وقتی نمرهی ۵/۹ فیزیک رو توی پرتال دیدم احساس کردم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم در این زمینه! استاد فایل نمرات پایانترم و میانترم و کوییز و اینا به تفکیک رو گذاشت کانال. میانترم رو جمیعا گند زدهبودیم ولی پایانترم ماشاءالله نمرهم میدرخشید اون وسط! بعد من یهجوریام سریع میپذیرم. با خودم گفتم حتما چرت و پرت نوشته بودی که نمره نگرفتی دیگه. وگرنه این استاد که تا صدم نمره رو حساب کرده اشتباه صحیح نمیکنه. ولی مامانم گفت برم برگهم رو ببینم. خودم میترسیدم شناسایی شم! و خجالت میکشیدم ازش. سه دور راهروی گروه زمینشناسی دانشکده علوم رو گشتم و اثری از تابلویی که اسم استادم روش باشه ندیدم و با خودم فکر میکردم چرا باید اتاق یک استاد فیزیک اینجا باشه؟ گفتم شاید بچهها حواسشون نبوده و اشتباه نوشتن اتاقش رو. رفتم راهروی فیزیک. اونجا هم نبود. همینجوری داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم که استاد تازه از یه در اصلی وارد شد. و همونجور که حدس میزدم شناخت. دیگه به هر حال ردیف اول بودم همیشه :دی بعد از سلام و احوالپرسی و اینا گفت چند شدی؟ گفتم خیلی کم. گفت حالا چند شدی؟ گفتم اصلا روم نمیشه بگم. راه افتاد و منم پشت سرش رفتم. توی راه برای آمادگیش گفتم به هر حال افتادم دیگه. گفت فکر میکردی بیشتر شی؟ گفتم آره. بعد یه مشکلی داشتم اینکه نمیدونستم فاصلهی زمانی یا مکانی رو چقدر باید رعایت کنم :دی یهبار حالم بد بود رفته بودیم بیمارستان و دکتر در اون لحظه تو اتاقش نبود. وقتی اومد منم سرم و انداختم پایین و پشت سرش خواستم برم تو که گفت کجا خانم محترم؟ :دی ضایع شدم و ایستادم و ۵دقیقه بعد اجازهی ورود دادن! اینجا هم گفتم شاید اینجوری باشه. الکی به تابلوهای دیوار و کانیهای موجود در راهرو نگاه میکردم که سرعتم کم شه! وقتی رسیدیم من چند ثانیه به تابلوی کنار در خیره شدم تا باور کنم واقعا از اول همینجا بوده! سه دور ندیدهبودمش! یکی از بچههای فیزیک۱ هم اومده بود. گفت بشینیم. و با کمال آرامش مشغول پیدا کردن برگهی ایشون شد. بعد دوتا دیگه از بچهها هم اومدن و صندلیای خالی نموند. نفر بعدی که اومد بهش گفت شما بیرون یه دوری بزن تا کار دوستات تموم شه بعد بیا بشین. روی نشستن تاکید زیادی داشتن ایشون :دی برگهم رو پیدا کرد و داد تا بررسیش کنم. نمرات سوالها رو جمع زدم شد ۱۴/۵. روی برگه رو نگاه کردم. عدد یکش کمی خطخطی بود. نمیدونستم از خوشحالی چه کنم :دی گفتم استاد اینجا ۱۴/۵ـه شما ۴/۵ وارد کردین. متعجب برگه رو گرفت دید درست میگم. با ذوق و شعف! گفتم خب دیگه دستتون درد نکنه خداحافظ! گفت صبر کن همین الآن ثبتش کنم. ایستادم کنار میز و دوباره فرمودن بشین! کلا خیلی استاد محترم و گوگولیای بود. عذرخواهی هم کردن و بالاخره اجازهی خروج دادن. انقدر تندتند از پلهها پایین اومدم که شانس آوردم زمین نخوردم! شدم ۱۲/۲۵ و به اندازهی یه نمرهی بیست جای خوشحالی داشت برام. اگه اینجا نبودم و نمیرفتم، با ۵/۹ چه میکردم؟
در این بحبوحهی تنهایی مرحلهی غمناک بودن سکوت رو رد کردم و به ترسناک بودنش رسیدم. سرِ شبِ دیشب برادر زنگ زد و سعی داشت با حرفهای ترسناکش تلافی شبهایی رو که من براش داستان ترسناک تعریف کردم و خوابش نبرده در بیاره:دی که البته من با شنیدن واژههای کلیدی دیگه به حرفش گوش ندادم و گوشی هم شارژش تموم شد و خاموش شد. بعد از حرفای برادر نوبت درس شد و رفتم پیش بهار. توی سالن مطالعه مشغول بودیم. و کسی به جز ما تو اون سه طبقه نبود. دیدم صدای پچپچ میاد. قبلش هم حسابی توسط یه گربه ترسانده و دوانده شده بودم :دی با ترس و لرز رفتم در رو باز کنم. هم من و هم کسی که پشت در بود و همزمان با من دستگیره رو گرفته بود، بسی با دیدن قیافهی هم ترسیدیم. از سرپرستی اومده بودن که لامپ رو خاموش کنن. گفت بچهها این خوابگاه از یه روزی به بعد آب و برقش قطع میشهها! فردا از خانم فلانی بپرسین. باید منتقل شید یه خوابگاه دیگه.(منطقیه؛ چون اینجا از چند صد نفر موندیم ۱۵نفر!) تو دلم گفتم هر دم از این باغ بری میرسد! این سه روز بگذره و برم خونه، قدر آرامش و راحتی رو حسابی میدونم دیگه.
بعد از ظهر همراه هماتاقی سابق رفتم ترمینال تا منم چمدونم رو بفرستم. چرا این آقایون محترم جلوی در ترمینال اینجوریان خب؟ هی میگه خواهرم بذار چمدونت رو بیارم! میگم آقا خودم میارم. میگه سنگینه من میارم! اصلا متوجه نیست من به عشق همون چند لحظهی باابهتِ کشیدن چمدون پشت سرمه که تا الآن ننشستم وسط راه گریه کنم بابت زیاد بودن وسایلم! آخرشم نذاشت :(
قیافهی من وقتی که ذوقزده میشم ولی نباید واکنش نشون بدم و مجبور به خویشتنداری هستم. :)
این شعرایی که توش استانها یا اقوام مختلف نام برده شدن رو دوست دارم :)
عاشقکشی را از بری، افسونگری را هم
عشق و جنون را میشناسی، دلبری را هم
در چادر گلدار مثل «دشت» زیبایی
ای وای اگر «دریا» بپوشی روسری را هم
در خود تمام حُسنها را دستچین کردی
از پشت بستی دست هر حور و پری را هم
زیبایی ترکان، صفای دختران ایل
خونگرمی خوشقامتان بندری را هم
مازندرانیها که از قبل عاشقت بودند
حالا گمانم شاعران آذری را هم
دیوان شاعرهای دنیا از تو لبریز است
از بلخ تا قونیه اشعار دری را هم
آشفته کردی بیتهای حافظ و من را
آشفته خواهیکرد بیت رهبری را هم
#کاظم ذبیحی نژاد
رو به هر جانب که آرم؛
در نظر دارم "تـُـــو" را
#صائب تبریزی
آری،
همـــــه باخت بود سرتاسر عمر!
دستی که
به گیسوی تـُــو بُردم،
بُردم... :)
#هوشنگ ابتهاج
گفتم
شکســتم توبـــہها
گفتے
کہ بخشــیدم بیـــا...
+ماه رمضان برام خیلی یادآور ماه محرمـه.
+ کمکم داشتم نگران خودم میشدم! از چیزایی خوشم میومد که قبلا نکوهششون میکردم و احساس میکردم دارم خطرساز میشم واسه خودم. خوشحالم که خوردم به ماه رمضان :))
+ افطاری تنهایی نمیچسبه! مخصوصا اگه علاوه بر خانواده، آبجوشِ همیشگی مسجد هم نباشه! هرچی امروز لذت برده بودم، داداشم زنگ زد و با توصیف سفره شست برد :| خب اگه منم یادم نمیرفت رزرو کنم حرفی برای گفتن داشتم ولی امشب نداشتم. البته فقط در این زمینهها! امروز یه روزِ خوب بود. با اینکه اولش خواب موندم و کلاس بعدی رو هم با ۱۵ دقیقه تاخیر غیبت خوردم و الآنم که آخرشه باید تا صبح بیدار باشم تا این ۶۰ صفحه تموم شه:/، ولی روز خوبی بود؛ با اومدن نمرات میانترمهای گسسته بالاخره یه درس هم پیدا شد که خیالم راحت باشه، از خانواده اجازه گرفتم واسه اعتکافِ آخر ماه، البته در این موارد اول باید اجازهی بابا رو گرفت که بشه به مامان گفت من که اجازهی اصلی رو گرفتم! :) حالا اگه توی قرعهکشی اسمم در بیاد! و دیگه اینکه بعد از افطار هم اتفاق خوبی افتاد :)
+چرا بعد از این همه مدت به جای دوستم باید خواب باباش رو ببینم!؟:| البته یه حدسهایی میزنم، ولی اون حرفها(که الآن دیگه خیلی هم یادم نمیاد) و یادی از قدیما دیگه باید بین من و دوستم رد و بدل میشد، نه من و باباش!:/
+ این ۳روز فقط با مشتق درگیر بودم:/ یکی از بچههای اقتصاد امتحان داشت و چون رشتهی دبیرستانش انسانی بود از منم کمک خواست. این چه وضعیه خب؟ گناه دارن. هرچی حد و مشتق و انتگرال ما از سوم دبیرستان تا همین ترم دوم خوندیم اینا توی یه ترم باید بخونن!
+سه شنبه هم پایان ترم آز فیزیک دارم! جزوه هم ندارم. در وصف کار عملی هم همین بس که آزمایش آخر هی در شگفت بودیم که چرا ولتمتر صفر نشون میده؟ یکی از آقایون به طور خودجوش اومد کمک و خیلی ضایع بود که کلا یکی از قطعات رو نذاشته بودیم تو مدار!:/
+ هفتهی پیش یه دختربچهی ناناز با چادر گلگلیِ صورتی و آبی ایستاده بود که باباش ازش عکس بگیره، منم از فرصت استفاده کردم و از نیمرخش عکس گرفتم. عکسه خوب نشدهها ولی میبینمش ذوق میکنم :)
+ امشب که بدون گوشی رفتم بیرون احساس یک کابویِ بدون اسلحه رو داشتم! :)
+قبول باشه نماز و روزههاتون :))
+ به جان خودم من معمولا این ماه کمحرف میشم! حالا تا ببینم در مَجاز چگونهام!
طفلے به نام شادی دیری است گمشده است،
با چشمهای روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانے دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
+چون آرزو داشت! :)
...در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه مے سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آندم جوانههای جوان
باز مےشود
بیداری بـہـــــار
آغاز میشود
#هر دو از دکتر شفیعی کدکنی دوستداشتنی :)
۱. فکر میکردم زیادی حساسم. از آقای تعمیرکار گوشی خوشم نمیومد و در عین حال، حوصله نداشتم و بلد نبودم برم جای دیگه. بازم رفتم همونجا. یکی دیگه بود. ایندفعه راحتتر باهاش حرف زدم و مشکلم رو گفتم، خیلی راحتتر! برخوردا فرق داره واقعا!
۲. با داداشم که حرف میزدم با همون لحن دوست داشتنی و انگار معمولیش گفت ۲تا گلدون جدید خریده، یه کاکتوس که تا حالا ندیدهبوده و در گذر زمان و در اثر مراقبتهای خوب رنگ خاصی پیدا میکنه و یک حسن یوسف، و پرسید تو هم خرافاتی که دربارهی این گیاه هست رو قبول نداری دیگه؟ گفتم اصلا نشنیدم! امشب که گوگل رو باز کردم و کلیک کردم برای نوشتن و البته بدون نوشتن حتی یک حرف، اولین حدسهایی که زد مربوط بود به انواع کاکتوسها، حسنیوسفها، خرافات دربارهی حسن یوسف و چندتا چیز مربوط به همینا! بدونِ اینکه هیچوقت اینا رو سرچ کردهباشم! برام جالب بود. چگونه؟
تابستون قرار بود من ماهانه بهش حقوق بدم تا ایشون مراقبت از کاکتوسهای من رو در نبودم به عهده بگیره! و من پولم کجا بود آقا؟:دی امشب خودجوش گفت حواسش به گلهای من هم هست. :)
۳. خب، من فکر میکنم همونطور که مامانها دروغ بچههاشون رو تشخیص میدن، بچهها هم این توانایی رو دربارهی دروغهای مصلحتی اونا دارن، حتی از روی صدا. کمی هم به حس ششم ربط داره البته! :))
۴.نمیتونم توصیف کنم و شما نمیتونید درک کنید داشتن یک استاد اندیشهی عالی چه مزهای داره اگه خودتون تجربه نکردهباشید. :)
۵. ترس بچگیهام، گاهی پررنگ میشه. احتمالا از بیکاریه! ذهن بیکار جولانگاه شیطان است به هرحال!
۶. به طور دوستنداشتنیای، نمیتونم بعضی چیزا رو هضم کنم. نمیدونستم میتونم اینقدر با عینک بیعدالتی به اطرافم نگاه کنم. بعضی وقتا منطق سرم نمیشه! عکس نینی پروفایلِ بقیه در نظرم ناعادلانهست وقتی یکی تازه بچهش رو از دست داده. بخور و بخواب و ببرِ بعضیا که بماند، شغل راحت بعضیا در نظرم ناعادلانهست وقتی یکی از جونش مایه میذاره و کمتر از حقش عایدش میشه. غر زدن خود بیدردم و امثال من ناعادلانهست وقتی یکی دردی داره که کسی نمیدونه و همیشه لبخند به لب داره و صبوره و شکرگزاره!
++ خیلی وقت بود که بهتون نگفتهبودم چقـــــدر از داشتن اینجا و بیشتر، شما خوشحالم :)) همون پروژهی ابراز محبتِ دیماه فکر کنم!
+همچنان در نوسان و مغلوبِ اون میل غالب! انگار چشمام منتظرن بیکار شم، تنها شم، بعد به شرایط سخت و انبوهِ دلتنگیهای آدمای اطرافم فکر کنم و اونا هم خودشون رو خالی کنن! کی گفته مداد رنگیِ سفید به درد نمیخوره؟
میدانید، امروز یک خبر نسبتا بد دریافت کردم، موقع شروع کلاس:/. و طبیعتا به بیرون رفته، کمی اشک ریخته و برگشتم. آخرِ کلاس، چون میخواستم یک سوالِ آداب معاشرتی در آن زمینه از نگار بپرسم، به او هم گفتم. اول که تعجب کرد از خونسردیمان. بعد هم که دید چشمانمان دارد به حالت آمادهباش در میآید، گفت: الآن بهش فکر نکن. توی خوابگاه میتونی فکر کنی و راحت گریه کنی. شاید باورتان نشود ولی بهش فکر نکردم. امروز یکشنبه بود. یادتان هست که چه راجع به یکشنبهها گفتهبودم؟ خب، امروز قبل از کلاس نگار، کلاس داشتیم و نشد که مثل هفتههای قبل برویم و خاطره بسازیم. بین دو کلاس هم چون شدیدا از دیدن نمونه سوالات درسی که چهارشنبه امتحانش را داریم، گرخیدهبودیم؛ بدو بدو رفتیم کتابخانه و کتاب گرفتیم. و در راه کتابخانه به کلاس نگار که باز هم قیدش بدو بدو بود صوت این هفتهی رادیوبلاگیها را دوباره گذاشتم تا او نیز بشنود که دقیقا موقع رفتن استاد به کلاس تمام شد. به تنهایی عزم برگشت نمودم. از آنجایی که هوا بسی برای من گرم بود و سرتاپا خیسِ عرق شدهبودم روی نیمکتی نشستم تا استراحت کنم. و نیمساعت بعد از ترس شدید شدن باران و تبدیل شدن به موش آب کشیده راه افتادم! بهار است و مشهد و هوایی که معلوم نیست با خودش چندچند است!
و همین الآن که تازه از آن طرف پنجره به این طرف آمدهام و این پست را مینویسم، نهتنها قصد گریه ندارم، بلکه یک عدد آرزوی ذوقیِ پرانرژی هستم که از بچگی آرزو داشت از رعد و برق عکس بگیرد و امشب موفق شده. :)
و
+تصمیم گرفتم خبرهای بد رو ننویسم. مگر اینکه واقعا راهی بهجز نوشتن برای آرومشدن نباشه. :)
+ تا اواسط پست به زبان محاوره بود، بعدش کانالم عوض شد، دیگه اولش هم درست کردم!
+ولادت حضرت علیاکبر(علیهالسلام) رو تبریک میگم. :)
همگی جوونید دیگه، روزتون هم مبارکا باشه. :) الهـــــی که به قول مادربزرگا خیر از جوونیتون ببینید و وقتی هم که به لحاظ سنی از از دوران جوانی خداحافظی نمودید، دلتون سبز و جوون بمونه :)
این قافلهی عـمـر عجــب مےگذرد
دریاب دمـــے که با طـرب مےگذرد
#خیام
نشستهبودم و داشتم تمرینهام رو انجام میدادم(خودمم باور نمیشه ولی امروز ۶ساعت مشغول درس بودم! :) ) و نیمکت کناری هم دوتا دانشجوی غیر ایرانی و یه ایرانی نشستهبودن و ایرانیه داشت براشون حرف میزد. گفت: امتحانِ دکتر نون. سخت، سعی کن چرت و پرت هم بنویس! گفت: چرت و پرت؟o_o جواب داد: بله، بلد هست یا نه، بنویس، اضافی، اضافی بنویس. اوشون هم انگار که چیز مهمی یاد گرفتهباشه با یه لبخند بامزه سرش رو تکون داد و گفت: آها! چرت و پرت. :))
بعدانوشت: هماتاقیم پرسید: قبراق رو با کدوم ق مینویسن؟ گفتم: ق.(تلفظش فرق داره خب! با تلفظ ق گفتم) خندید گفت: خسته نباشی! منظورم اینه که با ق تک نقطه مینویسن دیگه؟ من هیـــــچ نگفتم. دوباره خندید و گفت: یهبار دیگه میگی با کدوم؟ گفتم: قاف بابا! قاف!
+ واقعیت اینه که من گیج شدم و فکر کردم ق تکنقطه نداریم و واسه همینم هیچی نگفتم. و واضحه که بعدش به روی خودمم نیاوردم!:دی
- آرزو
- شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶
امروزم یه روز خوبِ ساده بود.
من کلا توی عمرم دوبار رفتم تشییع جنازه. که دومی سال ۹۵ بود. روز اربعین تشییع پیکر دوتا از شهدای مدافع حرم بود که خب، اتفاقی نصیب شد دیگه!
من الآن توی خیلی از گروهها و کانالها عضوم که فقط چندبار در هفته پیگیریشون میکنم. و یکی از این گروهها مربوط به مسجده. بعد از عید یهروز که داشتم میخوندمش متوجه شدم یه مستند هست که مربوط میشه به یکی از همون شهدا و با حضور کارگردان و همسر اون شهید و یه شهید دیگه اکران میشه. وقتی شنیدم همسن و سال خودمه، کنجکاو هم شدم و تصمیم گرفتم برم. حرفای جالبی زدن همشون و روز جالبی بود برام.
چند روز پیش هم باز داشتم گروهها رو چک میکردم. دیدم یه برنامه هست واسه امروز، که قراره ببرن بهشت رضا(علیهالسلام). با تعاریفی که توی وبلاگ محبوبهی شب خوندهبودم مشتاق بودم ولی وقتی دیدم همسر اون شهید هم میان، مشتاقتر شدم. یعنی بهزور امروز ساعت ۷ صبح خودم رو از تخت جدا کردما!:دی ولی با خودم گفتم: منِ تنبل که دیگه خودم حرکتی نمیزنم، این فرصت خوب رو از دست ندم. با بقیهی بچهها آشناییای ندارم واسه همین رفتم دنبال الف، خواب موندهبود. بالاخره سوار شدیم و اوشون هم بود. من نزدیکش نبودم و حرفایی رو که در طول مسیر زد نشنیدم. رفتیم سر مزار شهید. اونجا دیگه همه کنار هم بودیم. خوب و دلنشین حرف میزد. از خاطراتشون تعریف کرد. ماجرای ازدواجشون، اولینها، آخرینها، آخرین نماز دونفرهای که همینجا و دو روز قبل از اعزام شهید خوندهبودن. خیلی چیزای جالب و قشنگی گفت، شوخی هم میکرد و میخندیدیم. گفت: اگه حاجتی داریم شهدا رو واسطه قرار بدیم، کارشون درسته و تا حالا افراد زیادی حاجت گرفتن. یکی از بچهها گفت: شما برامون یهدعا کنین. گفت: بهترین دعا همینه که انشاءالله هممون عاقبت بخیر شیم. ولی حیفم میاد این دعا رو هم نکنم، امیدوارم اون طعم خوشبختی و اون لذتی رو که من تجربه کردم شما هم بچشین. من توی همون ۵ماهِ هرچند کوتاه طعم زندگی رو چشیدم.
خب، من الآن هرچی هم بگم با توجه به اینکه نمیتونم همهچی رو بگم، شما درک نمیکنین که چقدر توی حرف به حرف کلماتش، خوشبختی پیدا بود. با خودم گفتم ایشون فقط ۵ماه همسرش رو داشته تازه اونم نه زیر یه سقف، اینقدر حس خوشبختی از حرفاش میباره؛ ولی ممکنه بعضیا یه عمر کنار هم زندگی کنن و آخرشم احساس خوشبختی نکنن. یه ماجرای جذاب هم نصفه نیمه موند و ازشون قول گرفتیم یهروز دیگه هم بیان دانشگاه و اون رو تموم کنن.
دیروز اول پیام همکلاسیم رو دیدم که نوشته من توی فلان گروه ادت کردم لطفا لفت نده. و بعد رفتم فلان گروه رو دیدم و چون قدرت نه گفتن به صورت مستقیمم هنوز پایینه، بهش گفتم باشه فعلا لفت نمیدم. و در دلم ادامه دادم که فعلا میتونه ۲۴ساعت باشه. حالا منتظرم شلوغ شه که لفت بدم و در حال حاضر دارم چرت و پرتای گروه رو میخونم و به این فکر میکنم که چقدر بعضیا بیکارن و چقدر من شناختم از همکلاسیم ضعیف بود!(این پاراگراف رو مشمول عنوان قرار ندید!)
دیشب داشتم به هماتاقیم میگفتم که ترم بعد کدوم خوابگاهم و با چه کسایی هماتاقیام که یهویی گفت: یعنی من دیگه تو رو نمیبینم؟
دیروز بعد از خوردن ناهار یک ساعت و نیم با ح توی سلف حرف زدم. از زلزله شروع شد. چون ایشون اون اصل کاریِ یک ماه پیش رو نبود و این یکی براش تازگی و هیجان داشت. و رسید به خانوادههامون، هماتاقیهامون و بچههای کلاس. بهش گفتم: من خیلی روابط عمومیم ضعیفه. یه ذره هم حس میکنم بچهها ازم میترسن!:دی گفت: از بیرون جدی به نظر میای. داشتم میگفتم: مامانم میگه وقتی داداشت کنکوری شد انتقالی بگیر بیا اینجا، این بچه گناه داره! گفت: توی مسائل درسی بهت وابسته بوده؟ گفتم: نه بابا! چون پرحرفترین عضو خونواده توی محیط خونواده منم، کمبودم یهذره حس میشه و بچه! احساس تنهایی میکنه. و اون سال این مسئله حیاتیتره احتمالا! باورش نمیشد که توی خونه اونجوری باشم. ولی گفت: من از رفتار چند نفر اینجا خوشم میاد و شروع کرد به نامبردن، اسم منم گفت! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. :) دیگه گفت: خیلی دوست داره بره بیرون ولی کسی نیست که باهاش بره. گفتم: من که بیکارم، هروقت خواستی بگو، شاید بیام. کلا من نصف کارای عمرم رو با این مقدمه انجام میدم که: من که بیکارم! ضرری هم نداره!
هماتاقیم بخاطر رشتهش با گیاهان آشناتره و آشناییشون هم ادامه داره طبیعتا. روز اولی که فهمیدم اسم گلها و گیاهان و اینا رو هم بهشون یاد میدن، رفته بودیم بیرون و من عین بچهها هی به انواع و اقسام گیاهان اشاره میکردم و میگفتم: این چیه؟ این چیه؟ حالا امروز دوتا گل بود که نمیدونستم چین. اون صورتیه رو الف گفت: صد برگه و من گفتم محمدی! میدونم قیافهش به محمدی نمیخوره ولی بوش میخورد! هماتاقیم گفت: از خانوادهی رزهاست به احتمال زیاد. کناری هم گل نیست و شکوفهی درخت به است! و من در کتم نمیرود! درختهای بهِ ولایت ما(:دی) شکوفههاشون هیـــــچگونه شباهتی به این نداره. الف اصلاح نمود که در ولایت اونا به رز میگن صدبرگ. واضحه که از کلمهی ولایت خوشم اومده دیگه؟ :)
گر چہ در خیلِ تــُـو بسیار، بِہ از ما باشد
ما تـُـو را در همــہ عالَـم نشناسیم نظیر
گر بگویم کہ مــرا حالِ پریشانے نیست
رنگِ رخسار خبر مےدهد از سِرِ ضمیـر
#سعــدى
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام