حسابی میدونم دیگه.


بعد از ظهر همراه هم‌اتاقی سابق رفتم ترمینال تا منم چمدونم رو بفرستم. چرا این آقایون محترم جلوی در ترمینال اینجوری‌ان خب؟ هی میگه خواهرم بذار چمدونت رو بیارم! میگم آقا خودم میارم. میگه سنگینه من میارم! اصلا متوجه نیست من به عشق همون چند لحظه‌ی باابهتِ کشیدن چمدون پشت سرمه که تا الآن ننشستم وسط راه گریه کنم بابت زیاد بودن وسایلم! آخرشم نذاشت :(


قیافه‌ی من وقتی که ذوق‌زده میشم ولی نباید واکنش نشون بدم و مجبور به خویشتن‌داری هستم. :) 


این شعرایی که توش استان‌ها یا اقوام مختلف نام برده شدن رو دوست دارم :)


عاشق‌کشی را از بری، افسونگری را هم

عشق و جنون را می‌شناسی، دلبری را هم


در چادر گلدار مثل «دشت» زیبایی

ای وای اگر «دریا» بپوشی روسری را هم


در خود تمام حُسن‌ها را دستچین کردی

از پشت بستی دست هر حور و پری را هم


زیبایی ترکان، صفای دختران ایل

خونگرمی خوش‌قامتان بندری را هم


مازندرانی‌ها که از قبل عاشقت بودند

حالا گمانم شاعران آذری را هم


دیوان شاعرهای دنیا از تو لبریز است

از بلخ تا قونیه اشعار دری را هم


آشفته کردی بیت‌های حافظ و من را

آشفته خواهی‌کرد بیت رهبری را هم

 

#کاظم ذبیحی نژاد



رو به هر جانب که آرم؛

در نظر دارم "تـُـــو" را


#صائب تبریزی


آری،

همـــــه باخت بود سرتاسر عمر!

دستی که

به گیسوی تـُــو بُردم،

بُردم... :)


 #هوشنگ ابتهاج


  • آرزو
  • چهارشنبه ۷ تیر ۹۶

۱۶۵_ فرزندکوچکِ ناخلف و نادم و پرحرفِ بیان!

بعضی وقت‌ها همین‌طور که به ابعاد یک مسئله فکر می‌کنم، راه‌هایی به ذهنم می‌رسد که فورا آن‌ها را پس می‌زنم و سعی می‌کنم به خودم بقبولانم که آنها اصلا راه‌حل نیستند و نباید در ذهن باشند!  و می‌بینم بخش عظیمی از وقتم را صرف این کرده‌ام که مدام به خودم القا کنم: فکرشم نکن! تو طرفش نمیری! و با این‌حال ممکن است ناگهان فرمان را کج کنم به طرف همان تصمیم!

خیابان باریکی در شهرمان وجود دارد که ممکن است در هر ساعت از روز میزبان تعدادی کامیون و اتوبوس باشد، یعنی بیشتر از بقیه‌ی جاها. مادرمان از رانندگی در این خیابان می‌ترسد و من هم درست مثل ترس از تاریکی این را هم ازش به ارث برده‌ام. رفته بودم تعلیم رانندگی. یک پراید جلویم بود و یک اتوبوس پشت سرم، که خانم مربی گفت سبقت بگیر ازش. گفتم نمی‌خوام! و دوباره اصرار کرد و بهتر بگویم دستور داد امرش را انجام بدهم. راهنما را که زدم و کمی فرمان را دادم به چپ دیدم یک کامیون هم از روبرو می‌آید. خواستم برگردم در موقعیت قبلی که ایشان گفت گاز بده دیگه! منتظر چی‌ای؟ گفتم می‌ترسم! خندید. واقعا می‌ترسیدم. راه‌حل‌های واقعی و تخیلی را که در ذهنم مرور می‌کردم یکی‌شان و در واقع همان که بالا درباره‌ش حرف زدم این بود که مثل سایر موقعیت‌های ترسیدن که پدر و مادرم پشت فرمان هستند، گوش‌هایم را بگیرم و سرم را ببرم پایین! و در اینجا که نمی‌توانستم، حداقل چشمانم را ببندم! و آن ندای ذهنی می‌گفت مگه دیوانه شدی دختر؟ همین‌طور که با خودم می‌گفتم عمرا نباید این‌کار را بکنی و زمان می‌گذشت و آن کامیون هم نزدیک‌تر می‌شد فرمان را ول کردم و با دست‌هایم جلوی چشمانم را گرفتم. فکر کنم خانم مربی از بهت و تعجب بود که نتوانست چیزی بگوید. فقط فرمان را گرفت و ماشین را کنترل کرد. چند ثانیه بعد که برگشتم به وضعیت عادی گفت داشتی می‌کشتی‌مون! عه عه! این چه کاری بود؟ خلاصه گوشه‌ای ایستادیم و شروع کرد به سرزنش کردن.

امروز هوای وبلاگ قبلی زده بود به سرم. هوای آن سرویس وبلاگ‌دهی. رفتم وبلاگ‌های بروز شده‌اش را بخوانم که ببینم کسی از آشناها میانشان هست یا نه. بعد همین‌جور که در ذهن داشتم به خودم می‌خندیدم فرم ثبت‌نام را آوردم. و تفننی پرش کردم که یاد یازده بهمن ۹۱ و آن اولین بار بیفتم. و در میان حس‌هایی که ذهنم را قلقلک می‌دادند، دیدم دکمه‌ی ثبت را زده‌ام و وبلاگ را ساخته‌ام! وارد پنل شدم که حذفش کنم. چشمم افتاد به محیط آشنای آنجا و یک لبخند گنده بر لبم نشست. مانند کسی که پس از سال‌ها به شهر بچگی‌هایش برگردد و بخواهد تنهایی کوچه پس کوچه‌هایش را قدم بزند حتی اگر گم بشود، خواستم گزینه‌ها را امتحان کنم و پستی با عنوانِ بازجوید روزگار وصل خویش نوشتم. و وقتی به خودم آمدم که سه پست یک خطی هم ارسال کرده بودم. نه تنها گم نشده بودم که حتی انگار هنوز خانه‌های کوچکش پابرجا باشد و تنها تغییر که دلچسب هم هست مربوط باشد به نهال‌ها که حالا درختانی تنومند شده اند و از پس دیوارهای کاهگلی سر به آسمان کشیده‌اند. 

دلم نیامد حذفش کنم. اما عذاب وجدان گرفتم! با کمی ندامت آمدم بگویم ببخشید که من خارج از اینجا هم می‌توانم حس خوب داشته‌باشم. مثل فرزندانِ خلف بیان نیستم که هیچ‌کجا برایم اینجا نشود و ارسال پست بدون شما از گلویم پایین نرود. که حتی بدتر! وقتی دیدم عنوان نمی‌خواهد و ستاره‌ای هم روشن نمی‌شود که الکی وقت کسی را بگیرم_ که در حال حاضر بزرگترین مشکل من همین‌ست_ ذوق زده شدم! حذفش نکردم و گذاشتم بماند برای ثبت پست‌هایی که تا لحظه‌ی ارسال باورم نشود آن‌ها را نوشتم! :) شاید مثل مباداهایم باشد و هیچ‌وقت نرسد. اصلا ممکن است کمی که بگذرد رمز و نام کاربری‌ام را هم فراموش کنم! به هر حال فعلا منم و اینجا و پر حرفی‌هایم :)

 

اینم یکی از آن پست‌ها برای مظلوم‌نمایی :دی


در این خوابگاه مانده‌ایم سی‌ چهل نفر. و من شانس آوردم در طبقه‌ی پایین یا بالا نیستم و حداقل تا امروز تنهای تنها نبودم. شب‌ها فقط صدای ذهن خودم را می‌شنوم و این‌قدر ساکت و بی‌روح و تاریک است که دلم می‌خواهد از سکوتش گریه کنم! بهار می‌گفت شبیه مادربزرگ‌های پیر و تنها شده‌ایم. که در گوشه‌ای می‌نشینند و مدام منتظرند کسی زنگ در را بزند و خانه را از سکوت در بیاورد. به مادربزرگ شدنش فکر کردم. یک مادربزرگ بانمک و مهربان با موهای بافته و عینک گرد پای لپتاپ :دی که خنده‌هایش هم به طراوت اسمش است. مادربزرگ دلبری خواهد شد! :)


یک نفر در این روزها بهم گفت عاشق شده!(تعبیر خودش‌ـه، من نظری ندارم) داشتم فکر می‌کردم کجای من به عاقل‌ها می‌خورد که با من مشورت کرده و دیدم من تنها کسی هستم که فقط به طور مجازی با هم ارتباط داریم و راحت می‌تواند حرف‌هایش را بزند و دلم برایش سوخت که تنها همرازش منِ بی‌عاطفه‌ای هستم که مدام بهش می‌گویم بی‌خیال شو! شاید اگر به حرفم گوش دهد و قید ابراز علاقه به پسر مورد علاقه‌اش را بزند سال‌ها بعد با اشک از این روزها یاد کند و نتواند با خیال راحت بگوید خواستم و امتحان کردم و نشد؛ بگوید خواستم و کسی نگذاشت که امتحان کنم و شاید می‌شد! نمی‌دانم دعا کنم به حرفم گوش کند یا نه! اما فکر می‌کنم خودش هم می‌داند من به درد مشورت نمی‌خورم :)


دیشب یکی از اقوام زنگ زد و بعد از احوال‌پرسی و سوال‌های دیگر که طبق معمول من یک کلمه‌ای جواب می‌دهم، معدل ترم قبل را پرسید. گفتم ۱۶ و خرده‌ای. کمی مکث کرد و گفت حالا ۱۶ هم خوبه! حتما درسات سخته، دوری از خانواده هم هست... با شک و تردید بازم گفت خوبه! خندیدم و در دل دعا کردم وقتی می‌رویم خانه‌شان معدل این ترم را نپرسد که به نفع خودش است! :)



بہ یک ‌نفر کہ شبیه تـُـو دلربا باشد 

هنوز مثل گذشته نگــار مےگویند


#کاظم بهمنی

+اولین‌ بار که این بیت رو دیدم بسی خوشحال شدم از داشتن دوستی به اسم نگار و بی‌درنگ فرستادم براش :)


پاکشیدن مشکل است 

از خاک دامنـگیر عشـق


هر کہ را چون سَـــــرو 

این‌جا پای در گل ماند، ماند...


#صائب

  • آرزو
  • سه شنبه ۶ تیر ۹۶

۱۵۵_ تحول یا سیر تکاملی؟ و پرده‌برداری از یک رویای عجیب نوجوانی!

هرچند وقت یک بار به این موضوع فکر می‌کنم. بیشتر بعد از فکر کردن به برنامه‌هایی مانند «از لاک جیغ تا خدا» یا کتاب‌ها و خاطراتی که از زبان تازه مسلمان شده‌ها می‌خوانم. این که تغییر و تحول ناگهانی در جهت مثبت بهتر است یا آنکه از اول آدم در فکرِ آن راه باشد و تلاش کند و کم‌کم سیر صعودی و تکاملی هم داشته باشد؟ مثلا درباره‌ی چادری بودن یا حجاب داشتن. چادر برای من از ۱۲سالگی و با پیشنهادِ شرطی گونه‌ی مادرم شروع شد که جنبه‌ی اجبار هم نداشت. و حتی گاهی فکر می‌کنم آن شرط را گذاشت که من قبول نکنم و به آن فعالیتی که برای ادامه‌اش شرطِ پوشیدن چادر را گذاشته‌بود ادامه ندهم. که خوشبختانه این طور نشد. آن روز من چادر پوشیدم اما چادری نشدم، چون خاطراتی از ۲سال بعد هم بدون چادر به یاد می‌آورم. از ۱۵سالگی به بعد نه پیشنهاد بود، نه عادت و دلبستگی. واقعا دوستش داشتم و بدون چادر احساس می‌کردم که چیزی کم است. بعد از خواندن تعداد زیادی کتاب بالاخره توانستم به چشم میراث حضرت زهرا(سلام الله علیها) به چادر نگاه کنم. وقتی حرف‌های کسانی را که تازه مسلمان یا باحجاب یا دچار هر تغییر مثبتی شده‌اند و ممکن است از خانواده و دوستانشان طرد هم شده‌باشند، می‌شنوم یا می‌خوانم؛ احساس عجیبی بهم دست می‌دهد. احساس می‌کنم نزد خدا عزیزترند. هم برای سخت بودن نقطه‌ی شروع؛ چون طعم زندگی بدون قوانین مربوط به آن را چشیده‌اند و سخت است یکهو و به طور اختیاری خود را از آن کارها محروم کنند. و هم برای سخت بودن شرایطشان بعد از تغییر. مثلا درباره‌ی حجاب؛ شاید مادر آن‌ها مثل مادر من از چادری بودن فرزندشان خوشحال نشود. شاید آن دختر هیچ‌وقت نگاه تحسین آمیزِ پدرش را بعد از مهمانی‌ای که او تنها دختر چادری جمع بوده و یا خوشحالیِ ته صدایش را موقعی که هنگام رانندگی به آینه نگاه می‌کند و با ذوق می‌گوید:«دخترِ با حجاب بابا!» حس نکند. دوستانش مثل دوستانِ خوب و صمیمی من درک نکنند که پوشش او هیچ حجاب و حایلی برای دوستی و رفاقت کردنش نیست و او را از جمع خود برانند. حق هم دارند اگر عزیزتر باشند. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش من هم مثل آنها بودم. و گاهی هم فکر می‌کنم کاش مادرم از کودکی مرا با چادر آشنا می‌کرد! در مستندی خانم دکتری ایرانیِ مقیم یکی دیگر از کشور‌ها(اسمش یادم نیست) را دیدم که در اوایل جوانی و پس از تحقیق و مطالعه به حجاب روی آورده‌بود. می‌گفت در خانواده‌ی ما هیچ اجبار و گرایشی برای ما بچه‌ها در نظر گرفته نشده بود، از هیچ چیز صحبت نمی‌شد. و به معنای واقعی آزاد بودیم که خودمان راه و روش زندگیمان را انتخاب کنیم، اما حالا با خودم می‌گویم کاش پدر و مادرم حداقل از بعضی چیزها برایم صحبت می‌کردند و با آن مفاهیم آشنا می‌شدم. تا زودتر به این نتایج می‌رسیدم و حقیقت را پیدا می‌کردم. اینها را گفتم که تهش بگویم هنوز هم نفهمیدم تغییر و تحول سخت‌تر است یا ثابت‌قدم بودن در ادامه‌ی راه!

۲. شخصی حواسش نبود و به‌جای گفتنِ «من برم کنار آبسردکن آب بخورم» گفت« من برم کنار سردخونه غذا بخورم!» و من یک ساعت او را تحت نظر داشتم تا ببینم کجا دست از پا خطا می‌کند و می‌توانم مچش را بگیرم و در چشم‌هایش زل بزنم و بگویم: فکر کردی من نمی‌فهمم خون‌آشامی؟ و تا بخواهد تغیر حالت دهد و مرا ببلعد بگویم: یه پست پیش‌نویس دارم که توش همه‌چی رو راجع به تو نوشتم و رمزش رو دادم به یکی از دوستام که اگه من مردم اونا رو بخونه و به پلیس خبر بده! کلا تخیلات جنایی دوست می‌داریم!

فکر کنم اول راهنمایی بودم؛ پای ثابت یکی از رویاهایم دزدیده شدن توسط یک مردِ قاتل زنجیره‌ای و زندانی شدن در پشت‌بام یک برج بلند بود! گاهی به این فکر می‌کردم زیرزمین تاریک و نمور بهتر است یا پشت‌بام؟ و می‌گفتم پشت‌بام، چون باید یک ذره مهربانی داشته‌باشد و مرا از دیدن آسمان محروم نکند تا در ادامه‌ی راه من بتوانم عاشقش شوم! مسخره نکنید دیگر! دوست داشته شدن از جانب کسی که همه را به چشم طعمه‌ای برای قتل بعدی‌اش می‌نگرد و معتقد است باید زمین را از آدم‌ها پاک کند؛ یکجور حس با ما به ازین باش که با خلق جهانیِ خاصی دارد! تازه فکر می‌کردم چقدر بیچاره‌ و طفلکی‌است که کسی عاشقش نمی‌شود و من هم که کلا به فکر کار خیر! البته گاهی هم به این فکر می‌کردم که اعتماد به چنین آدمی سخت است. ممکن است برای موردِ جدید بیاید از من هم مشورت بگیرد و من ندانم که مورد بعدی خودم هستم و برای قتل خودم گزینه‌های بهتر و هیجان‌انگیزتری پیشنهاد دهم! بعدترها خشونت را نسبت به خودم نیز در تخیلاتم اضافه کردم. شکنجه‌های او و اعتصاب غذاهای من! هیجان داشت به نظرم! ۳.امشب داشتم کانالی را می‌خواندم که از کتک‌خوردن توسط همسرش هم نوشته بود. یاد خیالاتم افتادم. حالا و در این سن حتی فکر کردن به اینکه کسی را دوست داشته باشم و فکر کنم او هم دوستم دارد و مرا بزند وحشتناک است. اینکه هم  مامن و ماوا و گوش شنوایی باشد برای التیام دردِ دل‌های خارج از خانه و هم خودش دردی باشد که آن‌را نتوانم با کسی به اشتراک بگذارم مگر چند غریبه که مرا از کانالم بخوانند وحشتناک است. اینکه آن زن هم می‌تواند به همسرش فحش دهد و هم بگوید دوستت دارم، برایم غیرقابل درک است. البته شاید بزرگتر که شدم تصورم باز هم فرق کند اما الآن این آن دردم از یارست و درمان نیز همی نیست که من فکر می‌کنم. حالا فکر می‌کنم هیجان با اتفاقات قشنگ‌تری باید چاشنی زندگی باشد نه با اتفاقاتی که وقتی بچه و غرق در کتاب‌های تخیلی جنایی بودم برایم هیجان‌انگیز بود!


نهاده‌است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشسته‌است به تختی، به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان
سپرده روسری‌اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران
برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلاب‌گیری کاشان
غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم
همین‌قدر بنویسم فرشته‌ایست به قرآن

#حامد عسکری


  • آرزو
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶

۱۵۳_ قاطی پلو

هفته‌ی پیش بعد از شنیدن مکالمات یه‌نفر و دیدن قیافه‌ی نگران و مضطربش بهش گفتم اگه ازم کمکی برمیاد براش انجام میدم. گفت و انجام دادم. با خوشحالیش، خوشحالیِ اون شبم تامین شد. مامانم همون لحظه‌ها زنگ زد و مثل همیشه خوشحالیم از صدام معلوم بود و این شد که براش تعریف کردم. گفت: همیشه همه راست نمیگن. بهش گفتم زیادی بدبینی و اضطرابِ چشمای اون شخص دروغ نمی‌گفت. این هفته بازم دیدمش. همونجا و با همون مقدمات و مکالمات. این دفعه فهمیدم که چشم‌ها هم میتونن دروغ بگن. شک کردم که ممکنه حق با مامان باشه. از ترس اینکه بقیه‌ی مکالمه هم تکرارِ هفته‌ی پیش باشه، ازش نپرسیدم که کاری ازم بر میاد یا نه. همون احساس بدی که نسبت به خودم داشتم کافی بود، نمی‌خواستم ته‌مونده‌ی اعتمادمم از بین بره.


به داداشم زنگ زدم گفتم: واسه تولد مامان تو برو انتخاب کن، عکسش رو واسه منم بفرست، اگه تصویب شد پول بریزم به حسابت از طرف جفتمون باشه. گفت: باشه ولی قبلش یه کاسه و یه تابلو هم بخر! گفتم: واسه چی؟O_o گفت: روی تابلو بنویس امروز بهار است و من نمی‌توانم آن را ببینم بذار کنارت. چشماتم ببند و کاسه رو بذار جلوت! بعد از خندیدن و گفتنِ نصیحت‌های همیشگی¹ گفتم: اینجا دانشگاه‌ست‌ها! گفت: بهتر! دانشجوها قشر دلسوزی هستن اتفاقا! گفتم: طبق جک‌ها که دانشجوها قشر بی‌پولی هستن اتفاقا!


هم‌اتاقی رفته خونه‌شون و مامان هرشب که زنگ می‌زنه اظهار ناراحتی می‌کنه از تنهایی من. و نمی‌دونه چقـــــدر خوش می‌گذره! شب‌ها پنجره بازه، روزا پنکه کلا روشنه. آهنگ‌ها رو بدون هندزفری گوش میدم و میتونم باهاش همخوانی کنم. و از همه مهمتر اگه بخوام میتونم برای همه‌ی وعده‌های غذایی بادمجون درست کنم!


برای دومین بار از وقتی که یادم میاد، جوراب رنگ تیره خریدم و چشمم که به پاهام میفته هم احساس پسر بودن بهم دست میده و هم احساس یکی از دوستام بودن!‌ جا داره به سیاستِ خرید جورابم اشاره کنم که البته تا امسال به کارم نیومده بود! چند سالی هست که جورابام معمولا حداقل از ساق پا به پایینشون سفیدِ خالی‌ان. اینجوری وقتی لنگه به لنگه گم بشن مشکلی پیش نمیاد و میشه یکی از این و یکی از اون پوشید بازم!:دی 


۱. یه‌بار براش رفته‌بودم رو منبر، بهم گفت تو از مامان بیشتر نصیحت می‌کنی! و بعدشم خطاب به مامانم که تو اتاق نبود، بلند گفت: مااامااان! بیا به این یکی مامان بگو بی‌خیال شه! :))) آیا بده که از هر رفتارِ نوجونیم که پشیمون شدم بهش تذکر میدم ممکنه بعدا پشیمون شه؟ البته من خودمم معتقدم هیچی مثل خوردن سرِ خود آدم به سنگ تاثیر نداره! ولی خب حس می‌کنم وظیفمه و باید بگم! خواهر بزرگتری گفتن! :))


۲. (این قسمت مربوط به یه قسمت بود که قبل از انتشار حذفش کردم و یادم رفت اینو حذف کنم :|)

یه‌بار خیلی خوشحال بودم، یه‌شالِ خاکستری خریدم. از مغازه که اومدم بیرون دیدم بیشتر شبیه سبزه :/ یه‌بارم یه خوراکی با جلد قرمز خریده‌بودم و بعدش دیدم نارنجیه! و طبیعتا طعمش فرق داشت. تازه این هندزفریمم اولش مشکی دیدمش و بعد مجبور شدم بپذیرم قهوه‌ایه! فعلا نظریه‌م اینه که شاید به نوع خاصی از کوررنگی مبتلام که شدتش با خوشحالیم رابطه‌ی مستقیم داره. حالا این رنگ‌هایی که گفتم مثلا سبزِ پسته‌ای و خاکستریِ پررنگ رو تصور نکنینا، نزدیک به هم‌شون رو تصور کنین. :)


*عنوان نام غذایی‌ست که در پرتال با نام پلومکزیکی موجود بود و منم نمی‌دونستم چیه. رزرو کردم و در سلف با غذایی گوشتی مواجه شدم که به نام قاطی پلو مشهور بود :| 


خدایا، شِفا یعنی تــُـو،

وقتی تــُـو در دلَـم نباشی،

من مجموعہ‌ای می‌شوم از دردها.

+یا من اسمه دوا و ذکره شفا



و اینم آخریش :)


لبِ خاموش، نمودارِ دلِ پرسخن است. 



من اسیـــرم در ڪف مهـر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین‌دلِ نامهـــربانی بیش نیستـ 


#رهی معیری


+یک روزِ مُحـــــرَم نشوند این رمضان‌ها ...


#محمدسهرابی


++ دریافت

توضیحات: استاد پناهیان؛ به کوچکیِ آه، به بزرگی خدا
  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶

۱۵۲_ کابویِ بدون اسلحه


گفتم

شکســتم توبـــہ‌ها

گفتے

کہ بخشــیدم بیـــا...


+ماه رمضان برام خیلی یادآور ماه محرم‌‌‌‌ـه.

+ کم‌کم داشتم نگران خودم می‌شدم! از چیزایی خوشم میومد که قبلا نکوهششون می‌کردم و احساس می‌کردم دارم خطرساز میشم واسه خودم. خوشحالم که خوردم به ماه رمضان :))

+ افطاری تنهایی نمی‌چسبه! مخصوصا اگه علاوه بر خانواده، آبجوشِ همیشگی مسجد هم نباشه! هرچی امروز لذت برده بودم، داداشم زنگ زد و با توصیف سفره شست برد :| خب اگه منم یادم نمی‌رفت رزرو کنم حرفی برای گفتن داشتم ولی امشب نداشتم. البته فقط در این زمینه‌ها! امروز یه‌ روزِ خوب بود. با اینکه اولش خواب موندم و کلاس بعدی رو هم با ۱۵ دقیقه تاخیر غیبت خوردم و الآنم که آخرشه باید تا صبح بیدار باشم تا این ۶۰ صفحه تموم شه:/، ولی روز خوبی بود؛ با اومدن نمرات میان‌ترم‌های گسسته بالاخره یه درس هم پیدا شد که خیالم راحت باشه، از خانواده اجازه گرفتم واسه اعتکافِ آخر ماه، البته در این موارد اول باید اجازه‌ی بابا رو گرفت که بشه به مامان گفت من که اجازه‌ی اصلی رو گرفتم! :) حالا اگه توی قرعه‌کشی اسمم در بیاد! و دیگه اینکه بعد از افطار هم اتفاق خوبی افتاد :)

+چرا بعد از این همه مدت به جای دوستم باید خواب باباش رو ببینم!؟:‌| البته یه حدس‌هایی می‌زنم، ولی اون حرف‌ها(که الآن دیگه خیلی هم یادم نمیاد) و یادی از قدیما دیگه باید بین من و دوستم رد و بدل میشد، نه من و باباش!:/ 

+ این ۳روز فقط با مشتق درگیر بودم:/ یکی از بچه‌های اقتصاد امتحان داشت و چون رشته‌ی دبیرستانش انسانی بود از منم کمک خواست. این چه وضعیه خب؟ گناه دارن. هرچی حد و مشتق و انتگرال ما از سوم دبیرستان تا همین ترم دوم خوندیم اینا توی یه ترم باید بخونن!

+سه شنبه هم پایان ترم آز فیزیک دارم! جزوه هم ندارم. در وصف کار عملی هم همین بس که آزمایش آخر هی در شگفت بودیم که چرا ولت‌متر صفر نشون میده؟ یکی از آقایون به طور خودجوش اومد کمک و خیلی ضایع بود که کلا یکی از قطعات رو نذاشته بودیم تو مدار!:/

+ هفته‌ی پیش یه دختربچه‌ی ناناز با چادر گل‌گلیِ صورتی و آبی ایستاده بود که باباش ازش عکس بگیره، منم از فرصت استفاده کردم و از نیمرخش عکس گرفتم. عکسه خوب نشده‌ها ولی می‌بینمش ذوق می‌کنم :)

+ امشب که بدون گوشی رفتم بیرون احساس یک کابویِ بدون اسلحه رو داشتم! :)

+قبول باشه نماز و روزه‌هاتون :))

+ به‌ جان خودم من معمولا این ماه کم‌‌حرف میشم! حالا تا ببینم در مَجاز چگونه‌ام!

  • آرزو
  • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

۱۳۹_ برخیز که جان است و جهان است و جوانے

می‌دانید، امروز یک خبر نسبتا بد دریافت کردم، موقع شروع کلاس:/. و طبیعتا به بیرون رفته، کمی اشک ریخته و برگشتم. آخرِ کلاس، چون می‌خواستم یک سوالِ آداب معاشرتی در آن زمینه از نگار بپرسم، به او هم گفتم. اول که تعجب کرد از خونسردی‌مان. بعد هم که دید چشمان‌مان دارد به حالت آماده‌باش در می‌آید، گفت: الآن بهش فکر نکن. توی خوابگاه می‌تونی فکر کنی و راحت گریه کنی. شاید باورتان نشود ولی بهش فکر نکردم. امروز یکشنبه بود. یادتان هست که چه راجع به یکشنبه‌ها گفته‌بودم؟ خب، امروز قبل از کلاس نگار، کلاس داشتیم و نشد که مثل هفته‌های قبل برویم و خاطره بسازیم. بین دو کلاس هم چون شدیدا از دیدن نمونه‌ سوالات درسی که چهارشنبه امتحانش را داریم، گرخیده‌بودیم؛ بدو بدو رفتیم کتابخانه و کتاب گرفتیم. و در راه کتابخانه به کلاس نگار که باز هم قیدش بدو بدو بود صوت این هفته‌ی رادیوبلاگی‌ها را دوباره گذاشتم تا او نیز بشنود که دقیقا موقع رفتن استاد به کلاس تمام شد. به تنهایی عزم برگشت نمودم. از آن‌جایی که هوا بسی برای من گرم بود و سرتاپا خیسِ عرق شده‌بودم روی نیمکتی نشستم تا استراحت کنم. و نیم‌ساعت بعد از ترس شدید شدن باران و تبدیل شدن به موش آب کشیده راه افتادم! بهار است و مشهد و هوایی که معلوم نیست با خودش چندچند است!

و همین الآن که تازه از آن طرف پنجره به این طرف آمده‌ام و این پست را می‌نویسم، نه‌تنها قصد گریه ندارم، بلکه یک عدد آرزوی ذوقیِ پرانرژی هستم که از بچگی آرزو داشت از رعد و برق عکس بگیرد و امشب موفق شده. :)


و


+تصمیم گرفتم خبرهای بد رو ننویسم. مگر اینکه واقعا راهی به‌جز نوشتن برای آروم‌شدن نباشه. :)

+ تا اواسط پست به زبان محاوره بود، بعدش کانالم عوض شد، دیگه اولش هم درست کردم!

+ولادت حضرت علی‌اکبر(علیه‌السلام) رو تبریک میگم. :)

همگی جوونید دیگه، روزتون هم مبارکا باشه. :) الهـــــی که به قول مادربزرگا خیر از جوونی‌تون ببینید و وقتی هم که به لحاظ سنی از از دوران جوانی خداحافظی نمودید، دلتون سبز و جوون بمونه :)



این قافله‌ی عـمـر عجــب مے‌گذرد

دریاب دمـــے که با طـرب مےگذرد

#خیام

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۶

۱۳۸_ چرت و پرت بنویس، نمره بگیر!

نشسته‌بودم و داشتم تمرین‌هام رو انجام می‌دادم(خودمم باور نمیشه ولی امروز ۶ساعت مشغول درس بودم! :) ) و نیمکت کناری هم دوتا دانشجوی غیر ایرانی و یه ایرانی نشسته‌بودن و ایرانیه داشت براشون حرف می‌زد. گفت: امتحانِ دکتر نون. سخت، سعی کن چرت و پرت هم بنویس! گفت: چرت و پرت؟o_o جواب داد: بله، بلد هست یا نه، بنویس، اضافی، اضافی بنویس. اوشون هم انگار که چیز مهمی یاد گرفته‌باشه با یه لبخند بامزه سرش رو تکون داد و گفت: آها! چرت و پرت. :))


بعدانوشت: هم‌اتاقیم پرسید: قبراق رو با کدوم ق می‌نویسن؟ گفتم: ق.(تلفظش فرق داره خب! با تلفظ ق گفتم) خندید گفت: خسته نباشی! منظورم اینه که با ق تک نقطه می‌نویسن دیگه؟ من هیـــــچ نگفتم. دوباره خندید و گفت: یه‌بار دیگه میگی با کدوم؟ گفتم: قاف بابا! قاف! 

+ واقعیت اینه که من گیج شدم و فکر کردم ق تک‌نقطه نداریم و واسه همینم هیچی نگفتم. و واضحه که بعدش به روی خودمم نیاوردم!:دی


  • آرزو
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

۱۳۷_ دل‌تنگی با چندساعت تاخیر نسبت به غروب جمعه!

دقیقا لحظاتی مثل چند لحظه پیشه که باعث میشه باور کنم منم مثل همه‌ی خوابگاهی‌ها دلتنگی دارم. منظورم دل‌تنگی واسه افرادی‌ست که حالشون خوبه و فقط اندکی(؟) دورن! اینکه وسط شستن صورتم به این فکر کنم که چند ساعته گوشیم خاموشه و شاید مامان زنگ زده باشه، که الآن خوابه و نمی‌تونم زنگ بزنم. و خب، یهویی دلم واسه گفتن دوسِت دارم و شب‌بخیر تنگ شد... امیدوارم ادامه پیدا نکنه که زنگ بزنم و از خواب بیدارشون کنم که بگم شب بخیر و خوب بخوابین!:دی


من خیلی تماس گرفتن رو دوست دارم! البته همیشه می‌مونم که چی بگما! دیشب الف می‌گفت دلش می‌خواد یکی الآن بهش زنگ بزنه، گفتم چه تفاهمی! منم دلم می‌خواد به یکی زنگ بزنم! گوشیم رو از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم و به خودش نشون دادم. باز یادم نمونده‌بود اسمش رو از اِهِم به اسم خودش تغییر بدم! خندید. چند ثانیه گذشت. گفتم جواب بده دیگه، اصلا شاید یکی کار مهمی داشته‌باشه! جفتشون به این حرف بی‌مزه خندیدن. دکمه‌ی سبز رو زد. فوت کردم! تجربه‌ی باحالی بود. وسط خنده‌هاش گفت: خدایی اسمم رو عوض کن دیگه! اهم آخه؟ گفتم یه اهم دیگه هم دارم که نمی‌دونم کیه، الآن، الآن زنگ زد، آ، جمعه ۸ بهمن هم از مخاطبام هستن! و بازم جفتشون خندیدن! و برآیند سایر حرفای بی‌مزه‌م این شد که گفت خیلی وقت بود اینقدر از ته دل نخندیده‌بودم! اگه نمی‌شناختمش، می‌گفتم دروغ میگه. ولی شناخته‌بودمش و راست می‌گفت! خوشحال شدم. خندوندن آدم‌هایی که دلایل محکمی برای گریه‌کردن دارن، خوشحال‌کننده‌ست، حتی اگه ناشی از توقع پایین طنزشون باشه. 


همین الآن که من دوباره صورتم رو شستم، صدای آهنگ و شادی از سایر اتاق‌ها بلند است! خوابگاه خیلی جای جالبیه، ممکنه در یک لحظه‌ی مشخص، توی ۱۰تا اتاق این طبقه ۱۰تا احساس مختلف وجود داشته‌باشه. و من با شنیدن یک کلمه یا جمله از نمود این احساس‌ها بقیه‌ش رو توی ذهن خودم می‌سازم. قصه‌ی آدما رو دوست دارم. همیشه از کتاب‌ها یا فیلم‌هایی که اولشون نوشته‌ این داستان بر اساس اتفاقات واقعی‌ست؛ بیشتر خوشم میاد. این آدمای رنگارنگ هم‌سن خودم، خودِ واقعیتن. سعی می‌کنم تک‌تک‌شون رو دوست داشته‌باشم. [در این لحظه سارای اتاق بغلی به ذهن نگارنده آمد و پرسید حتی من؟] حتی سارای اتاق بغلی که هنوز هم که چندین ماه است از اشاره‌ی قبلی من به ایشان می‌گذرد، جرات سلام کردن بهش رو پیدا نکردم!


از اونجایی که آدمی‌زاد کلا دلش تنگ میشه، حتی برای دل‌تنگی‌هاش؛ می‌دونم چندسال دیگه دلم واسه اینجا هم تنگ میشه. مخصوصا برای نشستن این بالا و آویزون کردن پاها.



خب، باید بگم بازم از اینجا استفاده‌ی ابزاری کردم برای بهتر کردن حال خودم! :) و دیگه نمی‌خوام که به خانواده زنگ بزنم. و هرگونه احساس دل‌تنگی رو در این لحظه تکذیب می‌کنم! میریم که بخوابیم و داشته‌باشیم یه هفته‌ی عالـــــے اردی‌بهشتی رو که متاسفانه با میان‌ترم‌ها آراسته شده!:دی


با هــَــرچہ بہ جز تـُــوست مرا ساز مـــــده.

#مولانا


+گاهی اوقات فکر می‌کنم ممکنه اینجوری ⇩ بهتر باشه. :)

  • آرزو
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

۱۳۵_ روزهای خوب‌ِ ساده

امروزم یه روز خوبِ ساده بود.

من کلا توی عمرم دوبار رفتم تشییع جنازه. که دومی سال ۹۵ بود. روز اربعین تشییع پیکر دوتا از شهدای مدافع حرم بود که خب، اتفاقی نصیب شد دیگه!

من الآن توی خیلی از گروه‌ها و کانال‌ها عضوم که فقط چندبار در هفته پیگیریشون می‌کنم. و یکی از این گروه‌ها مربوط به مسجده. بعد از عید یه‌روز که داشتم می‌خوندمش متوجه شدم یه مستند هست که مربوط میشه به یکی از همون شهدا و با حضور کارگردان و همسر اون شهید و یه شهید دیگه اکران میشه. وقتی شنیدم هم‌سن و سال خودمه، کنجکاو هم شدم و تصمیم گرفتم برم. حرفای جالبی زدن همشون و روز جالبی بود برام.


چند روز پیش هم باز داشتم گروه‌ها رو چک می‌کردم. دیدم یه برنامه هست واسه امروز، که قراره ببرن بهشت رضا(علیه‌السلام). با تعاریفی که توی وبلاگ محبوبه‌ی شب خونده‌بودم مشتاق بودم ولی وقتی دیدم همسر اون شهید هم میان، مشتاق‌تر شدم. یعنی به‌زور امروز ساعت ۷ صبح خودم رو از تخت جدا کردما!:دی ولی با خودم گفتم: منِ تنبل که دیگه خودم حرکتی نمی‌زنم، این فرصت خوب رو از دست ندم. با بقیه‌ی بچه‌ها آشنایی‌ای ندارم واسه همین رفتم دنبال الف، خواب مونده‌بود. بالاخره سوار شدیم و اوشون هم بود. من نزدیکش نبودم و حرفایی رو که در طول مسیر زد نشنیدم. رفتیم سر مزار شهید. اونجا دیگه همه کنار هم بودیم. خوب و دلنشین حرف می‌زد. از خاطراتشون تعریف کرد. ماجرای ازدواجشون، اولین‌ها، آخرین‌ها، آخرین نماز دونفره‌ای که همین‌جا و دو روز قبل از اعزام شهید خونده‌بودن. خیلی چیزای جالب و قشنگی گفت، شوخی هم می‌کرد و می‌خندیدیم. گفت: اگه حاجتی داریم شهدا رو واسطه قرار بدیم، کارشون درسته و تا حالا افراد زیادی حاجت گرفتن. یکی از بچه‌ها گفت: شما برامون یه‌دعا کنین. گفت: بهترین دعا همینه که ان‌شاءالله هممون عاقبت بخیر شیم. ولی حیفم میاد این دعا رو هم نکنم، امیدوارم اون طعم خوشبختی و اون لذتی رو که من تجربه کردم شما هم بچشین. من توی همون ۵ماهِ هرچند کوتاه طعم زندگی رو چشیدم. 

خب، من الآن هرچی هم بگم با توجه به اینکه نمیتونم همه‌چی رو بگم، شما درک نمی‌کنین که چقدر توی حرف به حرف کلماتش، خوشبختی پیدا بود. با خودم گفتم ایشون فقط ۵ماه همسرش رو داشته تازه اونم نه زیر یه سقف، اینقدر حس خوشبختی از حرفاش می‌باره؛ ولی ممکنه بعضیا یه عمر کنار هم زندگی کنن و آخرشم احساس خوشبختی نکنن. یه ماجرای جذاب هم نصفه نیمه موند و ازشون قول گرفتیم یه‌روز دیگه هم بیان دانشگاه و اون رو تموم کنن.



دیروز اول پیام هم‌کلاسیم رو دیدم که نوشته من توی فلان گروه ادت کردم لطفا لفت نده. و بعد رفتم فلان گروه رو دیدم و چون قدرت نه گفتن به صورت مستقیمم هنوز پایینه، بهش گفتم باشه فعلا لفت نمیدم. و در دلم ادامه دادم که فعلا میتونه ۲۴ساعت باشه. حالا منتظرم شلوغ شه که لفت بدم و در حال حاضر دارم چرت و پرتای گروه رو می‌خونم و به این فکر می‌کنم که چقدر بعضیا بیکارن و چقدر من شناختم از هم‌کلاسیم ضعیف بود!(این پاراگراف رو مشمول عنوان قرار ندید!)


دیشب داشتم به هم‌اتاقیم می‌گفتم که ترم بعد کدوم خوابگاهم و با چه کسایی هم‌اتاقی‌ام که یهویی گفت: یعنی من دیگه تو رو نمی‌بینم؟


دیروز بعد از خوردن ناهار یک ساعت و نیم با ح توی سلف حرف زدم. از زلزله شروع شد. چون ایشون اون اصل کاریِ یک ماه پیش رو نبود و این یکی براش تازگی و هیجان داشت. و رسید به خانواده‌هامون، هم‌اتاقی‌هامون و بچه‌های کلاس. بهش گفتم: من خیلی روابط عمومیم ضعیفه. یه ذره هم حس می‌کنم بچه‌ها ازم می‌ترسن!:دی گفت: از بیرون جدی به نظر میای. داشتم می‌گفتم: مامانم میگه وقتی داداشت کنکوری شد انتقالی بگیر بیا اینجا، این بچه گناه داره! گفت: توی مسائل درسی بهت وابسته بوده؟ گفتم: نه بابا! چون پرحرف‌ترین عضو خونواده توی محیط خونواده منم، کمبودم یه‌ذره حس میشه و بچه! احساس تنهایی می‌کنه. و اون سال این مسئله حیاتی‌تره احتمالا! باورش نمی‌شد که توی خونه اونجوری باشم. ولی گفت: من از رفتار چند نفر اینجا خوشم میاد و شروع کرد به نام‌بردن، اسم منم گفت! از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. :) دیگه گفت: خیلی دوست داره بره بیرون ولی کسی نیست که باهاش بره. گفتم: من که بیکارم، هروقت خواستی بگو، شاید بیام. کلا من نصف کارای عمرم رو با این مقدمه انجام میدم که: من که بیکارم! ضرری هم نداره!


هم‌اتاقیم بخاطر رشته‌ش با گیاهان آشناتره و آشنایی‌شون هم ادامه داره طبیعتا. روز اولی که فهمیدم اسم گل‌ها و گیاهان و اینا رو هم بهشون یاد میدن، رفته بودیم بیرون و من عین بچه‌ها هی به انواع و اقسام گیاهان اشاره می‌کردم و می‌گفتم: این چیه؟ این چیه؟ حالا امروز دوتا گل بود که نمی‌دونستم چین. اون صورتیه رو الف گفت: صد برگه و من گفتم محمدی! میدونم قیافه‌ش به محمدی نمی‌خوره ولی بوش می‌خورد! هم‌اتاقیم گفت: از خانواده‌ی رزهاست به احتمال زیاد. کناری هم گل نیست و شکوفه‌ی درخت به است! و من در کتم نمی‌رود! درخت‌های بهِ ولایت ما(:دی) شکوفه‌هاشون هیـــــچ‌گونه شباهتی به این نداره. الف اصلاح نمود که در ولایت اونا به رز میگن صدبرگ. واضحه که از کلمه‌ی ولایت خوشم اومده دیگه؟ :)




گر چہ در خیلِ تــُـو بسیار، بِہ از ما باشد

ما تـُـو را در همــہ عالَـم نشناسیم نظیر


گر بگویم کہ مــرا حالِ پریشانے نیست

رنگِ رخسار خبر مےدهد از سِرِ ضمیـر


#سعــدى

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۶

۱۳۴_ طولانی و روزانه‌نویسیِ خالص!

این روزا خدا هی داشت مواردی رو بهم متذکر میشد که شرایط‌شون خوب نیست ولی شکرگزاری‌شون بیشتر از منه. دیگه باید بگم: خداجونم غلط کردم! شیرفهم شدم! اگه ادامه پیدا کنه میشینم واسه اونا گریه می‌کنما! به هر حال به‌طور کامل متوجه ناسپاسی‌م شدم و اینکه چقدر همه‌ی آدما میتونن احساس خوشبختی داشته‌باشن فارغ از همه‌ی چیزای مادی و در درجات بعد غیرمادی‌ای حتی که ندارن. و هرکس هم بگه نمیشه میتونم مثال‌هایی براش بزنم که دیگه نتونه بگه نمیشه! همون‌طور که من دیگه نمی‌تونم. البته بنا به دلایلی نمی‌تونم مثال بزنم، کلی گفتم! خلاصه از ته دل باور کنید که خوشبختیم و لبخند بزنید به روی خودتون و خانواده‌تون و زندگی :))

یکشنبه‌ها قابلیت اینو داره که تبدیل بشه به یکی از روزای ثابت پست‌گذاری. علتشم قطعا پیاده روی با نگار تا همون دانشکده‌‌ای‌ست که اون کلاس داره و من ندارم. الف که همونجا درس می‌خونه میگه می‌خوای تغییر رشته بدی بیای همینجا کلا؟ گفتم: من اول از همه دانشکده‌ی خومون رو عاشقم، بعدش اینجا. و اما اتفاق ساده‌ی خوب این یکشنبه: دوشنبه میان‌ترم برنامه‌سازی پیشرفته داشتیم و یکشنبه ۱۰ تا ۱۲ رو با هم تمرین کردیم. در واقع اوشون کد زد و من یاد گرفتم. بعد رفتیم کلاس و دوباره ۱۴تا۱۶ رو بیکار بودیم و مثل همیشه با وعده‌ی درس‌خوندن می‌خواستیم بریم دانشکده‌ی اقتصاد. البته قبلش رفتیم سلف خودمون و دیدم یه‌جا دیگه رزرو کردم! لغوش کردم و دوتایی توی تریا یه‌چیزی خوردیم. و ماجرا از اونجا شروع شد که در راه تریا به دانشکده‌ی خودمون چشمم افتاد به انبوه گل‌های قرمز و نارنجی و راهم رو کج کردم طرفشون. گفتم: یه‌دونه بچینم که اشکال نداره، داره؟ منم نچینم بالاخره که خشک میشه! و توی دلم ادامه دادم: اصلا اینا آفریده شدن که چیده شن و هدیه داده شن و لبخند به لب بیارن! چیدم و رفتیم توی دانشکده‌ی خودمون. نگار گذاشتش توی اون سوراخ گوشی که مربوط به هندزفریه و من گفتم بذار ازت عکس بگیرم. چندتا گرفتم و راه افتادیم به سمت مقصد. توی راه طبق معمول منم یه قاصدک چیدم و به تقلید از نگار گذاشتمش توی همون سوراخ مربوط به هندزفری. بازم کلی حرف زدیم و بالاخره رسیدیم به محوطه‌ی خیلی خوشگل و سرسبز اونجا [از این چشم قلبی‌ها]. کلی هم اونجا عکس گرفتیم. تا حالا از این عکسایی که مثلا حواسم نیست نداشتم ولی به لطف نگار الآن خیلی دارم! و بهتر از بقیه‌ی عکس‌ها شدن حتی! و بالاخره وقتی هم حافظه‌ی گوشی و هم جانبی اعلام پرشدگی کردن تموم کردیم و بعد از چندی استراحت در نمازخونه اوشون رفت کلاس و منم اومدم خوابگاه. و هی عکسا رو نگاه می‌کنم و از ته دلم لبخند می‌زنم. :))

دوشنبه برگه‌م رو که تحویل دادم و اومدم بیرون؛ مستقیم اومدم طرف این گل پایین و ازش عکس گرفتم! یه لحظه خودمم فکر کردم با برنامه‌ی قبلی اینکار رو کردم! به چندتا از این بچه‌های خوب و درسخونمون هم که هی شکسته‌نفسی می‌کردن و می‌گفتن گند زدن، قول دادم که بدترین نمره‌شون من باشم!:دی تقریبا ۴۵ دقیقه از وقت امتحان رو بیکار بودم و به دلیلی دوست نداشتم برگه‌م رو تحویل بدم! و تمرین خط می‌کردم! فارسی و انگلیسی! کلا برگه‌های سوال امتحانام دیدنیه! :))


بالاخره پام به میوه‌فروشی اصلی دانشگاه باز شد و تبدیل به مشتری ثابت شدم؛ اونم فقط به خاطر گوجه سبز( که در ولایت ما بهش میگیم آلوچه!). هرچند می‌خورم و به یاد روزایی میفتم که دیگه تکرار نمیشن، هیچ‌وقت. جا داره بگم من در طفولیت در راه چیدن همین آلوچه یه بار دستم شکسته! :))

واسه گرفتن خوابگاه برای ترم بعد اینجوریه که باید گروه‌هایی با تعداد برابر با ظرفیت اتاق یا سوییت مورد نظر تشکیل بدیم و سرگروه انتخاب کنه مکان رو. ما بدین صورت بودیم؛ من بودم و هم‌اتاقی سابقم و هم‌اتاقی‌های کنونی هم‌اتاقی سابقم و هم‌کلاسی‌های یکی از این هم‌اتاقی‌ها و دوستای یکی از این هم‌کلاسی‌ها! سرگروه اینجانب بودم! اول ۹ نفر بودیم و من از کجا می‌دونستم در دو روز اول که نوبت ورودی‌های سال‌های قبله ۹نفره‌ها پر میشه؟! دیشب ۳نفر رو به سختی پیدا کردیم. که ایشون‌ها بسیار بسیار روی نظم و نظافت تاکید داشتن. و از این شوخی‌های لوس دخترونه هم با هم می‌کردن که البته من و دوستامم با هم داریم ولی اونا دوستای ۴ساله و ۷ساله و ۱۰ساله‌ان نه آشناهای یک‌ هفته‌ای! ولی چاره‌ای نبود دیگه. امیدوار بودم که با هم کنار میایم و با این وضع نظمی هم که من دارم ان‌شاءالله یه ترم رو حداقل دووم بیاریم کنار هم!  و با توجه به اینکه مهلت گروه‌بندی تموم شده‌بود، قرار شد یکی از بچه‌ها با پارتیش! صحبت کنه که ایشون‌ها رو هم به ما اضافه کنه. و امروز قبل از اون‌که از فرد و پارتی مذکور خبری برسه، فهمیدم همه‌ی سوییت‌ها و اتاق‌ها تکمیل شدن! اومدم سرپرستی گفتم چه کنم؟ گفت تا ۱۴:۳۰ برو اداره‌ی امور خوابگاه‌ها پیش خانم فلانی ببین چی میگه. حتما بری‌ها وگرنه تعیین تکلیفتون میفته برای مهر! به بچه‌ها گفتم یکیتون با من بیاین که در جریان این کارها قرار بگیرین و بعدا غر نزنین! الف اومد. خانمه گفت اسامی‌مون رو روی یه برگه بنویسیم. نوشتم. پرسیدم اونایی رو که می‌خوان حتما کنار هم باشن مشخص کنم؟ جواب مثبت بود. چون از اول هم کنار هم نوشته‌بودمشون دورشون خط کشیدم. دید و گفت: نمودار نکش واسه من! روی یه کاغذ دیگه بنویس. روی یه کاغذ دیگه و کنار هم نوشتم. گفت: ای بابا! چرا کنار هم می‌نویسی؟ زیر هم بنویس. و در حالی که از کلافگی لبخند می‌زدم زیر هم نوشتم و با خودم گفتم قابلیت اینو دارم که تبدیل شم به ارباب رجوع اخمویی که هی غر می‌زنه و سوال تکراری هم می‌پرسه!:دی [آیکون خباثت!]. البته این بار رو خویشتن‌داری کردم! :)) و به طور کلی اگه تکلیفمون فردا مشخص نشه همون مهر مشخص میشه. و من خوشحالم! چون به احتمال زیاد پخش و پلا میشیم و من با اون نفرات آخر نمیفتم! :) بعدانوشت: مشخص شد. :)

از راهنمایی تا حالا فقط چندبار پیش اومده‌بود که باید گزارش کار می‌نوشتیم و من همیشه از زیرش در می‌رفتم. و بالاخره سرنوشت جوری شد که امروز اولین گزارش کار عمرم رو نوشتم و قبل از تحویلش یه سوال از استاد پرسیدم و فهمیدم از بنیان اشتباه نوشتم! و گفت ناچارا فردا تحویل بدم. و من فردا یه‌سره دانشکده‌ی خودمون کلاسم و وقت نمی‌کنم بیام این دانشکده! قسمت نیست دیگه!:دی :))

هم‌اتاقیم امشب میگه: این طالبی که خریدی بوی طالبی میده، بخورش! نباید بوی طالبی بده آیا؟

دیشب یه‌دونه روباه کوچولو هم دیدم ولی ترسیدم فلاش گوشی باعث شه عصبانی شه! عکس‌های واضحی نشدن. وگرنه همون‌طور که میدونید میذاشتم! :))


دلت سخت است و پیمان اندکے سُست؛ 
دگر در هـــر چہ گویم بر کمالے.

#سعدی

دردِ مــا را در جھــان
درمان مبادا بـےشما

#مولانا

بعدانوشت: دعا کنیم؟ برای هم وطن‌های آزادشهری‌مون، برای سلامتی و آرامش‌شون...

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________