بچهتر که بودم، لیلهالرغائب و غیر لیلهالرغائب نداشتم. روزهایم با قاصدکها و بارش باران، وقتِ فکر کردن به آرزوهایم بود و شبهایم با ستارهها. بعد از آن شبی که یک نفر من و برادرم را با صورتهای فلکیِ معروفتر و ستارههای دنبالهدار و شهابها آشنا کرد؛ فکر میکردم هربار که یک ستارهی دنبالهدار ببینم یکی از آرزوهایم برآورده میشود. بعدها با دوست صمیمیام دقایقی از شب را به آسمان خیره میشدیم. اگر شانس داشتیم و ماشین در حیاط بود، روی صندوق عقب دراز میکشیدیم و فردایش دچار گردندرد هم نمیشدیم! آن موقعها بیش از هرچیزی، به اعجاز ستارهها ایمان داشتم. نمیدانم دقیقا از کِی ولی به خود آمدیم و دیدیم دورانِ سر به هوایی و دوستیِ مستمر با ستارهها تمام شده. کمکم با دفتر خاطراتم آشنا شدم! اسمش را سوگند گذاشتهبودم! او را فرشتهی نگهبانی تصور میکردم که از جانب خدا مامور شده روزها مواظبم باشد و شبها هم پیکِ شنوای آرزوهایم، که سپیده سر نزده و قبل از بیدار شدنِ من، آنها را به خدا هم برساند.
قاصدکها و ستارهها و سوگند پل ارتباطی من بودند با خدا. هنوز آنقدر بزرگ نشدهبودم که درک کنم میتوانم با خودِ خدا حرف بزنم. فکر میکردم بزرگتر از آن است که زبانِ مرا بفهمد! همانطور که من هم حرف و نشانهای از او دریافت نمیکردم! احساس میکردم به مترجم نیاز داریم! نمیدانستم وقتهایی هم هست که حتی خودم هم دردِ دلم را نمیفهمم اما خدا درمانش را برایم کنار گذاشته. بههر حال حالا که _حداقل تا حدودی_ نشانههایش را میبینم و مهربانیاش را حس میکنم، آرزوهایم را به خودش میگویم. حالا، فقط به اعجاز خدای ستارهها ایمان دارم. خدایِ "اُدْعونی فَاسْتَجِبْ لَکُمْ".
شاید حرفهای شبِ آرزوهای امسالم را بگنجانم در دعای کمیل، شاید. مشخص است که تازه قشنگیاش را کشف کردم، نه؟ :)
گــــر مَـــرا هیچ نباشد نہ بہ دنیا نہ بہ عُقبـے
چون تـُــو دارم همـــــہ دارم دگـرم هیچ نبایَد
#سعـــــدی
- آرزو
- پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۶