بعضی وقتها همینطور که به ابعاد یک مسئله فکر میکنم، راههایی به ذهنم میرسد که فورا آنها را پس میزنم و سعی میکنم به خودم بقبولانم که آنها اصلا راهحل نیستند و نباید در ذهن باشند! و میبینم بخش عظیمی از وقتم را صرف این کردهام که مدام به خودم القا کنم: فکرشم نکن! تو طرفش نمیری! و با اینحال ممکن است ناگهان فرمان را کج کنم به طرف همان تصمیم!
خیابان باریکی در شهرمان وجود دارد که ممکن است در هر ساعت از روز میزبان تعدادی کامیون و اتوبوس باشد، یعنی بیشتر از بقیهی جاها. مادرمان از رانندگی در این خیابان میترسد و من هم درست مثل ترس از تاریکی این را هم ازش به ارث بردهام. رفته بودم تعلیم رانندگی. یک پراید جلویم بود و یک اتوبوس پشت سرم، که خانم مربی گفت سبقت بگیر ازش. گفتم نمیخوام! و دوباره اصرار کرد و بهتر بگویم دستور داد امرش را انجام بدهم. راهنما را که زدم و کمی فرمان را دادم به چپ دیدم یک کامیون هم از روبرو میآید. خواستم برگردم در موقعیت قبلی که ایشان گفت گاز بده دیگه! منتظر چیای؟ گفتم میترسم! خندید. واقعا میترسیدم. راهحلهای واقعی و تخیلی را که در ذهنم مرور میکردم یکیشان و در واقع همان که بالا دربارهش حرف زدم این بود که مثل سایر موقعیتهای ترسیدن که پدر و مادرم پشت فرمان هستند، گوشهایم را بگیرم و سرم را ببرم پایین! و در اینجا که نمیتوانستم، حداقل چشمانم را ببندم! و آن ندای ذهنی میگفت مگه دیوانه شدی دختر؟ همینطور که با خودم میگفتم عمرا نباید اینکار را بکنی و زمان میگذشت و آن کامیون هم نزدیکتر میشد فرمان را ول کردم و با دستهایم جلوی چشمانم را گرفتم. فکر کنم خانم مربی از بهت و تعجب بود که نتوانست چیزی بگوید. فقط فرمان را گرفت و ماشین را کنترل کرد. چند ثانیه بعد که برگشتم به وضعیت عادی گفت داشتی میکشتیمون! عه عه! این چه کاری بود؟ خلاصه گوشهای ایستادیم و شروع کرد به سرزنش کردن.
امروز هوای وبلاگ قبلی زده بود به سرم. هوای آن سرویس وبلاگدهی. رفتم وبلاگهای بروز شدهاش را بخوانم که ببینم کسی از آشناها میانشان هست یا نه. بعد همینجور که در ذهن داشتم به خودم میخندیدم فرم ثبتنام را آوردم. و تفننی پرش کردم که یاد یازده بهمن ۹۱ و آن اولین بار بیفتم. و در میان حسهایی که ذهنم را قلقلک میدادند، دیدم دکمهی ثبت را زدهام و وبلاگ را ساختهام! وارد پنل شدم که حذفش کنم. چشمم افتاد به محیط آشنای آنجا و یک لبخند گنده بر لبم نشست. مانند کسی که پس از سالها به شهر بچگیهایش برگردد و بخواهد تنهایی کوچه پس کوچههایش را قدم بزند حتی اگر گم بشود، خواستم گزینهها را امتحان کنم و پستی با عنوانِ بازجوید روزگار وصل خویش نوشتم. و وقتی به خودم آمدم که سه پست یک خطی هم ارسال کرده بودم. نه تنها گم نشده بودم که حتی انگار هنوز خانههای کوچکش پابرجا باشد و تنها تغییر که دلچسب هم هست مربوط باشد به نهالها که حالا درختانی تنومند شده اند و از پس دیوارهای کاهگلی سر به آسمان کشیدهاند.
دلم نیامد حذفش کنم. اما عذاب وجدان گرفتم! با کمی ندامت آمدم بگویم ببخشید که من خارج از اینجا هم میتوانم حس خوب داشتهباشم. مثل فرزندانِ خلف بیان نیستم که هیچکجا برایم اینجا نشود و ارسال پست بدون شما از گلویم پایین نرود. که حتی بدتر! وقتی دیدم عنوان نمیخواهد و ستارهای هم روشن نمیشود که الکی وقت کسی را بگیرم_ که در حال حاضر بزرگترین مشکل من همینست_ ذوق زده شدم! حذفش نکردم و گذاشتم بماند برای ثبت پستهایی که تا لحظهی ارسال باورم نشود آنها را نوشتم! :) شاید مثل مباداهایم باشد و هیچوقت نرسد. اصلا ممکن است کمی که بگذرد رمز و نام کاربریام را هم فراموش کنم! به هر حال فعلا منم و اینجا و پر حرفیهایم :)
اینم یکی از آن پستها برای مظلومنمایی :دی
در این خوابگاه ماندهایم سی چهل نفر. و من شانس آوردم در طبقهی پایین یا بالا نیستم و حداقل تا امروز تنهای تنها نبودم. شبها فقط صدای ذهن خودم را میشنوم و اینقدر ساکت و بیروح و تاریک است که دلم میخواهد از سکوتش گریه کنم! بهار میگفت شبیه مادربزرگهای پیر و تنها شدهایم. که در گوشهای مینشینند و مدام منتظرند کسی زنگ در را بزند و خانه را از سکوت در بیاورد. به مادربزرگ شدنش فکر کردم. یک مادربزرگ بانمک و مهربان با موهای بافته و عینک گرد پای لپتاپ :دی که خندههایش هم به طراوت اسمش است. مادربزرگ دلبری خواهد شد! :)
یک نفر در این روزها بهم گفت عاشق شده!(تعبیر خودشـه، من نظری ندارم) داشتم فکر میکردم کجای من به عاقلها میخورد که با من مشورت کرده و دیدم من تنها کسی هستم که فقط به طور مجازی با هم ارتباط داریم و راحت میتواند حرفهایش را بزند و دلم برایش سوخت که تنها همرازش منِ بیعاطفهای هستم که مدام بهش میگویم بیخیال شو! شاید اگر به حرفم گوش دهد و قید ابراز علاقه به پسر مورد علاقهاش را بزند سالها بعد با اشک از این روزها یاد کند و نتواند با خیال راحت بگوید خواستم و امتحان کردم و نشد؛ بگوید خواستم و کسی نگذاشت که امتحان کنم و شاید میشد! نمیدانم دعا کنم به حرفم گوش کند یا نه! اما فکر میکنم خودش هم میداند من به درد مشورت نمیخورم :)
دیشب یکی از اقوام زنگ زد و بعد از احوالپرسی و سوالهای دیگر که طبق معمول من یک کلمهای جواب میدهم، معدل ترم قبل را پرسید. گفتم ۱۶ و خردهای. کمی مکث کرد و گفت حالا ۱۶ هم خوبه! حتما درسات سخته، دوری از خانواده هم هست... با شک و تردید بازم گفت خوبه! خندیدم و در دل دعا کردم وقتی میرویم خانهشان معدل این ترم را نپرسد که به نفع خودش است! :)
بہ یک نفر کہ شبیه تـُـو دلربا باشد
هنوز مثل گذشته نگــار مےگویند
#کاظم بهمنی
+اولین بار که این بیت رو دیدم بسی خوشحال شدم از داشتن دوستی به اسم نگار و بیدرنگ فرستادم براش :)
پاکشیدن مشکل است
از خاک دامنـگیر عشـق
هر کہ را چون سَـــــرو
اینجا پای در گل ماند، ماند...
#صائب