۲۶ مطلب با موضوع «من و دوستام» ثبت شده است

185_ امشب

اگه مکالمه‌ی زیر رد و بدل نمی‌شد، و مقدمات حرف زدن من با دوستم فراهم نمی‌شد برای امشب و کسی نبود که باهاش حرف بزنم و حالم رو بهتر کنه؛ مجبور بودید پست سرشار از منفی‌بافی و ناامیدی کسی رو بخونید که در لحظاتی مثل ساعت پیش تنها کاری که به جز گریه بلده انجام بده نوشتنِ سطوری سرشار از ناامیدی و منفی‌بافیه! :/ یه کار دیگه هم بلده البته. اینکه منتشرش نکنه!


 +از اونجایی که تاریخ، سانسور شده نتیجه می‌گیریم "یه هفته" استعاره از زمان کمه.
+لیست سیاه استعاره از جواب ندادن مگر به ضرورته و نه کلا جواب ندادن.

اولین نکته‌ی مثبتی که از یه رمان یاد گرفتم پارسال بود. دو نفر برای برآورده شدن حوائج همدیگه به هم قول داده بودن تا موقع اجابت دعاشون شب‌هایی رو نماز شب بخونن و بعد از نماز برای خواسته‌ی اون یکی دعا کنن. 
دومین نکته که تا حالا عملی نشده بود اینه که وسط دعوا و دلخوری بیست دقیقه فرصت استراحت یا سکوت به همدیگه بدیم و حتی اگه مقدوره بعد از اون بیست دقیقه طوری وانمود کنیم که انگار نه انگار. 

+خدا رو شکر ظاهرا اوضاع بهتره و منم همین‌طور. ولی شما اگه زحمتی نیست دعا کنید ؛)

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود 
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست 
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست 
فرصت بازی این پنجره را دریابیم 
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم 
پرده از ساحت دل برگیریم 
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم 
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است 
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست 
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند 
چای مادر، که مرا گرم نمود 
نان خواهر، که به ماهی ها داد 
زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم 
زندگی زمزمه پاک حیات‌ست، میان دو سکوت 
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست 
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست 
من دلم می خواهد 
قدر این خاطره را دریابیم. 

#سهراب سپهری

+یکی از ترس‌های من همینه که روزی حسرت چنین لبخندهایی رو بخورم.

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۶

۱۷۲_ کمی از تابستون

با گذشت سه هفته از اومدنم، تاااازه از اون نگرانی و احساسات دوست نداشتنی ناشی از خوابگاه خلاص شدم! ترم اول رو که اصلا دلم تنگ نشد و نگرفت، مقایسه می‌کنم با بعد از عید که حداقل چند شب در میون گریه می‌کردم؛ و می‌ترسم از ترم بعد! :|

پارسال رفتم کلاس نقاشی روی شیشه. برای منِ بی‌هنر پیشرفت خوبی بود. اینقدر خشنود گشته‌بودم که دو دوره رفتم کلاس. امسال رفتم نقاشی برجسته. فکر کردم مثل پارساله و اینم دو دوره میرم و تازه بعدشم میرم یه نقاشیِ یه‌جور دیگه که مطمئن نیستم اسمش رو. ولی هنوز اندر خم تابلوی اولم! سخت نیستا ولی همون پارسالی رو ترجیح میدم. اینجوریه که باید با سرنگ خمیر رو بذاریم روی بوم. و این سرنگ‌ها گاهی زیادی سفت میشن و مثلا قیافه‌ی مضحکی پیدا می‌کنم موقع تلاش برای پر کردن یه سرنگ فسقلی 3cc! تازه اول هر جلسه‌ای که سرنگ جدید باز می‌کنم؛ سوزنش رو میزنم بهش و چند دقیقه نگاش می‌کنم و خوف می‌کنم مخصوصا اون 10ccها رو!

پس از تصمیم به درست کردن دستبند و یاد گرفتنش از وبلاگ الی؛ رفته‌بودم یه مغازه واسه تهیه‌ی نخ زرگری. مثل مغازه‌های پیش از این اسمش رو هم نشنیده بود خانم فروشنده(اندر مصائب زیستن در شهرهای کوچک(البته دوسش دارما)). دستبندم رو بهش نشون دادم و گفتم اونم نبود، نبود. یه نخی باشه که ضخامتش مثل این باشه. گفت ندارم. بعدش گفت این گره(گره‌ی کشویی‌ست اسمش) رو بلدی الآن به من یاد بدی؟ گفتم شرمنده الآن نه؛ قراره عصر یاد بگیرم. چند روز گذشت و یاد گرفتم. رفتم مغازه‌ش که بهش یاد بدم، چون سرش شلوغ بود گوشی‌ش رو داد تا عکسای آموزشش رو براش بفرستم. بعد یه نخ دیگه رو ازش پرسیدم. گفت اینجا نداره و مغازه روبرویی داره که اونم از ایشونه و شخص دیگری فروشنده‌ست. رفتم اونجا گفت ندارم. اومدم بهش گفتم. با این‌که سرش همچنان شلوغ بود دوباره باهام اومد و گشت و برام پیدا کرد. از اون‌جایی که من معمولا با بی‌حوصلگی فروشنده‌ها مشکل دارم، اون لحظات احساس خوبی پیدا کردم :)

بطور کلی روزهای تابستون ما(من و یکی از دوستان) تقسیم میشه به ۴قسمت: درس یا یادگیری مباحثی مربوط و حتی نامربوط به رشته، کلاس‌ نقاشی، همون اولی!، رفتن پیش یکدیگر و انجام کارهایی مثل همین ساخت دستبند. 
+ شما که فکر نمی‌کنید قسمت اول و سوم رو با رغبتِ صد درصدی انجام میدم؟ :دی

از پارسال که این ایده‌ی رفیق رو در اتاقش مشاهده کردم، می‌خوام قسمتی از دیوار اتاق رو به شکل آلبوم دیواری دربیارم و سعی می‌کنم این تابستون انجامش بدم حتما. تقریبا مثل این تصویر. بدون قسمت روشنایی‌ش و احتمالا با کاموا یا همین نخ‌هایی که باهاشون دستبند درست کردم(نخ چرم‌دوزی). :



پریشب دسته جمعی فکر کردیم که دزد اومده. و بعدش فهمیدیم که توهم بوده. در اون بحبوحه‌ی ترس و لرز داداشم میگه: نترس. در جهان امروز هیچ‌چیز ترسنا‌کتر از شکل‌گرفتن یک اندیشه در ذهن فرد متعصب نیست! به همین لفظ قلمی :|

جدیدا فهمیدم درگیری فیزیکی با برادر برام بازی دو سر باخته!(امیدوارم درست گفته باشم) اون بزنه من دردم می‌گیره، من بزنم بازم من دردم می‌گیره! :|

والدین گاهی وقتی می‌خوان من رو صدا بزنن میگن اَل‌آرزو!( میانه‌ی کار، یادشون میاد که میخواستن آرزو رو صدا بزنن نه علی‌اصغر :دی). دیشب برادرمون این موضوع رو دستمایه‌ی خنده کرد و اون‌قدر عربی حرف زد و خندیدیم که اگه ادامه می‌داد از شدت خنده غلت می‌زدم! 


من می روم ز کوی تـُــو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحـل نمی رود

گر بی تـُــو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست آن که جز رهِ باطل نمی رود


#دکتر شفیعی کدکنی



امام صادق(علیه السلام) : ارباب‌گونه به عیوب دیگران ننگرید، بلکه چون بنده‌اى متواضع، عیب هاى خود را وارسى کنید.
+کاش یادم بمونه.
  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶

۱۶۵_ فرزندکوچکِ ناخلف و نادم و پرحرفِ بیان!

بعضی وقت‌ها همین‌طور که به ابعاد یک مسئله فکر می‌کنم، راه‌هایی به ذهنم می‌رسد که فورا آن‌ها را پس می‌زنم و سعی می‌کنم به خودم بقبولانم که آنها اصلا راه‌حل نیستند و نباید در ذهن باشند!  و می‌بینم بخش عظیمی از وقتم را صرف این کرده‌ام که مدام به خودم القا کنم: فکرشم نکن! تو طرفش نمیری! و با این‌حال ممکن است ناگهان فرمان را کج کنم به طرف همان تصمیم!

خیابان باریکی در شهرمان وجود دارد که ممکن است در هر ساعت از روز میزبان تعدادی کامیون و اتوبوس باشد، یعنی بیشتر از بقیه‌ی جاها. مادرمان از رانندگی در این خیابان می‌ترسد و من هم درست مثل ترس از تاریکی این را هم ازش به ارث برده‌ام. رفته بودم تعلیم رانندگی. یک پراید جلویم بود و یک اتوبوس پشت سرم، که خانم مربی گفت سبقت بگیر ازش. گفتم نمی‌خوام! و دوباره اصرار کرد و بهتر بگویم دستور داد امرش را انجام بدهم. راهنما را که زدم و کمی فرمان را دادم به چپ دیدم یک کامیون هم از روبرو می‌آید. خواستم برگردم در موقعیت قبلی که ایشان گفت گاز بده دیگه! منتظر چی‌ای؟ گفتم می‌ترسم! خندید. واقعا می‌ترسیدم. راه‌حل‌های واقعی و تخیلی را که در ذهنم مرور می‌کردم یکی‌شان و در واقع همان که بالا درباره‌ش حرف زدم این بود که مثل سایر موقعیت‌های ترسیدن که پدر و مادرم پشت فرمان هستند، گوش‌هایم را بگیرم و سرم را ببرم پایین! و در اینجا که نمی‌توانستم، حداقل چشمانم را ببندم! و آن ندای ذهنی می‌گفت مگه دیوانه شدی دختر؟ همین‌طور که با خودم می‌گفتم عمرا نباید این‌کار را بکنی و زمان می‌گذشت و آن کامیون هم نزدیک‌تر می‌شد فرمان را ول کردم و با دست‌هایم جلوی چشمانم را گرفتم. فکر کنم خانم مربی از بهت و تعجب بود که نتوانست چیزی بگوید. فقط فرمان را گرفت و ماشین را کنترل کرد. چند ثانیه بعد که برگشتم به وضعیت عادی گفت داشتی می‌کشتی‌مون! عه عه! این چه کاری بود؟ خلاصه گوشه‌ای ایستادیم و شروع کرد به سرزنش کردن.

امروز هوای وبلاگ قبلی زده بود به سرم. هوای آن سرویس وبلاگ‌دهی. رفتم وبلاگ‌های بروز شده‌اش را بخوانم که ببینم کسی از آشناها میانشان هست یا نه. بعد همین‌جور که در ذهن داشتم به خودم می‌خندیدم فرم ثبت‌نام را آوردم. و تفننی پرش کردم که یاد یازده بهمن ۹۱ و آن اولین بار بیفتم. و در میان حس‌هایی که ذهنم را قلقلک می‌دادند، دیدم دکمه‌ی ثبت را زده‌ام و وبلاگ را ساخته‌ام! وارد پنل شدم که حذفش کنم. چشمم افتاد به محیط آشنای آنجا و یک لبخند گنده بر لبم نشست. مانند کسی که پس از سال‌ها به شهر بچگی‌هایش برگردد و بخواهد تنهایی کوچه پس کوچه‌هایش را قدم بزند حتی اگر گم بشود، خواستم گزینه‌ها را امتحان کنم و پستی با عنوانِ بازجوید روزگار وصل خویش نوشتم. و وقتی به خودم آمدم که سه پست یک خطی هم ارسال کرده بودم. نه تنها گم نشده بودم که حتی انگار هنوز خانه‌های کوچکش پابرجا باشد و تنها تغییر که دلچسب هم هست مربوط باشد به نهال‌ها که حالا درختانی تنومند شده اند و از پس دیوارهای کاهگلی سر به آسمان کشیده‌اند. 

دلم نیامد حذفش کنم. اما عذاب وجدان گرفتم! با کمی ندامت آمدم بگویم ببخشید که من خارج از اینجا هم می‌توانم حس خوب داشته‌باشم. مثل فرزندانِ خلف بیان نیستم که هیچ‌کجا برایم اینجا نشود و ارسال پست بدون شما از گلویم پایین نرود. که حتی بدتر! وقتی دیدم عنوان نمی‌خواهد و ستاره‌ای هم روشن نمی‌شود که الکی وقت کسی را بگیرم_ که در حال حاضر بزرگترین مشکل من همین‌ست_ ذوق زده شدم! حذفش نکردم و گذاشتم بماند برای ثبت پست‌هایی که تا لحظه‌ی ارسال باورم نشود آن‌ها را نوشتم! :) شاید مثل مباداهایم باشد و هیچ‌وقت نرسد. اصلا ممکن است کمی که بگذرد رمز و نام کاربری‌ام را هم فراموش کنم! به هر حال فعلا منم و اینجا و پر حرفی‌هایم :)

 

اینم یکی از آن پست‌ها برای مظلوم‌نمایی :دی


در این خوابگاه مانده‌ایم سی‌ چهل نفر. و من شانس آوردم در طبقه‌ی پایین یا بالا نیستم و حداقل تا امروز تنهای تنها نبودم. شب‌ها فقط صدای ذهن خودم را می‌شنوم و این‌قدر ساکت و بی‌روح و تاریک است که دلم می‌خواهد از سکوتش گریه کنم! بهار می‌گفت شبیه مادربزرگ‌های پیر و تنها شده‌ایم. که در گوشه‌ای می‌نشینند و مدام منتظرند کسی زنگ در را بزند و خانه را از سکوت در بیاورد. به مادربزرگ شدنش فکر کردم. یک مادربزرگ بانمک و مهربان با موهای بافته و عینک گرد پای لپتاپ :دی که خنده‌هایش هم به طراوت اسمش است. مادربزرگ دلبری خواهد شد! :)


یک نفر در این روزها بهم گفت عاشق شده!(تعبیر خودش‌ـه، من نظری ندارم) داشتم فکر می‌کردم کجای من به عاقل‌ها می‌خورد که با من مشورت کرده و دیدم من تنها کسی هستم که فقط به طور مجازی با هم ارتباط داریم و راحت می‌تواند حرف‌هایش را بزند و دلم برایش سوخت که تنها همرازش منِ بی‌عاطفه‌ای هستم که مدام بهش می‌گویم بی‌خیال شو! شاید اگر به حرفم گوش دهد و قید ابراز علاقه به پسر مورد علاقه‌اش را بزند سال‌ها بعد با اشک از این روزها یاد کند و نتواند با خیال راحت بگوید خواستم و امتحان کردم و نشد؛ بگوید خواستم و کسی نگذاشت که امتحان کنم و شاید می‌شد! نمی‌دانم دعا کنم به حرفم گوش کند یا نه! اما فکر می‌کنم خودش هم می‌داند من به درد مشورت نمی‌خورم :)


دیشب یکی از اقوام زنگ زد و بعد از احوال‌پرسی و سوال‌های دیگر که طبق معمول من یک کلمه‌ای جواب می‌دهم، معدل ترم قبل را پرسید. گفتم ۱۶ و خرده‌ای. کمی مکث کرد و گفت حالا ۱۶ هم خوبه! حتما درسات سخته، دوری از خانواده هم هست... با شک و تردید بازم گفت خوبه! خندیدم و در دل دعا کردم وقتی می‌رویم خانه‌شان معدل این ترم را نپرسد که به نفع خودش است! :)



بہ یک ‌نفر کہ شبیه تـُـو دلربا باشد 

هنوز مثل گذشته نگــار مےگویند


#کاظم بهمنی

+اولین‌ بار که این بیت رو دیدم بسی خوشحال شدم از داشتن دوستی به اسم نگار و بی‌درنگ فرستادم براش :)


پاکشیدن مشکل است 

از خاک دامنـگیر عشـق


هر کہ را چون سَـــــرو 

این‌جا پای در گل ماند، ماند...


#صائب

  • آرزو
  • سه شنبه ۶ تیر ۹۶

۱۶۲_ ده خرداد نود و پنج

چند شبه ساعت پنج شش می‌خوابم! صبحه به عبارتی! یکی از این صبح‌ها بعد از اذان بساطم رو بردم وسط حیاط و شروع کردم به خوندن. جاتون خالی، انرژی مثبت از در و دیوار می‌بارید! صدای پرنده‌ها رو که در جریانید، روشن شدن تدریجی هوا هم لذتی داشت. تجربه‌ی خوبی بود. :)


بله دیگه! هنگامه‌ی امتحان و اضطراب است! :دی

آروم باشید دوستان! قرار نیست غر بزنم :) فردا آخریشه.


 فردا فیزیکه. پارسال هم آخرین امتحان بود فکر کنم، یازده خرداد. روز قبل ۴نفری جمع شده بودیم خونه‌ی یکی از بچه‌ها. و من همین امسال فهمیدم چقدر به اون خوندنای دسته‌جمعی عادت کرده بودم. طبق معمول کلی هم خندیدیم. وسطش یه نیمچه قهری هم اتفاق افتاد. از اون قهرای الکی که آدم هرچی فکر می‌کنه علتش رو یادش نمیاد. و البته با این وجود اولین و آخرینش بود. چندتا فصل هم موند که هرکس تنهایی بخونه. شب که رسیدم خونه تو گروه خطاب بهش گفتم: می‌دونم الآن وقتش نیست و ممکنه فکر کنی قاطی کردم... ولی تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم! گفت اینا از نخوندنته آرزو! نمی‌فهمی چی میگی! به انضمام مقادیری شکلک خنده و تعجب. گفتم به جون خودم دوستت دارم! این دفعه فقط شکلک تعجب فرستاد و نوشت خودتی؟ یا قرآن! چیزی می‌خوای آرزو؟ کاری کردی خونمون؟ گفتم آره بابا خودمم! حالا ما یه بار ابراز احساسا کردیما! بالاخره قبول کرد و واکنشی در خور ابراز محبت نشون داد. بعد خطاب به حدیث نوشتم وقتی صدای تو رو هم پشت تلفن شنیدم و فکر کردم که دیگه نمی‌بینمت دلم تنگید و فهمیدم که تو رو هم دوست دارم. جفتشون آفلاین بودن. فکر کردم و بعد نوشتم کلا من امروز فهمیدم که چقدر دیر می‌فهمم! چندی گذشت و نوشت: آرزو من فهمیدم واسه چی اینجوری شدی! رماااااان*! باید یه عالمه رمان عاشقانه برات بخرم! نوشتم: نخیرم! فکر نمی‌کردم انقدر زود دوران با هم بودنمون تموم بشه. الآن حسش می‌کنم. اینا رو در حالی نوشتم که هی اشکام رو پاک می‌کردم تا درست حروف رو ببینم! من قبلش هیـــــچ وقت فکر نمی‌کردم روزی به خاطر چنین دلیلی نیم ساعت گریه کنم! آنلاین شد و نوشت: خدا رو شکر که به حس اومدی عزیززززم! با لحن خودش خوندم و خندیدم :) گفته بودم که یکی از القابم بی‌معرفت و بی‌احساسه، نه؟ :) پس عجیب نیست که این مکالمات رو نگه دارم و برام مهم باشه. :)

روز بعد به بقیه‌ی دوستامم گفتم که دوستشون دارم. طبیعتا واکنش‌های خنده داری دریافت کردم. و صد برابرش حس خوووب! با یه لبخند جمع نشدنی رفتم سر جلسه. بعدشم که قرار بود بریم بیرون، توی راه چشمم به هر کدومشون می‌افتاد لبخند می‌زدم. و سرانجام ظهر موقع خداحافظی فرا رسید. اون موقع واقعا فکر می‌کردم دیگه دوستی‌مون تمومه! هرچند بعضی‌ها واقعا کمرنگ شدن ناخودآگاه، ولی الآن که یک سال گذشته، خوشحالم که اشتباه فکر می‌کردم و حتی با بعضی‌هاشون صمیمی‌تر شدم از جمله حدیث و فاطمه۲ :)) احساس می‌کنم وقتی ارتباط بیشتر مجازی و از طریق نوشتن و نه حرف زدن باشه می‌تونم صمیمانه‌تر و بهتر رفتار کنم. به هر حال فرصت بیشتری برای فکر وجود داره. :)

+امشب با یادی از پارسال بهش گفتم نبودت تو تلگرام بدجوری حس میشه، من عکس پروفایل کیو نگاه کنم که نیشم باز شه؟ :) (قبلا بهش گفته بودم عکست رو که می‌بینم ناخودآگاه خنده‌م می‌گیره! ربطی هم به عکس نداره‌ها، هرچی بذاره همینم!) جالبه که اونم امتحان فیزیک داشت!

+ مقدمه‌ی فکر کردن به پارسال انتشار دو پست با عنوان «همانا با دوستان خود اینگونه با محبت صحبت کنید تا رستگار شوید :)» توسط الـی بود.


+پریشب می‌خواستم از یه نفر حلالیت بطلبم. هی نوشتم و پاک کردم. نتونستم! کِی میشه بتونم بشکنم خودم رو؟


* همان‌طور که مستحضرید من گاهی برای گریز از درس خوندن، کتاب غیر درسی رو با مدت بیشتری در برنامه وارد می‌کنم. پارسال به طور شدیدی به رمان‌ روی آورده‌بودم. از این به قول بقیه آبکی‌ها! ولی خوب بود. یه ذره احساساتم به کار افتاد!


+ یه‌چیزی؛ من انقدر از نخوندن و اینا میگم شما دیگه اونجوری فکر نکنید‌ها! گاهی حساس هم هستم تازه! :) البته بیشتر واسه جبران زحمات والدین و اساتید دوست داشتنی. و خودمم می‌دونم این ترم رو کوتاهی کردم.


سلطان کولر، پدر! :)



تـُـو بہ صد آینـــــہ

از دیدن خود

سیـر نه ای

من بہ یک چشـم

ز دیدار تــُـو

چون سیر شوم؟


#صائب تبریزی 



اگر مےشد صدا را دید؛

چه گل‌هایـے،

چه گل‌هایـے،

کہ از باغ صدای تـُــو 

بہ هــر آواز مےشد چید؛

اگر می‌شد صدا را دید...


# دکتر شفیعی کدکنی

  • آرزو
  • سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶

۱۵۰_ آدمی‌زاد هرچه نداشته‌باشد، باید یک یار غار داشته‌باشد...:)

شرمنده‌ی وبلاگم می‌شدم این هفته‌ها که اغلبشون، ارسال پست رو باز نمی‌کردم مگه برای بهتر کردن حالم.

امشب اما صدای خنده‌های ممتد ۴نفره‌ی اتاق ۳نفره‌ی ... بود که سکوت شب رو شکسته‌بود. و خواستم ثبت شه. :) 

+امروز مشغول پرکردن یه پرسشنامه بودم. نوشته‌بود تعداد دوست‌های صمیمی در خوابگاه؟ بلند خوندمش و بلند هم جواب دادم و نوشتم: صمیمی هیچی! الف داشت اسم دوستان خوابگاهیِ صمیمیش رو که من هم جزوشون بودم مرور می‌کرد که این رو شنید و گفت: دستت درد نکنه دیگه! 

چند دقیقه پیش میون این خنده‌ها وقتی یاد رفقای شفیق و دور و مهربونم افتادم کمی و فقط کمی امیدوار شدم که تا پایان این ۴سال دو نفر از این‌ها هم به جمعِ یارهای غارم اضافه شن. شاید :) مهم اینه که من امشب خوب موقعی یاد اونا افتادم و لبخندی که روی لبم نشست از ته دل بود. :)

 

 

+ادامه‌ی عنوان: برای وقت‌هایی که روزگار کنار گوشش سیلی می‌خوابانَد، که کنارش همه‌چیز را مدتی فراموش کند. :) #خانم کارما

 

 زِ یاد دوست شیرین‌تر چه‌کار است؟ :)

# مولانا

 

+ صدای یه پرنده‌ی جدید رو کشف کردم الآن! :) ۴:۰۹. 

به‌قول فاطمه یا سارا، وقتی از صدای پرنده‌ها حرف می‌زنم، از چه چیزی حرف می‌زنم؛

ببخشید دیگه، ترسیدم بخوام برم بیرون هم‌اتاقیم بیدار شه، از همینجا روی تخت ضبط کردم!

  • آرزو
  • جمعه ۵ خرداد ۹۶

۱۲۲_ از خوشی‌های این دو روز اینکه همه‌ی اتوبوسای رویت‌شده نارنجی‌پوش بودن.

خب یه‌ذره پرحرفی کنیم دوباره! :)


هربار همون اوایل راه افتادن قطار، هم‌سفرا از همدیگه می‌پرسن که کجاییَن، و این‌کار واسه جلوگیری از دلخوریِ ناشی از غیبت اهالیِ اون شهره! حالا بماند که واسه بعضیا هم مهم نیست! هم‌سفرهای من دوتا خانم جوون بودن با مادرشون. که هم‌استانی خودم بودن ولی ساکن مشهد. مادرشون خیلی باحال بود! از همون ابتدای حرکت تا آخر شب به هر شهری می‌رسیدیم می‌پرسید یزده؟ از خوبیاشون هم اینکه به کم‌حرف بودن من گیر ندادن! :) و خودشون هم هی غیبت فامیلاشون رو نکردن. :) بعد از خداحافظی هم یکیشون دنبالم دویده‌بود که شمارش رو بده! که در این دیار غربت! اگه کاری داشتم بهش بگم. خوب بودن خلاصه. :)) ساعت ۴:۱۵ رسیدیم و بارون شدیدی هم در حال بارش بود و بسی مشعوف گشتیم. تا ۵ توی ایستگاه موندم و بعدش اومدم خوابگاه. و از این طبقه فقط من برگشته‌بودم! مگه میتونستم بخوابم؟! صدای پرنده‌ها، نم‌نم بارون و روشن شدن تدریجی هوا، لذت‌هایی بودن که نمی‌تونستم ازشون چشم‌پوشی کنم :) بالاخره ۶ خوابیدم و ۷ بیدار شدم.


اولین اتوبوسِ خیس و خوشگلی که از جلوی چشمم رد شد پرده‌های تمیزش نارنجی بود و نتونستم غر بزنم! منتظر شدم و بعدی که بازم نارنجی بود رسید! مسیر پیاده‌روی این دانشکده بود که غر می‌زدم از نسبتا طولانی بودنش، خب؟ دیروز دلم نمی‌خواست تموم شه! قطره‌های بارون می‌ریخت روی صورتم و هی به چمنا نگاه می‌کردم و نفس عمیق می‌کشیدم و با خودم فکر می‌کردم: دانشگاه قشنگ من سبز و بهاری شده :)

شاید براتون جالب باشه بدونین کلاس با ۳نفر تشکیل شد!:/ البته ۴نفرم وسطش اومدن. استادی که با شنیدن اسمش اولین صفتی که یادم میاد غرغرو بودنشه، دیروز با شوخی‌ها و لبخندش زیباتر شده‌بود.

و پایان خوشی‌های دیروز رو اگه ادامه‌دار بودنِ بارون در نظر نگیرم، سوارشدن دوباره‌ی همون اتوبوس در نظر می‌گیرم :)

اگه من مسئول مربوطه بودم دستور می‌دادم صندلی‌ها و پرده‌های همه‌ی اتوبوسا نارنجی باشن. در درجات بعد آبی و قرمز و سبز هم قبوله. فقط قهوه‌ای و خاکستری نباشه! به راننده‌هایی هم که می‌بینن آدم دویده تا برسه بهشون، و اونا پاشون رو نمیذارن روی گاز، لوح تقدیر می‌دادم.

اگه اخماشون تو هم نباشه و سلام و صبح بخیر هم بگن که دیگه نور علی نوره و شایسته‌ی مدال افتخارن.



نمی‌دونم مربوط به قضاوتِ نابجا میشه یا نه. اتفاق افتاده که از برخوردهای اول کسی خوشم نیاد. چه در مَجاز و چه خارج از اینجا. فراتر از برخورد اول حتی! از شیوه‌ی رفتار فرد با افراد دیگه! اما یه‌بار دیگه فرصت میدم. نه به اونا، به خودم. که یه نفر هم دیگه رو دوست داشته‌باشم، فرصت میدم به امید اینکه یه آدم حال‌خوب‌کنِ دیگه به مجموعه‌ی بزرگ این آدمای زندگیم اضافه شه. که موقع دیدنش به‌جای بی‌تفاوت رد شدن دست بدیم و لبخند بزنیم و حال هم رو بپرسیم. شاید بعدها بشه آدمی که از فرصت‌های پیاده‌رویِ گرما و سرما نگذریم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و پایان صحبت هرکدوممون آغاز صحبت اون‌یکی باشه که "چه جالب! فکر می‌کردم فقط خودم اینجوری‌ام/اینجوری شدم". اینکه مثل همه‌ی آدمای مهم زندگیم دنبال یه امضای رفتاری، گفتاری یا نوشتاری ازش باشم تا سال‌های‌سال بعد که شاید ازش بی‌خبر بودم وقتی اون امضا رو توی افراد دیگه دیدم، یادش بیفتم و بخندم و بگم یادش بخیـــــر! 

یکی از به‌یادموندنی‌ترین حرفای دوستام توصیفاتی‌ست که از زمان قبل از دوستی‌مون میگن. مثلا من قبل از اینکه میری(برای جلوگیری از اضافه‌شدن سومین فاطمه تخلصش رو استفاده می‌کنیم!) بهم بگه، نمی‌دونستم و باورم نمیشه به عنوان اولین برخورد در جواب سوال درسیش گفتم: مگه من افلاطونم؟ مگه من سقراطم؟ بقراطم؟ حالا خوبه یه‌سوال اول‌دبیرستانی بوده‌ها!:دی




باران مے آید

و کمے بعد، آفتاب خواهد شد

بہ خیابان مے روم

مے‌گویند عشـــق

در همین ساعات خوب بہ سراغ آدم می آید...

#غلامرضا بروسان


عالم از نالہ‌ی عشاق مبادا خالـے

ڪہ خوش‌آهنگ و فرح‌بخش هوایـے دارد

#حافظ


  • آرزو
  • سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۶

۱۱۹_ شبِ بیشتر حرف‌زدن با خدای ستاره‌ها :)

بچه‌تر که بودم، لیله‌الرغائب و غیر لیله‌الرغائب نداشتم. روزهایم با قاصدک‌ها و بارش باران، وقتِ فکر کردن به آرزوهایم بود و شب‌هایم با ستاره‌ها. بعد از آن شبی که یک نفر من و برادرم را با صورت‌های فلکیِ معروف‌تر و ستاره‌های دنباله‌دار و شهاب‌ها آشنا کرد؛ فکر می‌کردم هربار که یک ستاره‌ی دنباله‌دار ببینم یکی از آرزوهایم برآورده می‌شود. بعدها با دوست صمیمی‌ام دقایقی از شب را به آسمان خیره می‌شدیم. اگر شانس داشتیم و ماشین در حیاط بود، روی صندوق عقب دراز می‌کشیدیم و فردایش دچار گردن‌درد هم نمی‌شدیم! آن موقع‌ها بیش از هرچیزی، به اعجاز ستاره‌ها ایمان داشتم. نمی‌دانم دقیقا از کِی ولی به خود آمدیم و دیدیم دورانِ سر به هوایی و دوستیِ مستمر با ستاره‌ها تمام شده. کم‌کم با دفتر خاطراتم آشنا شدم! اسمش را سوگند گذاشته‌بودم! او را فرشته‌ی نگهبانی تصور می‌کردم که از جانب خدا مامور شده روزها مواظبم باشد و شب‌ها هم پیکِ شنوای آرزوهایم، که سپیده سر نزده و قبل از بیدار شدنِ من، آن‌ها را به خدا هم برساند.

قاصدک‌ها و ستاره‌ها و سوگند پل ارتباطی من بودند با خدا. هنوز آن‌قدر بزرگ نشده‌بودم که درک کنم می‌توانم با خودِ خدا حرف بزنم. فکر می‌کردم بزرگ‌تر از آن است که زبانِ مرا بفهمد! همان‌طور که من هم حرف و نشانه‌ای از او دریافت نمی‌کردم! احساس می‌کردم به مترجم نیاز داریم! نمی‌دانستم وقت‌هایی هم هست که حتی خودم هم دردِ دلم را نمی‌فهمم اما خدا درمانش را برایم کنار گذاشته. به‌هر حال حالا که _حداقل تا حدودی_ نشانه‌هایش را می‌بینم و مهربانی‌اش را حس می‌کنم، آرزوهایم را به خودش می‌گویم. حالا، فقط به اعجاز خدای ستاره‌ها ایمان دارم. خدایِ "اُدْعونی فَاسْتَجِبْ لَکُمْ".

 شاید حرف‌های شبِ آرزوهای امسالم را بگنجانم در دعای کمیل، شاید. مشخص است که تازه قشنگی‌اش را کشف کردم، نه؟ :)



گــــر مَـــرا هیچ نباشد نہ بہ دنیا نہ بہ عُقبـے

چون تـُــو دارم همـــــہ دارم دگـرم هیچ نبایَد


#سعـــــدی

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۶

۱۱۸_ الهی! باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی :)

گفت: یه ویژگی‌هایی هستن که خدا از روی فضلش به هرکس بخواد میده، اینجوری نیست که دستِ خود آدما باشه و برحسبِ تلاششون این صفت بهشون تعلق بگیره. گفتم: ای بابا نمیشه که!* گفت: اونایی که لوسن میگن پس بی‌خیال! اونایی که اهل دلن خوش‌حال میشن، میگن اگه به عمل ما بود که هیچ‌وقت به اون حد نمی‌رسید که خدا اینو به ما بده، حالا که از روی فضل خداست و حساب و کتاب نداره، پس ان‌شاءالله به ما هم می‌رسه. گفت: نه اینکه حساب و کتاب نداشته‌باشه، حساب و کتابش پیچیده‌ست. (همین‌جوری به نظر من بی‌ربط وسط حرفاش) گفت: می‌دونی، خدا روی جهنم خیلی حساسه، همین که بنده میگه حَرِّم شَیبَتی علی‌ النّار(آتش دوزخ را بر من حرام کن)، و می‌بینه بنده‌ش می‌ترسه، دلش به رحم میاد.

بعد هی ادامه دادیم تا حرف از ناامید شدن زدیم، گفت: ما می‌تونستیم هیچ‌وقت از این کتاب‌ها نخونیم و اصلا با این واژه‌ها و مفاهیم آشنا نشیم. ولی اون موقعی که من و تو واسه کنکور می‌خوندیم و به دانشگاه‌ها فکر می‌کردیم، خدا حواسش به این شب هم بود. حرف من اینه که ناامیدی نداره، ولی ترس داره. ترس از فراموشی، این‌که یادمون بره اینا رو عملی کنیم، اینکه از پذیرش نقایصم دست بردارم. مسخره‌بازی نیست که! بالاخره باید درست شم. و تا این‌کار رو نکنم خدا فرصت‌های بزرگتر بهم نمیده و نمیرم مرحله‌ی بعد. آخر حرفامون گفت: یه مشاوری می‌گفت اهل بیت اینجورین که یه‌رخ نشون میدن و دل آدم رو می‌برن. بعد میرن پشت پرده. ناز می‌کنن. و تو هی ناز می‌کشی و بزرگ می‌شی، به شوق وصال...

× اینجا نوشتم که یادم نره. بعضی‌جاها تغییر صورت گرفته در حرفاش.



این‌که دوستم اشتباهی اونجا رو انتخاب کنه و قبول شه، با یه دختر خوب :) آشنا شه، تصمیم بگیره من رو هم آشنا کنه. و بدین‌صورت هفته‌ای چند ساعت بزرگتر از ذهنم فکر کنم و کسی رو داشته‌باشم که فقط یک یا دوسال ازم بزرگتره و نه اینکه همه‌ی حرفاش رو بفهمم یا قبول داشته‌باشم، اما میتونه بعضی از معضل‌های فکریم رو به زبان ساده و روون برام توضیح بده. دلم خوش میشه که خدا هنوز دوستم داره، هنوز اون‌قدر غرق نشدم که دستم رو رها کنه و ازم ناامید بشه. براش مهمم. مهمیم.

کاش توفیق بده و خودش و حرفاشم واسم اَهَم باشن.


* من به خودم و پرونده‌ی سیاهم مغرور شده‌بودم، واقعا چطوری فکر می‌کردم یه‌روزی می‌رسه که عملم و نیتم میتونه مطلوبِ صد در صدیِ خدا باشه؟!

تَجَرَّأتُ بِجَهْلی...( از روی نادانی جرأَت ورزیدم...)

+دعای کمیل چقدر واسه فکر کردن خوبه، عبارت به عبارتش :)


بی‌ربط نوشت: سخته نقش منتظَری(کسی که مورد انتظار واقع میشه) رو داشته‌باشی که دیر رسیده... می‌تونسته به‌موقع بیاد ولی سهل‌انگاری کرده...


معمولا من جزوِ آخرین نفرات از بعضی چیزا آگاه میشم. ولی شاید یه‌نفر هم مثل یک ماه پیش من با سایت پرسمان آشنا نباشه، واسه جواب‌دادن به سوالاتم خیلی خوب بود. فعلا توی بانکِ پرسش‌ها مشغول پیدا کردن سوالام و جواباشونم. ولی احتمالا بقیه‌ی بخش‌هاشم باید مفید باشه.

بعدانوشت: راستی برنامه‌هایی هم هست که میشه بخشی از آهنگ رو بشنون و جستجو کنن اون رو! واسه آهنگ‌های بی‌کلامی که پخش میشه و نمی‌دونیم اسمش رو چگونه بیابیم خوبه :) مثلا soundhound یا shazam. دیگه خودتون از بازار دانلود بنمایین.


داریم اینو می‌خونیم؛ حرفای استاد پناهیانه در ماه‌ رمضان ۹۴. دانلودِ تنها مسیر برای زندگی بهتر

حجم: 4.8 مگابایت


برای آن‌چه که اعتقاد دارید،
ایستادگی کنید،
حتی اگر هزینه‌اش تنها ایستادن باشد.

#آلبرکامو

گفتا تـُــو بندگـے کن کـو بنده‌پـرور آیـَد.

#حافظ

ما بہ خلوت با تـُـــو ای آرام جـان آسوده‌ایم.

#سعـــــدی

  • آرزو
  • سه شنبه ۸ فروردين ۹۶

۱۱۳_ باز کن پنجره‌ها را

 و بهاران را باور کن :)

این سنبل‌خانومِ ما توی باغچه‌ست و امیدوارم خودش هم اینو ترجیح بده به کنار سایرِ سین‌ها بودن :) 


فکر کنم قصد دارم در این چند روز سرانه‌ی مطالعه‌ی ۹۵ و ۹۶ خودم رو ببرم بالا! هدف‌گذاریم تا پایان روز پنجم ۸تا کتابه و امیدوارم که بشه. خب، وقتی می‌خوام از فیدیبو بخرم بیشتر اونایی رو انتخاب می‌کنم که حداقل چندتا نظر مثبت هم داشته‌باشن، اما دیشب فاقد نظر هم خریدم و امیدوارم بتونم اولین نظر مثبت رو ثبت کنم. بعد از اون هم با کیمیا قرار گذاشتیم بریم کتابخونه و به یادگیری همدیگه کمک کنیم!


شبا که می‌خوام بخوابم و یادم میاد تمام آلارم ها رو غیرفعال کردم، یک حس خوبی بهم دست میده :) البته فکر کنم دوباره باید چندتا بذارم. سوال من اینه که چرا اهل خونه می‌بینن داریم به ظهر نزدیک میشیم و منو بیدار نمی‌کنن؟ و بعدش هم میگن تو چقدر می‌خوابی! داداشم امروز میگفت تو ساعت بدنت که هیچ، تاریخ بدنت تنظیمه! امروز روز جهانی خوابه! :) حالا یه‌امروز شد ۸ساعت‌ها!


مامانم اومده میگه: چندتا از اون لاک‌هاتو بده. میگم واسه چی میخوای؟( غرقِ کتاب بودم و وقتایی که نمی‌خوام از جام تکون بخورم با پرسیدن سوالاتی از این دست برای خودم وقت می‌خرم.) گفت واسه بابابزرگت! راستش یه‌لحظه فکر کردم بابابزرگ قاطی کرده. و مامانم گفت: واسه علامت‌گذاری می‌خواد و اینا! و نیست که من خیـلی طرفدار لاک می‌باشم! همون چندتا هم پیدا نشدن و مامانم به نههههههِ موجود در نگاهم التفاتی ننمود و رنگ‌های مخصوص شیشه رو برد! :))


داشتم وبلاگ‌های دنبال‌شده‌مو می‌نگریستم دیدم چندین‌نفر خیـــــلی وقته نیستن و بعضیاشون خیلی وقته نظری رو هم تایید نکردن، ان‌شاءالله این کمرنگ‌بودن‌ها واسه این باشه که اینقدر حال‌شون خوب هست و با آدمای اطرافشون روزگار خوبی رو می‌گذرونن که اینجا در اولویت‌های آخرشون قرار گرفته :) و روزهای خوب‌شون در سال جدید هم تداوم داشته‌باشه :))


ما یه نکته‌ای داریم تو خونه‌مون که واسه کادوخریدن به این توجه می‌کنیم که در حال حاضر به چی احتیاج داره و همون رو می‌خریم. بعضی موقعا هم خودمون کادوی درخواستی‌مون رو میگیم:دی مثلا من از الآن گفتم که واسه تولدِ سال بعدم چی دوست دارم :) البته این با اون‌که من عاشق غافلگیرشدنم تناقض نداره‌ها، چون از لحاظ حافظه ارادت خاصی به این ماهی قرمزا دارم! :)) امسال واقعا موندم که چی واسه مامان بگیرم. هدیه‌گرفتن اون وقتایی که همینجوری داری میری و می‌بینی اون کالای پشت ویترین چقدر به فلانی میاد سخت نیست و خیلی هم لذت‌بخشه ولی وقتایی که احساس می‌کنی باید یه‌چیزی برای فرداش بخرم سخته. توجه به اینکه هرچی هم باشه از ناراحتیش کم نمی‌کنه، سخت‌ترش می‌کنه. می‌دونین، بچه‌تر که بودم کادو رو میذاشتیم به عهده‌ی بابا و من و علی‌اصغر هنرنمایی‌های دیگه‌ای می‌کردیم. کارت‌پستال و نقاشی و اینجور چیزا! هم خودمون واقعا خوشحال می‌شدیم و هم مامان. البته اینو وقتی فهمیدم که یکی از اون کارت‌ها رو توی گاوصندوق دیدم. توش به خراب‌کاری‌هایی که تا اون روز رو نشده‌بودن هم اعتراف می‌کردم، روزای خوبی بود :)) راستی تبریکِ پیشاپیش :))


شنیدین میگن اول سال هرکاری کنی تا آخرش همونجوری پیش میره؟ من سال سوم بود فکر کنم، که سال تحویل ساعت دوی شب بود. بعد از تبریک و روبوسی و اینا پریدم توی اتاق که درس بخونم! (بعدانوشت!: منظورم برنامه‌ریزی‌شده و برمبنای همین سخن بود!) چشمم افتاد به کتاب تست فیزیک، همینجوری یه‌صفحه رو باز کردم و شروع کردم به حل‌کردن سوال اول، وسطاش دیدم اشتباه رفتم! رفتم سوال بعدی، از همون اولش بلد نبودم! از ترسِ اینکه کل سال این‌شکلی بشه کتاب رو بستم و سعی کردم این خرافات رو باور نکنم :))) 



به زیبایـےات بگـو آرام‌تـر!

اینطور که بی‌مـحابا پیش می‌رود،

چیـزی برای بـَـھار

نخواهد ماند.

#حمید جدیدی



هـَـر کـُـجا باشـے

بـَـھار همـانجاست!

مثــــل قلب مـَـن.

#معصومه صابر


ان‌شاءالله سال توپی پیش رو داشته‌باشید و توش پر باشه از اتفاقات خوبِ غیرمنتظره، مخصوصا اونایی که انتظارش رو می‌کشید اما انتظارش رو ندارید :))

  • آرزو
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

۱۰۴_ آبی(عنوان ۲۵روز بعد نوشته‌شده!)

بگید ببینم! کدوماتون از پست‌های طولانی و بی‌سر و ته من خسته شدین و دست دعا به پیشگاه خدا بردین؟ که چندین وقته سوتی ندادم و حس و حال روزانه‌نویسی و طولانی‌نویسیم هم پریده؟‌[ خوانندگان آخیش‌گویان نفس راحتی می‌کشند!] ‌[نویسنده هم لبخند موذیانه‌ای می‌زند و شروع می‌کند به نوشتن پست طولانی‌اش!]

ما با خیلی از آدمای اطرافمون اونقدری تفاوت داریم که اگه قرار به بحث و جدلِ غیردوستانه باشه بتونیم حداقل تا یک‌ماه بزنیم تو سر و کله‌ی هم و آرامش‌مون رو به هم بزنیم، اگه ناچار به باهم بودن هستیم و توانایی بحث دوستانه رو هم نداریم،حتما چندمورد پیدا میشه که اتفاق نظر داشته‌باشیم و بتونیم درباره‌ی اونا حرف بزنیم، نمیشه؟ :) بعضیا هم هستن که آدم هی باهاشون به تفاهم میر‌سه! و دوست داره زمان باهم بودن و حرف‌زدن‌شون کش بیاد :) من اینجا این حس رو  نسبت به نگار دارم، و بهار هم! احساس می‌کنم اسمش خیلی بهش میاد. اولین جمله‌ای هم که بهش گفتم همین بود. اصلا خنده‌هاش خودِ طروات بهاره! :)


من هنوز قانع نشدم که وقتی یاد کسی میفتم باید اینو بهش بگم! اوایل مهر یه لیست از آشناهای مجازی و غیرمجازی نوشته‌بودم که هروقت میرم حرم، کسی رو یادم نره، البته هی یادم میره آپدیتش کنم! دیشب(منظورم پنجشنبه است!) خیلی حس و حال نداشتم، زودتر اومدم بیرون، پیام زهرا( تا ابد که قرار نیست بگم خواننده‌ی خاموشِ روشن شده!) رو که دیدم یاد شماها هم افتادم. فهرست دنبال‌کننده‌ها و دنبال‌شونده‌ها رو آوردم و واسه تک‌تک‌تون دعا کردم. و یادم اومد که بعضی‌ها رو هم فقط با اینوریدر دنبال می‌کنم، حتی بعضی‌هایی رو که خیلی هم وبلاگ‌شون رو دوست دارم و این بدان جهت است که به شوقِ خوندن اونا بیشتر با اینوریدر دوست باشم! و برای اونا هم دعا کردم. بعضی‌ها هم انقدر پررنگن که لابلای اسامی چندبار میان تو ذهن آدم و حتی با اسم‌های متفاوت‌شون! :)

شاید یک‌چهارم زمان وب‌گردیم رو هم ناخودآگاه در حال دعا کردن باشم! چه وقت‌هایی که ما را هم شریک شادی‌ها و شیطنت‌هاتون می‌کنید و موقع لبخندزدن یا شاید هم خندیدنِ از ته دل، تداومش رو از خدا می‌خوام و چه وقت‌هایی که دل‌تون تنگه و چیزی سخت شما را می‌آزارد و ضمن پاک‌کردن اشک‌ها با آستینم! شرمنده میشم که کاری جز دعا از من برنمیاد. :)


و یکی از کارهای مورد علاقه‌م اینه که وقتایی که زمان اضافه میارم، میام بیرون و همین‌جوری تو صحن‌ها می‌چرخم، هرکسی رو ببینم که با دشواری در حال سلفی‌گرفتنه، بهش پیشنهاد میدم که ازش عکس بگیرم( خانم‌ باشه‌ها)  بعضی موقعا هم انقدر خلوص" اگه بخواین میتونم ازتون عکس بگیرما" ی نگاهم بالاست که خودشون بهم میگن :) انقدر دلم می‌خواست میتونستم این عکسا رو قایمکی واسه خودمم بفرستم! بعد هی به چشماشون که انگار اونا هم دارن به من نگاه می‌کنن و البته که کم پیش میاد نگاه می‌کردم و واسشون قصه می‌ساختم :) آیا اینکه من با نگاه‌کردن به مردم و درجاهای شلو‌غ بودن حال خوب‌تری دارم با درون‌گرایی من منافات داره؟

دیشب بعد از اون‌که از اون خانمه و بچه‌ش عکس گرفتم وقتی داشت با مادرش صحبت می‌کرد، فهمیدم که لر هستن و این از فواید پست زبان مادری آقاگل بود.


دیشب یه‌ خانمِ تهرانی کنارم بود که لحنش بطور متعادل و دل‌پذیری صمیمی بود. بعد از اون‌که فهمید اینجا دانشجو‌ام. پرسید مشهدی‌ها چجوری‌ان؟ خویشتنداری کردم و بجای اینکه بگم: ترم‌اولی‌هایشان را مردمانی سختکوش و مشتاق درس یافتم که حتی در بین‌التعطیلی‌های ضایع هم کلاس را تشکیل می‌دهند،( البته کار هم‌کلاسی‌های ما درسته‌ها:)) یه لبخند گنده زدم و گفتم: خوبن دیگه :))


الهی که کوچه‌‌ی دلتون همیشه اینجوری باشه؛ آبی و رنگارنگ و گل‌گلی :))



ما را خَمِ لبخند

نباشد بی‌تـُــو


مریم قهرمانلو


+اول هفته‌تون بخیـــــر باشه و ان‌شاءالله همینجـوری هم بره تا ته :)

بعدانوشت: تا حالا دقت نکرده‌بودم پرنده‌ها هم شب‌ها ساکتن و دوباره این موقعا( سحرگاهان و بعد از اذان) شروع می‌کنن به آوازخونی:) و یادِ یُسَبّح للّه ما فِی‌السََماواتِ وَ ما فِی‌الأرضِ میفتم. ۴:۴۹ـه و بشه که خواب ببرد مرا! :/ 

  • آرزو
  • شنبه ۱۴ اسفند ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________