هیچوقت نتونستم انرژیم رو توزیع کنم واسه کل مدت زمان مسابقههای طولانیتر یا سختتر. هرچی مربیها میگفتن بذار واسه دقایق آخر هم نفس داشتهباشی، حالیم نبود. نیمهی راه اونجایی که خوب جلو بودم، کم میآوردم و از اون به بعد فقط ادامه میدادم که به آخرش برسم، به عنوان نفر آخر. الآن احساس میکنم توی چندتا نقش مختلف رسیدم به نیمه. خوبیِ مسابقههای طولانی اینه که میتونی بزنی کنار، خستگیت رو در کنی و دوباره ادامه بدی. پرانرژیتر شاید.
بابابزرگ فقط میتونه بخونه. تا حالا ندیدم بنویسه. شعر ولی زیاد حفظه. امشب من داشتم شام میخوردم. مامان بیتوجه به من که میگفتم بلدم داشت طرز تهیهی پورهی سیب زمینی رو برام توضیح میداد. بابابزرگم داشت شعر میخوند. یه لحظه یاد بیبی افتادم که میخواستم ذکرهایی رو که همیشه برای سلامتی ماها وقتی میریم مسافرت میخونه، بنویسم؛ که نشده بود. خواستم پا شم کاغذ قلم بیارم شعرای بابابزرگ رو بنویسم ترسیدم. نشستم. بیت اولش ولی این بود: ای دل به کجا روی که شاه در نجف است/فریادرس هردو سرا در نجف است.
معمولش اینه که مرهم باشم. ولی نمکی بیش نیستم روی زخمش؛ وقتی میبینم مامان ناراحت میشه وقتی من ناراحتم.
حق با من نبود. این من نبودم که خوب شده بودم و برای مدتی از زندگی لذت میبردم. خدا خودش یه چشمهی کوچولو از اون لذتهای بندگیش رو بهم چشونده بود. که من هرچی الآن به خودم بگم فرض کن مثل چندسال پیشی و مثل آدم زندگیت رو بکن؛ نتونم و مثل بچهها پا بکوبم به زمین که نمیخوام! میخوام مثل این چند سال اخیر زندگی کنم!
حسی که الآن نسبت به خدا دارم؛ مثل بچهی شیطون و لجبازیـه که میخواد با مامانش قهر کنه ولی طاقت یه دقیقه نگاه نکردن مادرش رو هم نداره. خدایا اون اشکا از ناشکری نبودا، یهذره زیادی لوسم فقط. خدایا شکرت؛ ممنون واسه همهچی :)
+ خدایا لذت گفتن این عبارت از ته دل رو بهمون بده:
«إِلَهِی کَفَى بِی عِزّا أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْد»: خدا جان! همین که بندهی تو باشم برای من بس است از همه عزیزی های عالم! و چه عزتی است عبد تو بودن!
+اللَّهُمَّ وَفِّقْنِا لِمَا تُحِبُّ وَتَرْضَى مِنَ الْقَوْلِ، وَالْعَمَلِ، وَالنِّیَّةِ، وَالْهُدَى، إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.
استاد اندیشهمون میگفت از فرصت های ماه رمضان استفاده کنیم و یه سری به دعاهای قشنگی که به ائمه منسوبن و احتمالا کمتر میخونیم بزنیم؛ هم از مفاهیم بلندشون لذت ببریم؛ هم واسه خودشناسی و خداشناسی مفیده.
+آقای قرائتی میگفت مومن باید میلیاردی دعا کنه! وقتی دعا میکنین واسه همه دعا کنین. یه تغییر ضمیر میخواد فقط :)
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تـُـو به من می رسد از دور...
#فریدون مشیری
+عنوان از #فاضل نظری
- آرزو
- دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶
امروز پس از ماهها و حتی شاید سالها تنهایی رفتم خونهی داییم. به دعوت دخترداییم. بعد از اینکه زندایی تنهامون گذاشت تا راحتتر باشیم؛ چند دقیقهی اول به سکوت و نگاهکردن گذشت! دختردایی کوچیکه که من بهش میگم فسقلی، وسایل نقاشیش رو اورد که نقاشیهاش رو نشونم بده. هربار که با لبخند معروفم زل میزدم بهش، اخمی ساختگی رو مهمون پیشونیش میکرد و میگفت: نگی فسقلیها! نقاشیها رو که دیدم بعد از پنج شش سال هوس نقاشی کردم! یه دفتر داد بهم و با مداد رنگیهای مشترک مشغول شدیم. دو تا دختردایی دیگه هم که مشغول تلویزیون بودن هر از چند گاهی با نگاهی به نقاشی من به نظریاتم میخندیدن! این نقاشی که ملاحظه میکنید(که فکر کنم برای بهتر دیدنِ توضیحات بهتره در ابعاد بزرگتر ملاحظه کنید!) حاصل کار دو ساعتهی منه! اینقدر نقاشی نکشیدهبودم که الآن دلم میخواست هرچی بلدم که البته چیز زیادی هم نیست، توی همین یکی پیاده کنم! بعد از کشیدن یک خانوادهی سه نفرهی ستارهی دریایی و یک عروسِ دریایی، گفتن شقایق دریایی هم بکشم. گفتم بلد نیستم و گفتن یه استوانه است با چند تا خط بالاش! پس اون دوتا استوانهی سبز شقایق دریاییان. سمت چپی که جنسیتش از سبیلاش معلومه خاطرخواه سمت راستیه که جنسیت ایشونم مثلا از مژههاش معلومه! و البته ایشون هم به سمت راست نگاه میکنن تا با اوشون چشم در چشم نشن :| بعد از اینکه این دو تا رو دیدن بهم گفتن اصلا شقایقها حرکت نمیکنن و اینا هیچوقت به هم نمیرسن! :( بعد از ابراز ناراحتی بابت اینکه چرا زودتر نگفتین تا کنار هم بکشمشون، چندتا سنگ انداختم جلوی پاشون که نرسیدنشون علت دیگری داشتهباشه! :| گوشهی سمت چپ نقاشی هم مهد کودکِ "زیرآبی" دیده میشه با چندتا ماهیچهی(بچه ماهی) بیرنگ! :| دیگه اینکه من به اون گیاهان سبز کمرنگ میگفتم علف دریایی! که پس از نشون دادن شاهکارم به زندایی ایشون گفتن مرجان هستن! :| نخلهای روی جزیره رو هم بلد نبودم و از دخترداییِ وسطی کشیدنشون رو پرسیدم! اون خورشید زیر ابرها هم از قبل روی این صفحه بود و من یهو وسط کار تصمیم گرفتم خورشیدم اون پایین در حال غروب کردن باشه! رعد و برق هم که کلا دوست دارم دیگه! باید میبود! فکر کنم توضیحاتم تموم شد!
+نکاتی که از اسم و فامیلِ امروز یاد گرفتم؛ برای نوشتن اعضایی از بدن که جفت هستن، راست و چپ رو هم بنویسید! و ماشین از "عین": عروس!
شب که اومدم خونه رفتم سراغ نقاشیِ قبلیم که در حقیقت وسیلهای بود برای روانشناسیِ روانِ بنده توسط مدیرمون که مشاور هم بود و یادگاری نگهش داشتم. هفده اردیبهشت نود و چهار زنگ عربی نوبت رسید به من که برم اتاقش. اول گفت یهجا رو امضا کنم و اسم و فامیلم رو هم کنارش بنویسم. چند بار دیگه هم گفت امضا کنم. بعد گفت یه خونه و خورشید و رودخونه و درخت رو هم در مختصات دلخواه و با جزئیاتِ دلخواهم بکشم. اون پایین هم ازم خواسته بود سه حیوان و رنگ و غذا و ورزش و پدیدهی طبیعیِ مورد علاقهم رو بنویسم.
طبق چیزایی که بعدش یادم موند و نوشتم نتیجه این بود:
در عین شکستناپذیری آسیبپذیرم! روی وسایلم حساسم و اگه کسی بیاجازه ازشون استفاده کنه ناراحت میشم!(این خیلی تبصره داره) در دروس عمومی ضعیفم!(تا اون روز من نقطهی قوتم عمومیها بودنا! از اون به بعد درصدهای عمومیم به ۲۰ هم رسیدن-_- البته خدا رو شکر واسه کنکور چنین نشد :| ). فکر میکنم از برادرم خوشگلترم!(میدونست که یه برادر دارم)(الآن اینجوری فکر نمیکنما!:دی) اعتماد به نفسم پایینه!(نظرم کاملا برعکس بود و بهش گفتم. گفتن که از صاف ننشستن و کج نگه داشتنِ سرم این رو برداشت کردن! البته الآن دیگه نظرم برعکس نیست واقعا! ) آرامش دارم و میتونم به دیگران هم آرامش بدم! شخصیت یا روحیهی معنویای دارم! (چهرهم کمی مظلومنماست!) بیشتر دوست دارم الگو داشته باشم تا اینکه خودم الگو باشم. دو کلیدواژهی "اضطراب" و "جمعبندی" هم نوشتم که یادم نیست تفسیرش چی بود. بینظمم و اتاقم جا برای پا گذاشتن نداره! به اندازهی کافی جدی نیستم در اموری که حتی باید باشم! تا حدودی بدبین هم هستم علیرغم اینکه سعی میکنم نباشم! در کارهای انفرادی موفقترم نسبت به گروهی. تودارم. شادم. پرانرژیام. مستقلام. و میتونم خوب تمرکز کنم.
این حجم از علامت تعجب واسه اینه که خودمم توقع شنیدن اینا رو نداشتم، اینقدر با جزئیات. بعد که اومدم بیرون روی نقاشی و چیزایی که نوشتهبودم فکر کردم که ببینم هر ویژگی رو از کدوم قسمت نتیجه گرفته. عجیبتر از همه همون بود که فکر میکنم از برادرم خوشگلترم. نگاهم افتاد به ماهیها که واسه یکی پولک کشیدهبودم و واسه یکی نه! عجیب بود واسم! خطوطِ پل روی آب رو هم کامل نکرده بودم با اینکه هیچکدوممون عجلهای نداشتیم! به نظرم الگوپذیری رو از روی طوطی گفته بود و بدبینی رو از بچه گربه. بینظمی رو هم از غذاهایی که دوست داشتم نتیجه گرفتهبود. و کارای انفرادی رو هم از ورزشهای مورد علاقهم. فقط همینا رو فهمیدم :) موقع نوشتن پدیدهها خیلی برام سخت بود که چهارتا ننویسم و سایه بینشون نباشه! دوست دارم بعدها اگه دوباره مدیرم رو دیدم دربارهی اینا و مخصوصا تفسیرِ سایه ازش بپرسم! :))
+همهی نمرات وارد شدن و به طور معجزهآسایی اونی رو که فکر میکردم نیفتادم! :دی ولی قراره خودم همین تابستون روش کار کنم -_-
+خونه خیـــــلی خوبه، خیـــــلی!
+این چند روز من به این نتیجه رسیدم که خوانندهی نوشتههای شما بودن رو بیشتر دوست دارم نسبت به خوندهشدن. :)
چشـــــم بد دور
کہ هـم جانـے
و هـم جانانے ... :)
#حافظ
گفتم: «آباد توان ساخت دلـــم را ؟» گفتا:
«حُسن این خانہ همین است کہ ویران مانَد»
#فروغی بسطامی
خوبه نه؟
هرکسی توانایی اینو نداره نیمهی تاریک بقیه رو ببینه و بازم حسِ خوبی نسبت بهشون داشتهباشه، مثلا من ترجیح میدم آدمایی که اطرافم هستن مخصوصا اونایی که به بودنشون نیاز دارم(هروقت میرم تو عمقِ واژهی نیاز، میبینم عجب حس قوی و جالبیست!)، همیشه ماه بمونن و از ته دل دوستشون داشتهباشم. البته بنظرم نیمهی تاریک باید چیزی جدیتر از بعضی عیبها باشه. یا حداقل مجموعهای از همون بعضی عیبها باشه.
طبق معمول از الآن دلم تنگ شده! و توی راه تنگتر هم شاید بشه! نمیدونم چرا اونجا یادم میره دلتنگ بشم؟!
این دفعه این جملهی شوخی رو زیاد بکار بردم که "دلم نمیخواد برم!" جدای از اینکه اینجا، خونه و خانواده خوبه و خبری از درس هم نیست(واقعا در عجبم پارسال این موقعا چجوری باعلاقه ده دوازده ساعت میخوندم!)! اینبار میترسم! و تنها ترسی که همیشه میتونم بیانش کنم اینه که از شرح ترسهام میترسم!
علیاصغر میگه: آرزو دیگه نیا اینجا! میگم: چرا؟ میگه: هروقت میای و میری من تا یکی دوماه افسردگی میگیرم!:دی و مادرجان هم میگه: انتقالی بگیر بیا همین استان خودمون! و منم میگم: هرجایی بهجز مشهد بود "شاید" میومدم ولی اونجا رو دوست دارم :))
از افرادی که وقتی ازم عکس میگیره میتونم غز نزنم همین برادرجانه، البته اگه نخواد اذیت کنه. امروز(که مثل دیروز بهجای فردا رفتهبودیم به دامان طبیعت!) پس از چندین عکس در حالی که به گوشی نگاه میکرد و میگفت: خوب شدهها، گوشی رو داد دستم. و خودش میدونست باید فرار کنه! سلفی گرفتهبود!
من در پـے تـُــو هستم و مردم پـےِ بھشت
ایمان شـہر، کُفـر مـَـرا در مےآورد
#سجاد سامانی
من کَـزین فاصلہ غارت شدهی چشـم تـُـوام
چون بہ دیدار تـُــو اُفتد سر و کارم چہ کنم؟
#سیدحسن حسینی
مستے هر نگاه تـُـو، بِہ زِ شراب و جامِ مِے
کِے ز سرم برون شود، یڪ نفس آرزوی تـُــو
#مولوی
+ یه رمزِ ترکیبیِ ۳۵رقمی گذاشتم که یا یادم بره!(از من بعید نیست :) ) یا تنبلتر از اون باشم که دم به دقیقه وارد بشم! :) باشد که بیشتر درس بخونم. :))
دیروز (پنجشنبه) عمهی بزرگم و دوتا از عموهام مثلا بطور غافلگیرانهای اومدن خونمون. عمهی کوچکم چندساعت قبلش بهمون خبر دادهبود که توی راهن و البته دستش هم درد نکنه. اتاق من دیدنی بود! فکر کنم در نبود من هر وسیلهای که جایی برای نگهداشتنش به ذهنشون نمیرسیده، به اینجا منتقل میکردن. البته اعتراضی ندارما، اتاق شلوغ و بینظم دوست دارم. ولی در انظار عمومی وجههی خوبی نداره معمولا. بالاخره تا حدودی مرتب کردیم خونه رو.
امروز میخواستیم بریم سد، داییم گفت یهجاده بلده که میتونیم بریم پایین، کنار آب. ما هم پذیرفتیم. و چشمتون روز بد نبینه! عجب راهی بود! بخاطر بارشهای اخیر خراب شدهبود. و فضای ماشین بسیار معنوی بود و بالاخره با نواهای مدد از ائمه و معصومین رسیدیم به یهجایی. که جای خاصی نبود و صرفا از اون بالاتر نمیشد رفت! و بخاطر شرایط همراهان پایینتر هم نمیشد بصورت پیاده رفت. پس دوباره و ناچارا از همون جاده قصد برگشتن نمودیم. خدا لطف کرد و سالم و فقط با خسارتی جزئی به ماشین عمو رسیدیم پایین. دیگه از جادهی اصلیش رفتیم و باشد که کلا جادههای اصلی را پاس بداریم و فکر فرعیهای خاکیِ خطرناک را از سر برون کنیم! و اینم عکس.
شب داییم اینا اومدن. ریحانه رو فسقلی خطاب میکنم. بهش گفتم: یعنی تو واقعا الآن میتونی بنویسی؟ با کلافگی!:دی گفت: آره! گفتم پس یهیادگاری واسه من بنویس. که وقتی بزرگ شدی نشونت بدم و بگم فسقلی که بودی، دستخطت اینطوری بوده. کاغذ و خودکار رو دادم بهش و اونم پس از دقایقی اینو تحویلم داد :)
بعد هم دیدم واقعا حرفی نیست که بزنیم و هی نگاه میکنیم و لبخند ملیح میزنیم! رفتم مهمات آوردم. علیاصغر رو هم بالاخره از کامپیوتر جدا کردم و به یاد قدیما اسم و فامیل بازی کردیم. اینبار با رنگ مشکیِ عراقی آشنا شدیم! و فهمیدیم که سوسک پلاستیکی با سوسک مصنوعی فرق داره! و به تبع اون سوسک پلاستیکیفروش هم با سوسک مصنوعی فروش فرق داره! تهِ همهی فامیل ها هم پسوندِ "اصل" بذارین، امکان تشابهش کم میشه! برای میوه از میم هرسهتامون موز رو نوشتهبودیم و ۱۰ هم گرفتیم بدین صورت که من موز خالی رو نوشتهبودم، نرگس موز زرد![با این استدلال که ممکنه رنگهای دیگهای هم باشه و ما نخوردهباشیم] و علیاصغر هم موز آفریقایی[ کلا یه کشور میافزود به آخر همهچی و مشکل تشابه رو حل میکرد].
شمع روشن شد و
پروانہ در آتش گل کرد
مے توان سوخت
اگر اَمر بفرماید
عشـــــق
#فاضل نظری
چشمان تـُـــو معنـای
تمـام جملہهای ناتمـامےست
ڪہ عاشقان جهــــان
دستپاچہ در لحظہی دیدار
فراموشے گرفتند
و از گفتار بازماندند.
#عباس معروفی
بعدانوشت: فاطمهی ۲ به اطلاع رسوند که موز زرد داریم، موز قرمز داریم، موز آبی هم داریم! :)
دیروز یهعالمه اینجا بارون بارید، یهعالمهها! بزرگترها نگران چیزهایی هم بودن اما واقعا نمیشد کِیف نکرد :) سال تحویل رو که خونهی بابابزرگ بودیم. تقریبا تلویزیون ندارن و رادیو هم توی اون اتاق نبود. اون آهنگ بعد از تحویل سال رو نشنیدیم. بعد از تبریک و اینا دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم توی باغ. اون جوی آب بود که ملت فکر میکردن ما توش غرق شدیم؟ پس از عمری دوباره پر از آب شدهبود، من تا حالا اینجوریشو ندیدهبودم. با ذوقزدگی فراوان هی عکس میگرفتم و به بقیه نشون میدادم!:دی ایندوتا از دیروز:
و
امروز با صدای عرشیا(نوهی خالم) بیدار شدم! گفتهبودم خونهی ما و بابابزرگم خیلی نزدیکه. اومدهبود اینجا و وقتی بالاخره فهمیدن که اینجاست، سپردهبودنش بدست علیاصغر. فهمیدم علاوه بر "س"، "ز" رو هم "ش" تلفظ میکنه! گاز گرفتن و مشتزدن رو خودش بلد بود، ضربه با پا و موکشیدن رو هم علیاصغر بهش یاد داد و حسابی اینا رو روی من اجرا کرد! بهش میگم: زشته اینا رو بهش یاد میدی، خجالت بکش. میگه: کاری میکنم که دیگه هیچ بچهای رو به من نسپرن! البته آخراش معلوم بود هدفش تغییر کرده و فقط خوشش میاد من رو اذیت کنه. و من قول نمیدم که دفعهی بعد هم آرامشم رو حفظ کنم و مقابله به مثل نکنم! آخرش نرگس(دختردایی) و مبینا(خواهر عرشیا) هم اومدن و سهتایی من و عرشیا رو نظاره میکردن! یهپا جنگجوئه واسه خودش! جای ناخناش روی دستم مونده! ولی بچهی باحالیه کلا! حالا که فکر میکنم اگه قول بده روزی چندبار سوسپانسیون و سیخسیخی رو واسم تکرار کنه، منم قول میدم کاری بهش نداشتهباشم :))
و دیگه اینکه بعد از اون اتفاق، شبها بابابزرگم مهمون ماست :) یَک حالی میده!
گلے به دست من آید چو روى تـُـــو؟ هیهات!
هزار سال دگر گـر چنین بــــھار آیَـــد
#سعــدی
+ نکتهی آخر که لازمه در سال جدید تاکید کنم اینکه هدف اصلی و اولیهی من از راهاندازی اینجا، نوشتن خاطراتمه و هدف اینکار هم خونده شدن نیست، نگهداشتنشون واسه خودمه. (شاید هم بعدا پشیمون شم ولی فعلا که نیستم) البته دوستای مجازی زیادی هم پیدا کردم که خیلی خیلی خوشحالم ولی بههرحال طبیعتا و جدا هیچکس مجبور به خوندن و نظر دادن و هرچیزِ دیگه نیست! بدون اینها هم هر وبلاگی رو که دوست داشتهباشم با دقت و خوشحالی میخونم و دنبال هم شاید بکنم و نظر هم شاید بدم. ولی هرگونه نظر و انتقاد و پیشنهاد و تجربه رو بهشدت پذیرا هستم.
+ الآن هم عرشیا و مبینا اومدن، نمیتونم نگم که دارم لبخند میزنم! :)
و بهاران را باور کن :)
این سنبلخانومِ ما توی باغچهست و امیدوارم خودش هم اینو ترجیح بده به کنار سایرِ سینها بودن :)
فکر کنم قصد دارم در این چند روز سرانهی مطالعهی ۹۵ و ۹۶ خودم رو ببرم بالا! هدفگذاریم تا پایان روز پنجم ۸تا کتابه و امیدوارم که بشه. خب، وقتی میخوام از فیدیبو بخرم بیشتر اونایی رو انتخاب میکنم که حداقل چندتا نظر مثبت هم داشتهباشن، اما دیشب فاقد نظر هم خریدم و امیدوارم بتونم اولین نظر مثبت رو ثبت کنم. بعد از اون هم با کیمیا قرار گذاشتیم بریم کتابخونه و به یادگیری همدیگه کمک کنیم!
شبا که میخوام بخوابم و یادم میاد تمام آلارم ها رو غیرفعال کردم، یک حس خوبی بهم دست میده :) البته فکر کنم دوباره باید چندتا بذارم. سوال من اینه که چرا اهل خونه میبینن داریم به ظهر نزدیک میشیم و منو بیدار نمیکنن؟ و بعدش هم میگن تو چقدر میخوابی! داداشم امروز میگفت تو ساعت بدنت که هیچ، تاریخ بدنت تنظیمه! امروز روز جهانی خوابه! :) حالا یهامروز شد ۸ساعتها!
مامانم اومده میگه: چندتا از اون لاکهاتو بده. میگم واسه چی میخوای؟( غرقِ کتاب بودم و وقتایی که نمیخوام از جام تکون بخورم با پرسیدن سوالاتی از این دست برای خودم وقت میخرم.) گفت واسه بابابزرگت! راستش یهلحظه فکر کردم بابابزرگ قاطی کرده. و مامانم گفت: واسه علامتگذاری میخواد و اینا! و نیست که من خیـلی طرفدار لاک میباشم! همون چندتا هم پیدا نشدن و مامانم به نههههههِ موجود در نگاهم التفاتی ننمود و رنگهای مخصوص شیشه رو برد! :))
داشتم وبلاگهای دنبالشدهمو مینگریستم دیدم چندیننفر خیـــــلی وقته نیستن و بعضیاشون خیلی وقته نظری رو هم تایید نکردن، انشاءالله این کمرنگبودنها واسه این باشه که اینقدر حالشون خوب هست و با آدمای اطرافشون روزگار خوبی رو میگذرونن که اینجا در اولویتهای آخرشون قرار گرفته :) و روزهای خوبشون در سال جدید هم تداوم داشتهباشه :))
ما یه نکتهای داریم تو خونهمون که واسه کادوخریدن به این توجه میکنیم که در حال حاضر به چی احتیاج داره و همون رو میخریم. بعضی موقعا هم خودمون کادوی درخواستیمون رو میگیم:دی مثلا من از الآن گفتم که واسه تولدِ سال بعدم چی دوست دارم :) البته این با اونکه من عاشق غافلگیرشدنم تناقض ندارهها، چون از لحاظ حافظه ارادت خاصی به این ماهی قرمزا دارم! :)) امسال واقعا موندم که چی واسه مامان بگیرم. هدیهگرفتن اون وقتایی که همینجوری داری میری و میبینی اون کالای پشت ویترین چقدر به فلانی میاد سخت نیست و خیلی هم لذتبخشه ولی وقتایی که احساس میکنی باید یهچیزی برای فرداش بخرم سخته. توجه به اینکه هرچی هم باشه از ناراحتیش کم نمیکنه، سختترش میکنه. میدونین، بچهتر که بودم کادو رو میذاشتیم به عهدهی بابا و من و علیاصغر هنرنماییهای دیگهای میکردیم. کارتپستال و نقاشی و اینجور چیزا! هم خودمون واقعا خوشحال میشدیم و هم مامان. البته اینو وقتی فهمیدم که یکی از اون کارتها رو توی گاوصندوق دیدم. توش به خرابکاریهایی که تا اون روز رو نشدهبودن هم اعتراف میکردم، روزای خوبی بود :)) راستی تبریکِ پیشاپیش :))
شنیدین میگن اول سال هرکاری کنی تا آخرش همونجوری پیش میره؟ من سال سوم بود فکر کنم، که سال تحویل ساعت دوی شب بود. بعد از تبریک و روبوسی و اینا پریدم توی اتاق که درس بخونم! (بعدانوشت!: منظورم برنامهریزیشده و برمبنای همین سخن بود!) چشمم افتاد به کتاب تست فیزیک، همینجوری یهصفحه رو باز کردم و شروع کردم به حلکردن سوال اول، وسطاش دیدم اشتباه رفتم! رفتم سوال بعدی، از همون اولش بلد نبودم! از ترسِ اینکه کل سال اینشکلی بشه کتاب رو بستم و سعی کردم این خرافات رو باور نکنم :)))
به زیبایـےات بگـو آرامتـر!
اینطور که بیمـحابا پیش میرود،
چیـزی برای بـَـھار
نخواهد ماند.
#حمید جدیدی
هـَـر کـُـجا باشـے
بـَـھار همـانجاست!
مثــــل قلب مـَـن.
#معصومه صابر
انشاءالله سال توپی پیش رو داشتهباشید و توش پر باشه از اتفاقات خوبِ غیرمنتظره، مخصوصا اونایی که انتظارش رو میکشید اما انتظارش رو ندارید :))
قبلا فکر میکردم این جمله رو یه مردِ مغرور گفته. الآن اما فکر میکنم ممکنه این جملهی مزخرف تنهاچیزی باشه که به ذهن یه دختر رسیده، شاید دختری که طاقت دیدن اشکهای برادر احساساتیش رو نداشته.
+ درسته تمام زمانی که با ناتوانی فقط بهش نگاه میکردم، این جمله در ذهنم میچرخید، ولی نگفتمش :)
++هرچی به عکسها نگاه میکنم، بیشتر باورم نمیشه، هیچجاش ننوشته " لبخند صاحب این عکس فقط سهماه دیگر اعتبار دارد." چقدر مرگ غریبه و بهقول یهنفر( که هرچی تلاش کردم یادم نیومد ولی احتمالا از همین اهالی بلاگستان باشن) چقدر هم قریب...
+++ بخشی از دعای معراج هست که امین رستمی خونده و فکر نکنم که نشنیدهباشید. برای من هم آرامشدهندهست و هم خاطرهانگیز :) دوسال پیش شنیدمش، توی یهوبلاگ بطور خودکار پخش میشد. بمدت یکهفته صبحها زودتر بیدار میشدم و قبل از مدرسه وبلاگش رو باز میکردم و دو یا سهبار به ایشون گوش میسپردم! میتونستم دانلودش کنم (که بعد از اون یههفته لذتش در برابر لذت چند دقیقه خوابِ بیشترِ صبح زود کم آورد و همین کار رو کردم که در مسیر مدرسه گوش بدم.) اما وبلاگش هم برام حس خوبی داشت. اسمش رو یادم نیست ولی مشتمل بر چند کلمه بود و در هر کلمه هم "سین"ی نهفته! گفتهبودم واجآرایی دوست دارم دیگه. :)
- لبخند عنوان مربوط به شمارهی پست میباشد!:)
فکر میکنم باید دربارهی مرگِ دلخواهم و وقایع بعد از اون تجدید نظر کنم. اگه الآن دارین فکر میکنین دمِ عیدی این چه پستهاییست که میذاری؟ باید بگم مگه چیه؟ شاید بهار اونقدر قشنگ و دلزندهکن باشه که با این حرفا مشکل خاصی پیش نیاد. همیشه دوست داشتم بطور هیجانانگیزی بمیرم ولی با توجه به اینکه آدم وقتی میمیره دیگه مرده و چیزی که مهمه آرامش بقیهست، فکر کنم یک مرگ بدون آسیبتر مورد مناسبتری باشه.
دیگه اینکه من واقعا هنوز هم نبودِ ظاهریِ همیشگیِ یکنفر رو درک نمیکنم، شاید چون ظاهریه! و تازه فهمیدم مامانم چقدر صبور و تودار و بقول خودش راضی به رضای خداست! دیروز توی بهشت زهرا وقتی همکاراش بهش میگفتن خانم فلانی تو همیشه خودت بقیه رو نصیحت میکردی، الآن دیگه نباید اینقدر گریه کنی، دلم میخواست دعواشون کنم، همونقدر که دلم میخواست بچههای کوچیک رو شوت کنم و همونقدر که روز قبلش میخواستم با همهی آدما قهر کنم. مادرم بیش از حد تصورم خوبه. ملت به من میگفتن نباید گریه کنم و مادرم رو دلداری بدم، وضعیت برعکسه. البته تا دیروز! و البتهتر که دیروز هم وظیفهمو انجام ندادم. فاطمه میگفت برو پیش مادرت و آرومش کن ولی من تا جایی که زشت نباشه، دور شدم و پشت به جمعیت گریه کردم و اگه ممکن بود گوشام رو هم میگرفتم. و هموقدر که رفیقِ روزای سختِ دوستام نیستم، بدرد خانواده هم نمیخورم! به مامانم میگم فکر کنم قاطی کردی و هنوز داغی که کمی آرومی! با اشکهاش میخنده و میگه منم دوستش دارم و از اون حرفایی که همه شنیدیم میزنه، که حقه و سرانجام همهست و با گریه هیچ اتفاق خاصی نمیفته جز ناراحتیِ اوشون و البته تجربههایی هم از فوت اونیکی مادربزرگم داره و معتقده آدم نباید با بیقراریهاش باعث ناراحتی مضاعف بقیه بشه! فکر کنم شغلش و اینکه مدام به بقیه مشاوره میده تا اعماق وجودش رسوخ کرده! و البته داره در من هم رسوخ میکنه! خلاصه اوضاع کمی آرومه (البته من فقط باطن خودم رو میدونم پس دربارهی بقیه منظورم ظاهرشونه) و طبیعتا زندگی هنوز جریان داره، آسمون هنوز آبیه، شکوفهها دیرتر از پارسال ولی بههرحال باز شدن، شهر هم با بساط ماهیقرمزفروشان بوی عید میده. امروز داشتم با بیحوصلگی به کاکتوسِ اعظمم که قدیمیترینشونه و فکر کنم نوعی آلوئهوراست مینگریستم و میگفتم تو هم که مثل علیاصغر هی قد میکشی همش! و چشمم افتاد به دوتا جوونهی نسبتا بزرگ و کمی خوشحال شدم. و برعکس تفکرم هنوز هم بهشتزهرا برام آرامش داره. و موقع گریهکردن و البته با کمی هم تعجب، عذاب وجدان میگیرم چون همش یاد یه کلیپ میفتم که مربوط بود به دیدار یک مادرِ شهیدِ مدافع حرمِ لبنانی با پسرش که گریه نمیکرد و میگفت اینجور گریهها فقط برای اهل بیت شایستهست.
دیروز فهمیدم دختردایی کوچیکه کلاس اوله! اینقدر تعجب کردم که به خواهرش میگفتم نرگس تو باورت میشه ریحانه میتونه بخونه؟ و ریحانه میگفت تازه عرشیا (شایدم ارشیا) هم کلاس اوله. و من گفتم جلالخالق! چهخبره اینقدر زود دارین بزرگ میشین؟ این عرشیا نوهی یکی از خالههامه و یک عرشیای دیگه هم نوهی یکیدیگهست. بهروی خودتون نیارین ولی دقیقا همین دوتا رو میخواستم شوت کنم! این دومیه فکر کنم پنجسالشه و بطور غیرباوری هنوز "س" رو "ش" تلفظ میکنه. و دیروز قبل از اینکه چشمم بیفته به اشکهای یواشکیِ پسرخالهم و دوباره گریم بگیره، با دخترداییها سعی داشتیم روی تلفظ عرشیا کار کنیم. ولی کاملا بیفایده بود. شوشپانشیون و شیخشیخی از جمله کلماتی بود که به ما میفهموند این شیوهی تلفظ اونقدرها هم بد نیستا! و حداقل بدرد خندیدن میخوره!
مامانم گفت قراری رو که قبلا با بچهها گذاشتیم، اگه میتونم جلوی خودم رو بگیرم و ناراحتشون نکنم، برم. و واضحه که میتونم! چون توی بستنیفروشی با بیبیم خاطره ندارم! و خدا رو شکر بجز حدیث و فاطمه بقیهشون نمیدونن که بخوان تسلیت بگن و من گریم بگیره! البته شایدم بدونن! و شایدم گریم نگیره اصلا! من از اوناییام که تا قبل از این بهندرت کسی اشکم رو دیدهبود. بههرحال فعلا قراره فردا با بچهها بریم محل همیشگی واسه تجدید دیدار.
بجز پارسال که کنکور کلا نظم زندگی رو به نظم دیگهای تغییر میده، چند سالی بود که سال تحویل یا شمال بودیم خونهی عموم و یا مشهد بودیم حرم. امسال دوباره خونهی بابابزرگیم، نسبتا سخت و سنگینه، امیدوارم بابابزرگم زودتر آرامش قبلیش رو بیابه. و چقدر دلم میخواست که حرم میبودم.
و دارم به تجدید نظر دربارهی شیوهی زندگی هم فکر میکنم. با توجه به اینکه در آخر فقط خودم بهدرد خودم میخورم. حتی نوهای که فکر میکرد عاشق مادربزرگشه در کمتر از چند روز و برعکس شبها، روزها حسابی خودش رو فریب میده و به عکسها نگاه نمیکنه و خلاصه تلاش میکنه که نبودش رو یادش بره. و دارم بیشتر به این جمله ایمان میارم که خوشبختانه یا متاسفانه زمان همهچیز رو حل میکنه.
بعدانوشت: چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که این دوسال اخیر خیلی چیزا رو فهمیدم در نتیجه نسبت به خانوادم کارایی رو انجام دادم که الآن تقریبا حسرتی ندارم. البته وظیفهم بودهها ولی قبلا حالیم نبود.
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی؛
وقت رفتن است.
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی،
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود.
آی؛ ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود...
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام