وقتی نمرهی ۵/۹ فیزیک رو توی پرتال دیدم احساس کردم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم در این زمینه! استاد فایل نمرات پایانترم و میانترم و کوییز و اینا به تفکیک رو گذاشت کانال. میانترم رو جمیعا گند زدهبودیم ولی پایانترم ماشاءالله نمرهم میدرخشید اون وسط! بعد من یهجوریام سریع میپذیرم. با خودم گفتم حتما چرت و پرت نوشته بودی که نمره نگرفتی دیگه. وگرنه این استاد که تا صدم نمره رو حساب کرده اشتباه صحیح نمیکنه. ولی مامانم گفت برم برگهم رو ببینم. خودم میترسیدم شناسایی شم! و خجالت میکشیدم ازش. سه دور راهروی گروه زمینشناسی دانشکده علوم رو گشتم و اثری از تابلویی که اسم استادم روش باشه ندیدم و با خودم فکر میکردم چرا باید اتاق یک استاد فیزیک اینجا باشه؟ گفتم شاید بچهها حواسشون نبوده و اشتباه نوشتن اتاقش رو. رفتم راهروی فیزیک. اونجا هم نبود. همینجوری داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم که استاد تازه از یه در اصلی وارد شد. و همونجور که حدس میزدم شناخت. دیگه به هر حال ردیف اول بودم همیشه :دی بعد از سلام و احوالپرسی و اینا گفت چند شدی؟ گفتم خیلی کم. گفت حالا چند شدی؟ گفتم اصلا روم نمیشه بگم. راه افتاد و منم پشت سرش رفتم. توی راه برای آمادگیش گفتم به هر حال افتادم دیگه. گفت فکر میکردی بیشتر شی؟ گفتم آره. بعد یه مشکلی داشتم اینکه نمیدونستم فاصلهی زمانی یا مکانی رو چقدر باید رعایت کنم :دی یهبار حالم بد بود رفته بودیم بیمارستان و دکتر در اون لحظه تو اتاقش نبود. وقتی اومد منم سرم و انداختم پایین و پشت سرش خواستم برم تو که گفت کجا خانم محترم؟ :دی ضایع شدم و ایستادم و ۵دقیقه بعد اجازهی ورود دادن! اینجا هم گفتم شاید اینجوری باشه. الکی به تابلوهای دیوار و کانیهای موجود در راهرو نگاه میکردم که سرعتم کم شه! وقتی رسیدیم من چند ثانیه به تابلوی کنار در خیره شدم تا باور کنم واقعا از اول همینجا بوده! سه دور ندیدهبودمش! یکی از بچههای فیزیک۱ هم اومده بود. گفت بشینیم. و با کمال آرامش مشغول پیدا کردن برگهی ایشون شد. بعد دوتا دیگه از بچهها هم اومدن و صندلیای خالی نموند. نفر بعدی که اومد بهش گفت شما بیرون یه دوری بزن تا کار دوستات تموم شه بعد بیا بشین. روی نشستن تاکید زیادی داشتن ایشون :دی برگهم رو پیدا کرد و داد تا بررسیش کنم. نمرات سوالها رو جمع زدم شد ۱۴/۵. روی برگه رو نگاه کردم. عدد یکش کمی خطخطی بود. نمیدونستم از خوشحالی چه کنم :دی گفتم استاد اینجا ۱۴/۵ـه شما ۴/۵ وارد کردین. متعجب برگه رو گرفت دید درست میگم. با ذوق و شعف! گفتم خب دیگه دستتون درد نکنه خداحافظ! گفت صبر کن همین الآن ثبتش کنم. ایستادم کنار میز و دوباره فرمودن بشین! کلا خیلی استاد محترم و گوگولیای بود. عذرخواهی هم کردن و بالاخره اجازهی خروج دادن. انقدر تندتند از پلهها پایین اومدم که شانس آوردم زمین نخوردم! شدم ۱۲/۲۵ و به اندازهی یه نمرهی بیست جای خوشحالی داشت برام. اگه اینجا نبودم و نمیرفتم، با ۵/۹ چه میکردم؟
در این بحبوحهی تنهایی مرحلهی غمناک بودن سکوت رو رد کردم و به ترسناک بودنش رسیدم. سرِ شبِ دیشب برادر زنگ زد و سعی داشت با حرفهای ترسناکش تلافی شبهایی رو که من براش داستان ترسناک تعریف کردم و خوابش نبرده در بیاره:دی که البته من با شنیدن واژههای کلیدی دیگه به حرفش گوش ندادم و گوشی هم شارژش تموم شد و خاموش شد. بعد از حرفای برادر نوبت درس شد و رفتم پیش بهار. توی سالن مطالعه مشغول بودیم. و کسی به جز ما تو اون سه طبقه نبود. دیدم صدای پچپچ میاد. قبلش هم حسابی توسط یه گربه ترسانده و دوانده شده بودم :دی با ترس و لرز رفتم در رو باز کنم. هم من و هم کسی که پشت در بود و همزمان با من دستگیره رو گرفته بود، بسی با دیدن قیافهی هم ترسیدیم. از سرپرستی اومده بودن که لامپ رو خاموش کنن. گفت بچهها این خوابگاه از یه روزی به بعد آب و برقش قطع میشهها! فردا از خانم فلانی بپرسین. باید منتقل شید یه خوابگاه دیگه.(منطقیه؛ چون اینجا از چند صد نفر موندیم ۱۵نفر!) تو دلم گفتم هر دم از این باغ بری میرسد! این سه روز بگذره و برم خونه، قدر آرامش و راحتی رو حسابی میدونم دیگه.
بعد از ظهر همراه هماتاقی سابق رفتم ترمینال تا منم چمدونم رو بفرستم. چرا این آقایون محترم جلوی در ترمینال اینجوریان خب؟ هی میگه خواهرم بذار چمدونت رو بیارم! میگم آقا خودم میارم. میگه سنگینه من میارم! اصلا متوجه نیست من به عشق همون چند لحظهی باابهتِ کشیدن چمدون پشت سرمه که تا الآن ننشستم وسط راه گریه کنم بابت زیاد بودن وسایلم! آخرشم نذاشت :(
قیافهی من وقتی که ذوقزده میشم ولی نباید واکنش نشون بدم و مجبور به خویشتنداری هستم. :)
این شعرایی که توش استانها یا اقوام مختلف نام برده شدن رو دوست دارم :)
عاشقکشی را از بری، افسونگری را هم
عشق و جنون را میشناسی، دلبری را هم
در چادر گلدار مثل «دشت» زیبایی
ای وای اگر «دریا» بپوشی روسری را هم
در خود تمام حُسنها را دستچین کردی
از پشت بستی دست هر حور و پری را هم
زیبایی ترکان، صفای دختران ایل
خونگرمی خوشقامتان بندری را هم
مازندرانیها که از قبل عاشقت بودند
حالا گمانم شاعران آذری را هم
دیوان شاعرهای دنیا از تو لبریز است
از بلخ تا قونیه اشعار دری را هم
آشفته کردی بیتهای حافظ و من را
آشفته خواهیکرد بیت رهبری را هم
#کاظم ذبیحی نژاد
رو به هر جانب که آرم؛
در نظر دارم "تـُـــو" را
#صائب تبریزی
آری،
همـــــه باخت بود سرتاسر عمر!
دستی که
به گیسوی تـُــو بُردم،
بُردم... :)
#هوشنگ ابتهاج