۲۶ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

۱۹۳_ به یاد پرحرفی‌ها و از هر دری نوشتن‌های پارسال این موقعا

مبتلا به سندرمِ "پارسال این موقعا" و حتی "سالِ 9x این موقعا" هستم! و هر روز یا رویدادی که مشابهِ سال‌های قبلش رو یادم باشه مرور می‌کنم. منظور از "این موقعا"ی عنوان روزای اول ترم اولی بودن‌‌ـه که فرت و فرت و حتی از راه می‌رسیدم خوابگاه شروع می‌کردم به نوشتن و شرح ماوقع! :)

پنجره‌ی اتاق جدید توری داره و نمیشه موقع باریدن برف و بارون دستم رو ببرم بیرون و ذوق کنم. بالکن هم نداره که هروقت دلم گرفت راه برم و راه برم و گریه کنم و خسته شم بتونم بخوابم. ساختمون دیگه ای هم جلومون نیست که شبای بی‌خوابیم لامپ‌های روشن رو بشمرم و دلگرم شم یا شبایی که تنهاام با لامپ روشن بخوابم که جبران کرده باشم دلگرمیا رو. دیگه یاد هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه نمیفتم. اگه از تنهایی بترسم باید یه فکر دیگه بکنم. با توجه به اینکه این ترم با این فکر اومدم که فرصت‌ها رو از دست ندم و به سوی خونه بشتابم؛ فعلا روی دورِ ایراد‌گیری‌ام ولی فکر کنم کمی که بگذره قشنگی‌های کوچکش رو بزرگتر ببینم! :) اینجا خیلی سرسبزه و اینو دوست دارم. تمامِ قد درختا رو پیچک رفته بالا. خاکِ باغچه دیده نمیشه از بین انبوه گل‌ها و بوته‌ها. گفته بودم از دلگیر بودن زمستونش می‌ترسم. می‌تونم فعلا به این فکر نکنم که هر چی سرسبزتر روزای زمستونی خشک و بی برف و بارونش غم‌انگیزتر؛ و تا می‌تونم نفس عمیق بکشم و لذت ببرم. تا چند روز دیگه هم که پادشاه رنگارنگ فصل‌ها، پاییز، از راه می‌رسه و تا بیام عکس‌های گرفته‌شده رو ادیت کنم و برای میان‌ترم‌ها بخونم، یادم میره که غروباش رو دوست ندارم و می‌گذره بالاخره. تا اون موقع یه فکری هم واسه زمستون می‌کنیم :)


میگه چرا نتیجه‌م رو نپرسیدی؟ میگم تو این موارد که ممکنه یکی خوشحال باشه و یکی ناراحت، اهل پرسیدن نیستم. میگه پیام هرکس رو که می‌دیدم اول چند ثانیه به نپرسیدن تو فکر می‌کردم! تو برام فرق داری. ناراحت شدم. میگم فکر کنم من رو زیاد جدی گرفتی. بعد فکر می‌کنم به اون جمله‌ی تو برام فرق داری. به اینکه دوست ندارم فرق داشته‌باشم. من واسه خیلیا یه آدم کمرنگم، شاید دل‌خوشیم این باشه که یه کمرنگِ گاهی لبخند به لب آور باشم؛ وقتی یکی پررنگ‌‌تر ببینه دلخوری به‌وجود میاد، چون نمی‌تونم باشم، بلد نیستم. نمیشه که همه رو به صرف اینکه اونا تو رو "دوست" می‌دونن، تو هم به چشم دوست بنگری، میشه؟ شاید بازم من بلد نیستم. اون‌طرف قضیه رو خودمم تجربه کردم. تهش اینکه بالاخره بی‌تفاوت شدم بهش. به نظر خودم که مشکل به حساب نمیاد.
اون دفعه از مامان پرسیدم گفت هرکار می‌کنی بکن فقط حواست باشه دل نشکنی. نمی‌دونه نصف اقداماتی که تو عمرم انجام دادم و بعد پشیمون شدم در راستای دل نشکستن بوده و تازه بعد از چند سال به این فکر کردم که پس دل خودم چی؟
+من خوشحالم که بعضی اتفاقات و احساسات رو بطور بچه‌بازی تجربه کردم. خوشحالم که گاهی جدی نگرفتم و جدی گرفته نشدم. یه حس خاصی داره بعدا که بهش فکر می‌کنی، ته اون حس‌ـه یه‌ذره ناراحتی ته‌نشین شده ولی اگه بهم نزنی چیزی که دیده میشه یه شفافیت‌ دلپذیره. (امیدوارم حداقل خودم بعدا بتونم بفهمم اینجا چی نوشتم:|)
×مرجع تمام ضمایر، دختره. 

حال بابابزرگ رو می‌پرسم میگه توقع معجزه نداری که؟ تو دلم میگم چرا نداشته باشم؟ مگه معجزه همین روزایی نیست که دوباره هست در حالی‌که میتونست نباشه؟ 
   دیروز از خودش حالش رو پرسیدم گفت من خوبم. تو هم نگران نباش و درست رو بخون. هرچی هم بقیه گفتن دروغ میگن باور نکن :)
از ICU مرخص شده. خدا رو شکر. خوشحالم.

و اینکه تو پست قبل به ساختمان داده‌ها گفته بودم چرت و پرت. حالا امروز درس که ندادن ولی از اون‌جایی که من عاشق استادای جدی و سختگیر و خوش‌اخلاق میشم و به تبعش سعی می‌کنم درسی رو هم که درس میدن دوست داشته‌باشم؛ حرفم رو پس می‌گیرم. :)

پارسال، روزای اول ایستگاه‌ها رو اشتباهی پیاده می‌شدم و گم می‌شدم و کلی بدین طریق خسته میشدم. امروز کلاس چهار تا ششم که تموم شد با شوق سوار اتوبوس شدم که برسم خوابگاه و ناهاری رو که خودم پختم بخورم؛ اشتباهی جلوی خوابگاه قبلی پیاده شدم :/ و طبق ساعت که شش و نوزده دقیقه رو نشون میداد(آقا دروغ چرا؟ ساعت ۱۸:۱۸ رو نشون میداد ولی من از همون بچگی با نوشتن غیر عددی ۱۸ مشکل داشتم!) اون آخرین سرویس بود و مجبور شدم پیاده برگردم و بازم خسته شم -_-

و نهایتا به جای سبزنوشته علت ننوشتنش رو بنویسم. تلگرامم رو سامان‌دهی کردم، بدین‌صورت که اغلب کانال‌ها رو ترک کردم. بعد خودم چندتا کانال زدم، که بر اساس دسته بندی کانال‌هایی که ترک کردم، نام‌گذاری‌شون کردم (یعنی کانال‌های مربوط به دانشگاه، کانال‌های بلاگران، کانال‌های جالب و ... ) و آی‌دی اونا رو اونجا کپی کردم. شبا اگه وقت و حوصله داشته باشم میرم می‌خونمشون. و چند وقته حوصله‌ی خوندن و حفظ کردن شعرهای جدید کانال‌های ادبی رو ندارم و نمی‌خونم! :) 
  • آرزو
  • يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۶

۱۶۶_ نمره‌ی دوازده‌ای که به اندازه‌ی بیست خوشحالم نمود! و ترسو شدنم در این روزای آخر

وقتی نمره‌ی ۵/۹ فیزیک رو توی پرتال دیدم احساس کردم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم در این زمینه! استاد فایل نمرات پایان‌ترم و میان‌ترم و کوییز و اینا به تفکیک رو گذاشت کانال. میان‌ترم رو جمیعا گند زده‌بودیم ولی پایان‌ترم ماشاءالله نمره‌م می‌درخشید اون وسط! بعد من یه‌جوری‌ام سریع می‌پذیرم. با خودم گفتم حتما چرت و پرت نوشته بودی که نمره نگرفتی دیگه. وگرنه این استاد که تا صدم نمره رو حساب کرده اشتباه صحیح نمی‌کنه. ولی مامانم گفت برم برگه‌م رو ببینم. خودم می‌ترسیدم شناسایی شم! و خجالت می‌کشیدم ازش. سه دور راهروی گروه زمین‌شناسی دانشکده علوم رو گشتم و اثری از تابلویی که اسم استادم روش باشه ندیدم و با خودم فکر می‌کردم چرا باید اتاق یک استاد فیزیک اینجا باشه؟ گفتم شاید بچه‌ها حواسشون نبوده و اشتباه نوشتن اتاقش رو. رفتم راهروی فیزیک. اونجا هم نبود. همین‌جوری داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم که استاد تازه از یه‌ در اصلی وارد شد. و همونجور که حدس می‌زدم شناخت. دیگه به هر حال ردیف اول بودم همیشه :دی بعد از سلام و احوال‌پرسی و اینا گفت چند شدی؟ گفتم خیلی کم. گفت حالا چند شدی؟ گفتم اصلا روم نمیشه بگم. راه افتاد و منم پشت سرش رفتم. توی راه برای آمادگی‌ش گفتم به هر حال افتادم دیگه. گفت فکر می‌کردی بیشتر شی؟ گفتم آره. بعد یه مشکلی داشتم اینکه نمی‌دونستم فاصله‌ی زمانی یا مکانی رو چقدر باید رعایت کنم :دی یه‌بار حالم بد بود رفته بودیم بیمارستان و دکتر در اون لحظه تو اتاقش نبود. وقتی اومد منم سرم و انداختم پایین و پشت سرش خواستم برم تو که گفت کجا خانم محترم؟ :دی ضایع شدم و ایستادم و ۵دقیقه بعد اجازه‌ی ورود دادن! اینجا هم گفتم شاید اینجوری باشه. الکی به تابلوهای دیوار و کانی‌های موجود در راهرو نگاه می‌کردم که سرعتم کم شه! وقتی رسیدیم من چند ثانیه به تابلوی کنار در خیره شدم تا باور کنم واقعا از اول همینجا بوده! سه دور ندیده‌بودمش! یکی از بچه‌های فیزیک۱ هم اومده بود. گفت بشینیم. و با کمال آرامش مشغول پیدا کردن برگه‌ی ایشون شد. بعد دوتا دیگه از بچه‌ها هم اومدن و صندلی‌ای خالی نموند. نفر بعدی که اومد بهش گفت شما بیرون یه دوری بزن تا کار دوستات تموم شه بعد بیا بشین. روی نشستن تاکید زیادی داشتن ایشون :دی برگه‌م رو پیدا کرد و داد تا بررسی‌ش کنم. نمرات سوال‌ها رو جمع زدم شد ۱۴/۵. روی برگه رو نگاه کردم. عدد یکش کمی خط‌خطی بود. نمی‌دونستم از خوشحالی چه کنم :دی گفتم استاد اینجا ۱۴/۵‌ـه شما ۴/۵ وارد کردین. متعجب برگه رو گرفت دید درست میگم. با ذوق و شعف! گفتم خب دیگه دستتون درد نکنه خداحافظ! گفت صبر کن همین الآن ثبتش کنم. ایستادم کنار میز و دوباره فرمودن بشین! کلا خیلی استاد محترم و گوگولی‌ای بود. عذرخواهی هم کردن و بالاخره اجازه‌ی خروج دادن. انقدر تندتند از پله‌ها پایین اومدم که شانس آوردم زمین نخوردم! شدم ۱۲/۲۵ و به اندازه‌ی یه نمره‌ی بیست جای خوشحالی داشت برام. اگه اینجا نبودم و نمی‌رفتم، با ۵/۹ چه می‌کردم؟


در این بحبوحه‌ی تنهایی مرحله‌ی غمناک بودن سکوت رو رد کردم و به ترسناک بودنش رسیدم. سرِ شبِ دیشب برادر زنگ زد و سعی داشت با حرف‌های ترسناکش تلافی شب‌هایی رو که من براش داستان ترسناک تعریف کردم و خوابش نبرده در بیاره:دی که البته من با شنیدن واژه‌های کلیدی دیگه به حرفش گوش ندادم و گوشی هم شارژش تموم شد و خاموش شد. بعد از حرفای برادر نوبت درس شد و رفتم پیش بهار. توی سالن مطالعه‌ مشغول بودیم. و کسی به جز ما تو اون سه طبقه نبود. دیدم صدای پچ‌پچ میاد. قبلش هم حسابی توسط یه گربه ترسانده و دوانده شده بودم :دی با ترس و لرز رفتم در رو باز کنم. هم من و هم کسی که پشت در بود و همزمان با من دستگیره رو گرفته بود، بسی با دیدن قیافه‌ی هم ترسیدیم. از سرپرستی اومده بودن که لامپ رو خاموش کنن. گفت بچه‌ها این خوابگاه از یه روزی به بعد آب و برقش قطع میشه‌ها! فردا از خانم فلانی بپرسین. باید منتقل شید یه خوابگاه دیگه.(منطقیه؛ چون اینجا از چند صد نفر موندیم ۱۵نفر!) تو دلم گفتم هر دم از این باغ بری می‌رسد! این سه روز بگذره و برم خونه، قدر آرامش و راحتی رو حسابی میدونم دیگه.


بعد از ظهر همراه هم‌اتاقی سابق رفتم ترمینال تا منم چمدونم رو بفرستم. چرا این آقایون محترم جلوی در ترمینال اینجوری‌ان خب؟ هی میگه خواهرم بذار چمدونت رو بیارم! میگم آقا خودم میارم. میگه سنگینه من میارم! اصلا متوجه نیست من به عشق همون چند لحظه‌ی باابهتِ کشیدن چمدون پشت سرمه که تا الآن ننشستم وسط راه گریه کنم بابت زیاد بودن وسایلم! آخرشم نذاشت :(


قیافه‌ی من وقتی که ذوق‌زده میشم ولی نباید واکنش نشون بدم و مجبور به خویشتن‌داری هستم. :) 


این شعرایی که توش استان‌ها یا اقوام مختلف نام برده شدن رو دوست دارم :)


عاشق‌کشی را از بری، افسونگری را هم

عشق و جنون را می‌شناسی، دلبری را هم


در چادر گلدار مثل «دشت» زیبایی

ای وای اگر «دریا» بپوشی روسری را هم


در خود تمام حُسن‌ها را دستچین کردی

از پشت بستی دست هر حور و پری را هم


زیبایی ترکان، صفای دختران ایل

خونگرمی خوش‌قامتان بندری را هم


مازندرانی‌ها که از قبل عاشقت بودند

حالا گمانم شاعران آذری را هم


دیوان شاعرهای دنیا از تو لبریز است

از بلخ تا قونیه اشعار دری را هم


آشفته کردی بیت‌های حافظ و من را

آشفته خواهی‌کرد بیت رهبری را هم

 

#کاظم ذبیحی نژاد



رو به هر جانب که آرم؛

در نظر دارم "تـُـــو" را


#صائب تبریزی


آری،

همـــــه باخت بود سرتاسر عمر!

دستی که

به گیسوی تـُــو بُردم،

بُردم... :)


 #هوشنگ ابتهاج


  • آرزو
  • چهارشنبه ۷ تیر ۹۶

۱۵۲_ کابویِ بدون اسلحه


گفتم

شکســتم توبـــہ‌ها

گفتے

کہ بخشــیدم بیـــا...


+ماه رمضان برام خیلی یادآور ماه محرم‌‌‌‌ـه.

+ کم‌کم داشتم نگران خودم می‌شدم! از چیزایی خوشم میومد که قبلا نکوهششون می‌کردم و احساس می‌کردم دارم خطرساز میشم واسه خودم. خوشحالم که خوردم به ماه رمضان :))

+ افطاری تنهایی نمی‌چسبه! مخصوصا اگه علاوه بر خانواده، آبجوشِ همیشگی مسجد هم نباشه! هرچی امروز لذت برده بودم، داداشم زنگ زد و با توصیف سفره شست برد :| خب اگه منم یادم نمی‌رفت رزرو کنم حرفی برای گفتن داشتم ولی امشب نداشتم. البته فقط در این زمینه‌ها! امروز یه‌ روزِ خوب بود. با اینکه اولش خواب موندم و کلاس بعدی رو هم با ۱۵ دقیقه تاخیر غیبت خوردم و الآنم که آخرشه باید تا صبح بیدار باشم تا این ۶۰ صفحه تموم شه:/، ولی روز خوبی بود؛ با اومدن نمرات میان‌ترم‌های گسسته بالاخره یه درس هم پیدا شد که خیالم راحت باشه، از خانواده اجازه گرفتم واسه اعتکافِ آخر ماه، البته در این موارد اول باید اجازه‌ی بابا رو گرفت که بشه به مامان گفت من که اجازه‌ی اصلی رو گرفتم! :) حالا اگه توی قرعه‌کشی اسمم در بیاد! و دیگه اینکه بعد از افطار هم اتفاق خوبی افتاد :)

+چرا بعد از این همه مدت به جای دوستم باید خواب باباش رو ببینم!؟:‌| البته یه حدس‌هایی می‌زنم، ولی اون حرف‌ها(که الآن دیگه خیلی هم یادم نمیاد) و یادی از قدیما دیگه باید بین من و دوستم رد و بدل میشد، نه من و باباش!:/ 

+ این ۳روز فقط با مشتق درگیر بودم:/ یکی از بچه‌های اقتصاد امتحان داشت و چون رشته‌ی دبیرستانش انسانی بود از منم کمک خواست. این چه وضعیه خب؟ گناه دارن. هرچی حد و مشتق و انتگرال ما از سوم دبیرستان تا همین ترم دوم خوندیم اینا توی یه ترم باید بخونن!

+سه شنبه هم پایان ترم آز فیزیک دارم! جزوه هم ندارم. در وصف کار عملی هم همین بس که آزمایش آخر هی در شگفت بودیم که چرا ولت‌متر صفر نشون میده؟ یکی از آقایون به طور خودجوش اومد کمک و خیلی ضایع بود که کلا یکی از قطعات رو نذاشته بودیم تو مدار!:/

+ هفته‌ی پیش یه دختربچه‌ی ناناز با چادر گل‌گلیِ صورتی و آبی ایستاده بود که باباش ازش عکس بگیره، منم از فرصت استفاده کردم و از نیمرخش عکس گرفتم. عکسه خوب نشده‌ها ولی می‌بینمش ذوق می‌کنم :)

+ امشب که بدون گوشی رفتم بیرون احساس یک کابویِ بدون اسلحه رو داشتم! :)

+قبول باشه نماز و روزه‌هاتون :))

+ به‌ جان خودم من معمولا این ماه کم‌‌حرف میشم! حالا تا ببینم در مَجاز چگونه‌ام!

  • آرزو
  • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

۱۴۸_ ای حال نامعلوم

طفلے به نام شادی دیری است گمشده است،

با چشم‌های روشن براق

با گیسوی بلند به بالای آرزو

هر کس از او نشانے دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر


+چون آرزو داشت! :)


...در دوردست باغ برهنه چکاوکی

بر شاخه مے سراید

این چند برگ پیر

وقتی گسست از شاخ

آن‌دم جوانه‌های جوان

باز مے‌شود

بیداری بـہـــــار

آغاز می‌شود


 #هر دو از دکتر شفیعی کدکنی دوست‌داشتنی :) 



۱. فکر می‌کردم زیادی حساسم. از آقای تعمیرکار گوشی خوشم نمیومد و در عین حال، حوصله نداشتم و بلد نبودم برم جای دیگه. بازم رفتم همونجا. یکی دیگه بود. این‌دفعه راحت‌تر باهاش حرف زدم و مشکلم رو گفتم، خیلی راحت‌تر! برخوردا فرق داره واقعا! 

 ۲. با داداشم که حرف می‌زدم با همون لحن دوست داشتنی و انگار معمولیش گفت ۲تا گلدون جدید خریده، یه کاکتوس که تا حالا ندیده‌بوده و در گذر زمان و در اثر مراقبت‌های خوب رنگ خاصی پیدا می‌کنه و یک حسن یوسف، و پرسید تو هم خرافاتی که درباره‌ی این گیاه هست رو قبول نداری دیگه؟ گفتم اصلا نشنیدم! امشب که گوگل رو باز کردم و کلیک کردم برای نوشتن و البته بدون نوشتن حتی یک حرف، اولین حدس‌هایی که زد مربوط بود به انواع کاکتوس‌ها، حسن‌یوسف‌ها، خرافات درباره‌ی حسن یوسف و چندتا چیز مربوط به همینا! بدونِ اینکه هیچ‌وقت اینا رو سرچ کرده‌باشم! برام جالب بود. چگونه؟

تابستون قرار بود من ماهانه بهش حقوق بدم تا ایشون مراقبت از کاکتوس‌های من رو در نبودم به عهده بگیره! و من پولم کجا بود آقا؟:دی امشب خودجوش گفت حواسش به گل‌های من هم هست. :) 


 ۳. خب، من فکر می‌کنم همون‌طور که مامان‌ها دروغ بچه‌هاشون رو تشخیص میدن، بچه‌ها هم این توانایی رو درباره‌ی درو‌غ‌های مصلحتی اونا دارن، حتی از روی صدا. کمی هم به حس ششم ربط داره البته! :))


۴.نمی‌تونم توصیف کنم و شما نمی‌تونید درک کنید داشتن یک استاد اندیشه‌ی عالی چه مزه‌ای داره اگه خودتون تجربه نکرده‌باشید. :)


۵. ترس بچگی‌هام، گاهی پررنگ میشه. احتمالا از بیکاریه! ذهن بیکار جولان‌گاه شیطان است به هرحال!


۶. به طور دوست‌نداشتنی‌ای، نمی‌تونم بعضی چیزا رو هضم کنم. نمی‌دونستم میتونم اینقدر با عینک بی‌عدالتی به اطرافم نگاه کنم. بعضی وقتا منطق سرم نمیشه! عکس نینی پروفایلِ بقیه در نظرم ناعادلانه‌ست وقتی یکی تازه بچه‌ش رو از دست داده. بخور و بخواب و ببرِ بعضیا که بماند، شغل راحت بعضیا در نظرم ناعادلانه‌ست وقتی یکی از جونش مایه میذاره و کمتر از حقش عایدش میشه. غر زدن خود بی‌دردم و امثال من ناعادلانه‌ست وقتی یکی دردی داره که کسی نمی‌دونه و همیشه لبخند به لب داره و صبوره و شکرگزاره! 


++ خیلی وقت بود که بهتون نگفته‌بودم چقـــــدر از داشتن اینجا و بیشتر، شما خوشحالم :)) همون پروژه‌ی ابراز محبتِ دی‌ماه فکر کنم!

+هم‌چنان در نوسان و مغلوبِ اون میل غالب! انگار چشمام منتظرن بیکار شم، تنها شم، بعد به شرایط سخت و انبوهِ دل‌تنگی‌های آدمای اطرافم فکر کنم و اونا هم خودشون رو خالی کنن! کی گفته مداد رنگیِ سفید به درد نمی‌خوره؟

  • آرزو
  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۶

۱۴۰_ اشعاری پراکنده در پستی نامرتب با موضوعی تقریبا واحد!

از اونجا شروع شد که می‌خواستم یک متن بنویسم، همش یک بیت توی ذهنم بود. یاد کتاب ادبیات گاج افتادم. بخش قرابت معنایی، تیترِ جذبه‌ی معشوق...(یعنی بقیه‌ش یادم نیست!) و دیدم چه جالب! اون بیتی که فکر می‌کردم از اینجا یاد گرفتم، اینجا نیست. و در جستجوی ادامه‌ی اون مصراع رسیدم به سایر اشعاری که به نظرم برای فکرکردن قشنگ بودند و حیفم اومد اینجا نذارم. بنابراین با پستی بسیار نامرتب مواجه‌اید!

* متنِ گاج!: 
کشش، جذبه، عنایت، توجه معشوق به عاشق:
می گوید تا کششی از طرف معشوق نباشد، عشقی در کار نیست. کشش از سوی معشوق، انگیزه ی عاشق است. ابراز عشق از طرف عاشق و تلاش و اصرار او و آه و ناله و دوندگی روز و گریه‌ی شب، این ها فقط ظاهر و پوسته‌ی عشق است. اصلِ کاری، چیز دیگریست. آن طرف ماجرا، این  "معشوق" است که دلش به سمت عاشق تمایل دارد و همین خواست معشوق، چنان نیروی جاذبه‌ای ایجاد میکند که عاشق را دیوانه‌وار به طرف معشوق می کشد. 
ِ اینکه "کشش اصلی از طرف معشوق است، نه عاشق" یک نکته ی ظریف و لذت بخش در ادبیات عاشقانه و یک موضوع کلیدی در عرفان محسوب می‌شود. این مفهوم در متون عرفانی به این صورت تعبیر می شود که عشق، یک امانت الهی و یک توانایی بالقوه در وجود همه‌ی موجودات است و هروقت خداند به بنده نظر کند و دل او را به سوی خود بکشد، ناخودآگاه عاشق شروع به نالیدن از درد جدایی می کند.

* و اما مصراعِ شناور در ذهنمان: 
تا کہ از جانب معشــوق نباشد کششے
کوشش عاشــق بیچاره بہ جایـے نرسد

* مصراع جالب بعدی:
خـود اوست جملہ طالب و ما همچو سایہ‌ها

* نوشتاری پیرامون این مصراع که نام نویسنده مشخص نبود: 
مصرع اول بیت یعنی "خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها"، مولانا معشوق را طالب حقیقی معرفی می‌کند، یعنی معشوق را عاشق می‌داند! 
این موضوع بارها در مثنوی به میان کشیده شده است. اینکه کشش اصلی از طرف معشوق است و اگر عاشق طالب وصال است، در حقیقت این وصال را خود معشوق می‌خواهد!
 هیـچ عاشـق خود نباشد وصــل‌جو 
کہ نہ معشــوقش بود جـــویای او
  و آن میل طلبی را هم که عاشق برای وصل به آن معشوق ازلی دارد، خود معشوق ایجاد کرده است:
این طلب در ما هم از ایجــاد تـُــوست 
ور نہ در گلخن گلستان از چہ رُست؟
 داستان آن شخصی که الله الله می‌گفت، ولی پاسخی برایش نمی‌آمد و شیطان به وی گفت: این همه الله را لبیک کو؟ در مثنوی داستان قابل تأملی‌ست. شخص "اللّه اللّه" گفتنش را متوقف می‌کند تا اینکه در خواب هاتفی به وی می‌گوید:
گفت آن اللّہ تـُــو لبیـــــک ماست 
 آن دعا و آه و سوزت پیک ماست
ترس و عشـــق تـُـو کمنــد لطف ماست 
 زیر هـــــر یا رب تو لبیـــــک‌هاست


* این بیت هم از سعدی:
ما خود نمےرویم دوان در قفــای کس
 آن مےبرد کہ ما بہ کمنــد وی اندریــم



* و این متن آخر، به این‌ها بی‌ربط‌ـه ولی جالب بود:
هر کس مسیحی دارد، بودایی که باید از غیب برسد، ظهور کند، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود. زندگی جستجوی نیمه‌ها است در پی نیمه‌ها، مگر نه وحدت غایت آفرینش است؟ پروانه مسیح شمع است، شمع تنها در جمع، چشم انتظار او بود، مگر نه هر کسی در انتظار است؟

+ اگه شعر دیگه‌ای داشتید، بنویسید لذت ببریم :)

++ برای اولین بار دارم محافل دانشجویی و سخنرانی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... رو شرکت می‌کنم! مامانم میگه: مگه بیکاری دختر؟ منم که طبق معمول می‌گم: آره!
من از اونایی‌ام که هرجا نتونم تشخیص درستی داشته‌باشم، به موافق‌ها و مخالف‌ها و رفتارِ غالب‌شون نگاه می‌کنم. و سوالی که برام پیش میاد اینه که آیا اصلا ذره‌ای بی‌ادبی و بی‌احترامی لازمه؟ به‌شخصه نسبت به رفتار بعضی‌ها احساس غیر خوب و حتی ترس پیدا کردم!
  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶

۱۳۹_ برخیز که جان است و جهان است و جوانے

می‌دانید، امروز یک خبر نسبتا بد دریافت کردم، موقع شروع کلاس:/. و طبیعتا به بیرون رفته، کمی اشک ریخته و برگشتم. آخرِ کلاس، چون می‌خواستم یک سوالِ آداب معاشرتی در آن زمینه از نگار بپرسم، به او هم گفتم. اول که تعجب کرد از خونسردی‌مان. بعد هم که دید چشمان‌مان دارد به حالت آماده‌باش در می‌آید، گفت: الآن بهش فکر نکن. توی خوابگاه می‌تونی فکر کنی و راحت گریه کنی. شاید باورتان نشود ولی بهش فکر نکردم. امروز یکشنبه بود. یادتان هست که چه راجع به یکشنبه‌ها گفته‌بودم؟ خب، امروز قبل از کلاس نگار، کلاس داشتیم و نشد که مثل هفته‌های قبل برویم و خاطره بسازیم. بین دو کلاس هم چون شدیدا از دیدن نمونه‌ سوالات درسی که چهارشنبه امتحانش را داریم، گرخیده‌بودیم؛ بدو بدو رفتیم کتابخانه و کتاب گرفتیم. و در راه کتابخانه به کلاس نگار که باز هم قیدش بدو بدو بود صوت این هفته‌ی رادیوبلاگی‌ها را دوباره گذاشتم تا او نیز بشنود که دقیقا موقع رفتن استاد به کلاس تمام شد. به تنهایی عزم برگشت نمودم. از آن‌جایی که هوا بسی برای من گرم بود و سرتاپا خیسِ عرق شده‌بودم روی نیمکتی نشستم تا استراحت کنم. و نیم‌ساعت بعد از ترس شدید شدن باران و تبدیل شدن به موش آب کشیده راه افتادم! بهار است و مشهد و هوایی که معلوم نیست با خودش چندچند است!

و همین الآن که تازه از آن طرف پنجره به این طرف آمده‌ام و این پست را می‌نویسم، نه‌تنها قصد گریه ندارم، بلکه یک عدد آرزوی ذوقیِ پرانرژی هستم که از بچگی آرزو داشت از رعد و برق عکس بگیرد و امشب موفق شده. :)


و


+تصمیم گرفتم خبرهای بد رو ننویسم. مگر اینکه واقعا راهی به‌جز نوشتن برای آروم‌شدن نباشه. :)

+ تا اواسط پست به زبان محاوره بود، بعدش کانالم عوض شد، دیگه اولش هم درست کردم!

+ولادت حضرت علی‌اکبر(علیه‌السلام) رو تبریک میگم. :)

همگی جوونید دیگه، روزتون هم مبارکا باشه. :) الهـــــی که به قول مادربزرگا خیر از جوونی‌تون ببینید و وقتی هم که به لحاظ سنی از از دوران جوانی خداحافظی نمودید، دلتون سبز و جوون بمونه :)



این قافله‌ی عـمـر عجــب مے‌گذرد

دریاب دمـــے که با طـرب مےگذرد

#خیام

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۶

۱۳۸_ چرت و پرت بنویس، نمره بگیر!

نشسته‌بودم و داشتم تمرین‌هام رو انجام می‌دادم(خودمم باور نمیشه ولی امروز ۶ساعت مشغول درس بودم! :) ) و نیمکت کناری هم دوتا دانشجوی غیر ایرانی و یه ایرانی نشسته‌بودن و ایرانیه داشت براشون حرف می‌زد. گفت: امتحانِ دکتر نون. سخت، سعی کن چرت و پرت هم بنویس! گفت: چرت و پرت؟o_o جواب داد: بله، بلد هست یا نه، بنویس، اضافی، اضافی بنویس. اوشون هم انگار که چیز مهمی یاد گرفته‌باشه با یه لبخند بامزه سرش رو تکون داد و گفت: آها! چرت و پرت. :))


بعدانوشت: هم‌اتاقیم پرسید: قبراق رو با کدوم ق می‌نویسن؟ گفتم: ق.(تلفظش فرق داره خب! با تلفظ ق گفتم) خندید گفت: خسته نباشی! منظورم اینه که با ق تک نقطه می‌نویسن دیگه؟ من هیـــــچ نگفتم. دوباره خندید و گفت: یه‌بار دیگه میگی با کدوم؟ گفتم: قاف بابا! قاف! 

+ واقعیت اینه که من گیج شدم و فکر کردم ق تک‌نقطه نداریم و واسه همینم هیچی نگفتم. و واضحه که بعدش به روی خودمم نیاوردم!:دی


  • آرزو
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

۱۳۵_ روزهای خوب‌ِ ساده

امروزم یه روز خوبِ ساده بود.

من کلا توی عمرم دوبار رفتم تشییع جنازه. که دومی سال ۹۵ بود. روز اربعین تشییع پیکر دوتا از شهدای مدافع حرم بود که خب، اتفاقی نصیب شد دیگه!

من الآن توی خیلی از گروه‌ها و کانال‌ها عضوم که فقط چندبار در هفته پیگیریشون می‌کنم. و یکی از این گروه‌ها مربوط به مسجده. بعد از عید یه‌روز که داشتم می‌خوندمش متوجه شدم یه مستند هست که مربوط میشه به یکی از همون شهدا و با حضور کارگردان و همسر اون شهید و یه شهید دیگه اکران میشه. وقتی شنیدم هم‌سن و سال خودمه، کنجکاو هم شدم و تصمیم گرفتم برم. حرفای جالبی زدن همشون و روز جالبی بود برام.


چند روز پیش هم باز داشتم گروه‌ها رو چک می‌کردم. دیدم یه برنامه هست واسه امروز، که قراره ببرن بهشت رضا(علیه‌السلام). با تعاریفی که توی وبلاگ محبوبه‌ی شب خونده‌بودم مشتاق بودم ولی وقتی دیدم همسر اون شهید هم میان، مشتاق‌تر شدم. یعنی به‌زور امروز ساعت ۷ صبح خودم رو از تخت جدا کردما!:دی ولی با خودم گفتم: منِ تنبل که دیگه خودم حرکتی نمی‌زنم، این فرصت خوب رو از دست ندم. با بقیه‌ی بچه‌ها آشنایی‌ای ندارم واسه همین رفتم دنبال الف، خواب مونده‌بود. بالاخره سوار شدیم و اوشون هم بود. من نزدیکش نبودم و حرفایی رو که در طول مسیر زد نشنیدم. رفتیم سر مزار شهید. اونجا دیگه همه کنار هم بودیم. خوب و دلنشین حرف می‌زد. از خاطراتشون تعریف کرد. ماجرای ازدواجشون، اولین‌ها، آخرین‌ها، آخرین نماز دونفره‌ای که همین‌جا و دو روز قبل از اعزام شهید خونده‌بودن. خیلی چیزای جالب و قشنگی گفت، شوخی هم می‌کرد و می‌خندیدیم. گفت: اگه حاجتی داریم شهدا رو واسطه قرار بدیم، کارشون درسته و تا حالا افراد زیادی حاجت گرفتن. یکی از بچه‌ها گفت: شما برامون یه‌دعا کنین. گفت: بهترین دعا همینه که ان‌شاءالله هممون عاقبت بخیر شیم. ولی حیفم میاد این دعا رو هم نکنم، امیدوارم اون طعم خوشبختی و اون لذتی رو که من تجربه کردم شما هم بچشین. من توی همون ۵ماهِ هرچند کوتاه طعم زندگی رو چشیدم. 

خب، من الآن هرچی هم بگم با توجه به اینکه نمیتونم همه‌چی رو بگم، شما درک نمی‌کنین که چقدر توی حرف به حرف کلماتش، خوشبختی پیدا بود. با خودم گفتم ایشون فقط ۵ماه همسرش رو داشته تازه اونم نه زیر یه سقف، اینقدر حس خوشبختی از حرفاش می‌باره؛ ولی ممکنه بعضیا یه عمر کنار هم زندگی کنن و آخرشم احساس خوشبختی نکنن. یه ماجرای جذاب هم نصفه نیمه موند و ازشون قول گرفتیم یه‌روز دیگه هم بیان دانشگاه و اون رو تموم کنن.



دیروز اول پیام هم‌کلاسیم رو دیدم که نوشته من توی فلان گروه ادت کردم لطفا لفت نده. و بعد رفتم فلان گروه رو دیدم و چون قدرت نه گفتن به صورت مستقیمم هنوز پایینه، بهش گفتم باشه فعلا لفت نمیدم. و در دلم ادامه دادم که فعلا میتونه ۲۴ساعت باشه. حالا منتظرم شلوغ شه که لفت بدم و در حال حاضر دارم چرت و پرتای گروه رو می‌خونم و به این فکر می‌کنم که چقدر بعضیا بیکارن و چقدر من شناختم از هم‌کلاسیم ضعیف بود!(این پاراگراف رو مشمول عنوان قرار ندید!)


دیشب داشتم به هم‌اتاقیم می‌گفتم که ترم بعد کدوم خوابگاهم و با چه کسایی هم‌اتاقی‌ام که یهویی گفت: یعنی من دیگه تو رو نمی‌بینم؟


دیروز بعد از خوردن ناهار یک ساعت و نیم با ح توی سلف حرف زدم. از زلزله شروع شد. چون ایشون اون اصل کاریِ یک ماه پیش رو نبود و این یکی براش تازگی و هیجان داشت. و رسید به خانواده‌هامون، هم‌اتاقی‌هامون و بچه‌های کلاس. بهش گفتم: من خیلی روابط عمومیم ضعیفه. یه ذره هم حس می‌کنم بچه‌ها ازم می‌ترسن!:دی گفت: از بیرون جدی به نظر میای. داشتم می‌گفتم: مامانم میگه وقتی داداشت کنکوری شد انتقالی بگیر بیا اینجا، این بچه گناه داره! گفت: توی مسائل درسی بهت وابسته بوده؟ گفتم: نه بابا! چون پرحرف‌ترین عضو خونواده توی محیط خونواده منم، کمبودم یه‌ذره حس میشه و بچه! احساس تنهایی می‌کنه. و اون سال این مسئله حیاتی‌تره احتمالا! باورش نمی‌شد که توی خونه اونجوری باشم. ولی گفت: من از رفتار چند نفر اینجا خوشم میاد و شروع کرد به نام‌بردن، اسم منم گفت! از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. :) دیگه گفت: خیلی دوست داره بره بیرون ولی کسی نیست که باهاش بره. گفتم: من که بیکارم، هروقت خواستی بگو، شاید بیام. کلا من نصف کارای عمرم رو با این مقدمه انجام میدم که: من که بیکارم! ضرری هم نداره!


هم‌اتاقیم بخاطر رشته‌ش با گیاهان آشناتره و آشنایی‌شون هم ادامه داره طبیعتا. روز اولی که فهمیدم اسم گل‌ها و گیاهان و اینا رو هم بهشون یاد میدن، رفته بودیم بیرون و من عین بچه‌ها هی به انواع و اقسام گیاهان اشاره می‌کردم و می‌گفتم: این چیه؟ این چیه؟ حالا امروز دوتا گل بود که نمی‌دونستم چین. اون صورتیه رو الف گفت: صد برگه و من گفتم محمدی! میدونم قیافه‌ش به محمدی نمی‌خوره ولی بوش می‌خورد! هم‌اتاقیم گفت: از خانواده‌ی رزهاست به احتمال زیاد. کناری هم گل نیست و شکوفه‌ی درخت به است! و من در کتم نمی‌رود! درخت‌های بهِ ولایت ما(:دی) شکوفه‌هاشون هیـــــچ‌گونه شباهتی به این نداره. الف اصلاح نمود که در ولایت اونا به رز میگن صدبرگ. واضحه که از کلمه‌ی ولایت خوشم اومده دیگه؟ :)




گر چہ در خیلِ تــُـو بسیار، بِہ از ما باشد

ما تـُـو را در همــہ عالَـم نشناسیم نظیر


گر بگویم کہ مــرا حالِ پریشانے نیست

رنگِ رخسار خبر مےدهد از سِرِ ضمیـر


#سعــدى

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۶

۱۳۴_ طولانی و روزانه‌نویسیِ خالص!

این روزا خدا هی داشت مواردی رو بهم متذکر میشد که شرایط‌شون خوب نیست ولی شکرگزاری‌شون بیشتر از منه. دیگه باید بگم: خداجونم غلط کردم! شیرفهم شدم! اگه ادامه پیدا کنه میشینم واسه اونا گریه می‌کنما! به هر حال به‌طور کامل متوجه ناسپاسی‌م شدم و اینکه چقدر همه‌ی آدما میتونن احساس خوشبختی داشته‌باشن فارغ از همه‌ی چیزای مادی و در درجات بعد غیرمادی‌ای حتی که ندارن. و هرکس هم بگه نمیشه میتونم مثال‌هایی براش بزنم که دیگه نتونه بگه نمیشه! همون‌طور که من دیگه نمی‌تونم. البته بنا به دلایلی نمی‌تونم مثال بزنم، کلی گفتم! خلاصه از ته دل باور کنید که خوشبختیم و لبخند بزنید به روی خودتون و خانواده‌تون و زندگی :))

یکشنبه‌ها قابلیت اینو داره که تبدیل بشه به یکی از روزای ثابت پست‌گذاری. علتشم قطعا پیاده روی با نگار تا همون دانشکده‌‌ای‌ست که اون کلاس داره و من ندارم. الف که همونجا درس می‌خونه میگه می‌خوای تغییر رشته بدی بیای همینجا کلا؟ گفتم: من اول از همه دانشکده‌ی خومون رو عاشقم، بعدش اینجا. و اما اتفاق ساده‌ی خوب این یکشنبه: دوشنبه میان‌ترم برنامه‌سازی پیشرفته داشتیم و یکشنبه ۱۰ تا ۱۲ رو با هم تمرین کردیم. در واقع اوشون کد زد و من یاد گرفتم. بعد رفتیم کلاس و دوباره ۱۴تا۱۶ رو بیکار بودیم و مثل همیشه با وعده‌ی درس‌خوندن می‌خواستیم بریم دانشکده‌ی اقتصاد. البته قبلش رفتیم سلف خودمون و دیدم یه‌جا دیگه رزرو کردم! لغوش کردم و دوتایی توی تریا یه‌چیزی خوردیم. و ماجرا از اونجا شروع شد که در راه تریا به دانشکده‌ی خودمون چشمم افتاد به انبوه گل‌های قرمز و نارنجی و راهم رو کج کردم طرفشون. گفتم: یه‌دونه بچینم که اشکال نداره، داره؟ منم نچینم بالاخره که خشک میشه! و توی دلم ادامه دادم: اصلا اینا آفریده شدن که چیده شن و هدیه داده شن و لبخند به لب بیارن! چیدم و رفتیم توی دانشکده‌ی خودمون. نگار گذاشتش توی اون سوراخ گوشی که مربوط به هندزفریه و من گفتم بذار ازت عکس بگیرم. چندتا گرفتم و راه افتادیم به سمت مقصد. توی راه طبق معمول منم یه قاصدک چیدم و به تقلید از نگار گذاشتمش توی همون سوراخ مربوط به هندزفری. بازم کلی حرف زدیم و بالاخره رسیدیم به محوطه‌ی خیلی خوشگل و سرسبز اونجا [از این چشم قلبی‌ها]. کلی هم اونجا عکس گرفتیم. تا حالا از این عکسایی که مثلا حواسم نیست نداشتم ولی به لطف نگار الآن خیلی دارم! و بهتر از بقیه‌ی عکس‌ها شدن حتی! و بالاخره وقتی هم حافظه‌ی گوشی و هم جانبی اعلام پرشدگی کردن تموم کردیم و بعد از چندی استراحت در نمازخونه اوشون رفت کلاس و منم اومدم خوابگاه. و هی عکسا رو نگاه می‌کنم و از ته دلم لبخند می‌زنم. :))

دوشنبه برگه‌م رو که تحویل دادم و اومدم بیرون؛ مستقیم اومدم طرف این گل پایین و ازش عکس گرفتم! یه لحظه خودمم فکر کردم با برنامه‌ی قبلی اینکار رو کردم! به چندتا از این بچه‌های خوب و درسخونمون هم که هی شکسته‌نفسی می‌کردن و می‌گفتن گند زدن، قول دادم که بدترین نمره‌شون من باشم!:دی تقریبا ۴۵ دقیقه از وقت امتحان رو بیکار بودم و به دلیلی دوست نداشتم برگه‌م رو تحویل بدم! و تمرین خط می‌کردم! فارسی و انگلیسی! کلا برگه‌های سوال امتحانام دیدنیه! :))


بالاخره پام به میوه‌فروشی اصلی دانشگاه باز شد و تبدیل به مشتری ثابت شدم؛ اونم فقط به خاطر گوجه سبز( که در ولایت ما بهش میگیم آلوچه!). هرچند می‌خورم و به یاد روزایی میفتم که دیگه تکرار نمیشن، هیچ‌وقت. جا داره بگم من در طفولیت در راه چیدن همین آلوچه یه بار دستم شکسته! :))

واسه گرفتن خوابگاه برای ترم بعد اینجوریه که باید گروه‌هایی با تعداد برابر با ظرفیت اتاق یا سوییت مورد نظر تشکیل بدیم و سرگروه انتخاب کنه مکان رو. ما بدین صورت بودیم؛ من بودم و هم‌اتاقی سابقم و هم‌اتاقی‌های کنونی هم‌اتاقی سابقم و هم‌کلاسی‌های یکی از این هم‌اتاقی‌ها و دوستای یکی از این هم‌کلاسی‌ها! سرگروه اینجانب بودم! اول ۹ نفر بودیم و من از کجا می‌دونستم در دو روز اول که نوبت ورودی‌های سال‌های قبله ۹نفره‌ها پر میشه؟! دیشب ۳نفر رو به سختی پیدا کردیم. که ایشون‌ها بسیار بسیار روی نظم و نظافت تاکید داشتن. و از این شوخی‌های لوس دخترونه هم با هم می‌کردن که البته من و دوستامم با هم داریم ولی اونا دوستای ۴ساله و ۷ساله و ۱۰ساله‌ان نه آشناهای یک‌ هفته‌ای! ولی چاره‌ای نبود دیگه. امیدوار بودم که با هم کنار میایم و با این وضع نظمی هم که من دارم ان‌شاءالله یه ترم رو حداقل دووم بیاریم کنار هم!  و با توجه به اینکه مهلت گروه‌بندی تموم شده‌بود، قرار شد یکی از بچه‌ها با پارتیش! صحبت کنه که ایشون‌ها رو هم به ما اضافه کنه. و امروز قبل از اون‌که از فرد و پارتی مذکور خبری برسه، فهمیدم همه‌ی سوییت‌ها و اتاق‌ها تکمیل شدن! اومدم سرپرستی گفتم چه کنم؟ گفت تا ۱۴:۳۰ برو اداره‌ی امور خوابگاه‌ها پیش خانم فلانی ببین چی میگه. حتما بری‌ها وگرنه تعیین تکلیفتون میفته برای مهر! به بچه‌ها گفتم یکیتون با من بیاین که در جریان این کارها قرار بگیرین و بعدا غر نزنین! الف اومد. خانمه گفت اسامی‌مون رو روی یه برگه بنویسیم. نوشتم. پرسیدم اونایی رو که می‌خوان حتما کنار هم باشن مشخص کنم؟ جواب مثبت بود. چون از اول هم کنار هم نوشته‌بودمشون دورشون خط کشیدم. دید و گفت: نمودار نکش واسه من! روی یه کاغذ دیگه بنویس. روی یه کاغذ دیگه و کنار هم نوشتم. گفت: ای بابا! چرا کنار هم می‌نویسی؟ زیر هم بنویس. و در حالی که از کلافگی لبخند می‌زدم زیر هم نوشتم و با خودم گفتم قابلیت اینو دارم که تبدیل شم به ارباب رجوع اخمویی که هی غر می‌زنه و سوال تکراری هم می‌پرسه!:دی [آیکون خباثت!]. البته این بار رو خویشتن‌داری کردم! :)) و به طور کلی اگه تکلیفمون فردا مشخص نشه همون مهر مشخص میشه. و من خوشحالم! چون به احتمال زیاد پخش و پلا میشیم و من با اون نفرات آخر نمیفتم! :) بعدانوشت: مشخص شد. :)

از راهنمایی تا حالا فقط چندبار پیش اومده‌بود که باید گزارش کار می‌نوشتیم و من همیشه از زیرش در می‌رفتم. و بالاخره سرنوشت جوری شد که امروز اولین گزارش کار عمرم رو نوشتم و قبل از تحویلش یه سوال از استاد پرسیدم و فهمیدم از بنیان اشتباه نوشتم! و گفت ناچارا فردا تحویل بدم. و من فردا یه‌سره دانشکده‌ی خودمون کلاسم و وقت نمی‌کنم بیام این دانشکده! قسمت نیست دیگه!:دی :))

هم‌اتاقیم امشب میگه: این طالبی که خریدی بوی طالبی میده، بخورش! نباید بوی طالبی بده آیا؟

دیشب یه‌دونه روباه کوچولو هم دیدم ولی ترسیدم فلاش گوشی باعث شه عصبانی شه! عکس‌های واضحی نشدن. وگرنه همون‌طور که میدونید میذاشتم! :))


دلت سخت است و پیمان اندکے سُست؛ 
دگر در هـــر چہ گویم بر کمالے.

#سعدی

دردِ مــا را در جھــان
درمان مبادا بـےشما

#مولانا

بعدانوشت: دعا کنیم؟ برای هم وطن‌های آزادشهری‌مون، برای سلامتی و آرامش‌شون...

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶

۱۲۷_ ناهار به‌یادموندنی امروز(با توجه به سابقه‌م پیشاپیش بگم این بار ربطی به سلف نداره:دی)


یه‌بار که طبق معمولِ قبل از عید، کلیدم رو جا گذاشته‌بودم، و سرپرستی هم نبود، نیم‌ساعتی رو پشت پنجره سر کردم. بعد رفتم نمازخونه و نماز خوندم. و دیدم نیم‌ساعت دیگه کلاسِ دوستم که در دانشکده‌ای به‌جز دانشکده‌ی خودمونه تموم میشه. رفتم که دوباره باهم برگردیم! بیکار بودم خب! یه‌چیز دیگه هم هست! از این دانشکده خوشم اومده! بار اول که هنوز به آدرس مطمئن نبودیم، با هم رفتیم که توی راه حرف بزنیم. داشتن یه‌نفر که پایه‌ی پیاده‌روی و حرف‌زدن باشه نعمتیه از نظر من. به‌هر حال رسیدیم. شباهتی به شهرمون نداره‌ها ولی من یاد شهرمون و خونمون میفتم. احساس خوبی به طبیعت دور و برش دارم.
اون روز که رفتم تا با هم برگردیم، یه پلاستیکم دستم بود که شامل نون و ماست و کمی خوراکی بود. بعدا بهش گفتم اون هوا کیف می‌داد واسه نشستن روی چمنای تازه سبزشده و خوردن ماست به عنوان عصرونه مثلا!
امروز جفتمون ناهار نداشتیم. به پیشنهاد اوشون نون و ماست‌خیار خریدیم و زودتر از کلاسش رفتیم دانشکده‌ی مذکور. یه جایی که خیلی توی دید نباشه نشستیم و بساط ناهارمون رو به شرح فوق و عکس زیر پهن کردیم! قرار بود بعدشم درس بخونیم که اغفالش کردم و بقیه‌ش هم به گشت و گذار در مَجازستان گذشت!

خیلی هم دانشجوییه!
اتفاقی یه بشقاب مقوایی در کیف دوستم بود!
قاشق هم نداشتیم، اون چیزی که در بالای بشقاب می‌بینید و ساخته‌شده از ظرف ماست می‌باشد و شبیه قیف هم هست، قاشقمونه!

چندتا عکس هم همین‌جوری رگباری میذارم :))

:))

تصویر ذهنی جدید و نسبتا بی‌ربطی از واژه‌ی دلبر ارائه نمودن!

مثل همه‌ی لحظاتِ بودن کنار دوستای خوب قدیـــم و جدید و خانواده :)


چون سایہ ڪـہ سر در قدمِ سـرو گذارد 
محــــو است سراپا، بہ سراپاى تـُــو ما را 

#صائب تبریزی

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوشِ نی رمزی بگو، تا برکشد آواز را 

  #سعدی
  • آرزو
  • يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________