۲۹۰- تعلیق

سلام :))

انقدر وارد پنل نشده بودم که رمزم رو فراموش کرده بودم. رمزِ ۳۵ رقمی‌ام رو، که سه‌چهار سال پیش یه روزی به این دلیل گذاشته بودمش که شاید طولانی‌ بودنش باعث شه کمتر سر بزنم به اینجا :)

خب، توی این مدت کارشناسی‌م رو تموم کردم. کلِ شهریورماه، در زمینه‌های بسیاری ریخته بودم به‌هم و بیشترین میزان استرس عمرم رو تجربه کردم.

دیگه‌، کنکور ارشد داده بودم و نتیجه‌ش همین سه‌چهار روز پیش اومد. گرایشی که براش خونده بودم قبول نشدم. ولی شهری که قبول شدم رو قبلا زیاد دوست داشتم. بعد از خوشحالی روز اول، دیگه فعلا احساس غالبم ترسه. ترسِ از پسش برنیومدن، به اندازۀ کافی خوب نبودن، پذیرفته نشدن بین آدم‌های جدید، ترس از اینکه این رشته رو هم بعد از یه مدت دیگه دوست نداشته باشم، ترسِ از دست دادن، دلتنگی، دوری و چیزهای دیگه. 

دلم برای مشهد، دانشگاه، خوابگاه، حرم، خونۀ ایرانی و همۀ چیزهای مرتبط بهشون تنگ می‌شه تا جایی که فراموش‌شون نکنم. و البته آدم‌ها. خیلی خیلی دلم براشون تنگ شده و می‌شه و این فکر که شاید یکی‌دوسال یه بار ببینم‌شون و بعضی‌ها رو هم شاید هیچ‌‌وقت، ناراحتم می‌کنه. ولی نه ناراحت‌تر از اینکه ممکنه کم‌کم از بعضی‌هاشون دورتر شم و بالاخره یه روزی دیگه خبر خاصی از هم نداشته باشیم.

جلسات روان‌درمانی رو هم که از دی‌ماه شروع کردم، هم‌چنان دارم ادامه می‌دم و احتمالا مفیدترین کارِ بیست‌وسه‌ سالگی‌مه، هرچند که بعضی روزها هم فکر می‌کنم بیشتر از این فایده نداره و رسیدیم به بن‌بست.

 

هنوز یه کمی خسته‌ام. این یک ماه بیکار بودن و ددلاین نداشتن کافی نبود برای اون مدت فشار روانی قبلش. یا شایدم عادت کردم. تقریبا حوصلۀ روزمره‌نوشتن و درگیری‌های فکریِ ‌روزمره‌نوشتن در جای انقدر عمومی رو ندارم. تصمیم گرفتم بیام هم یه سلامی کنم و از خودم خبر بدم. و همم تکلیف اینجا رو مشخص کنم. شاید وقتی دانشگاه‌ها حضوری بشن و برم اونجا، دوباره از اینجا به عنوان مرهم و التیام استفاده کنم و بنویسم، یا شایدم حال و حوصله‌م بیاد سر جاش و بنویسم. خلاصه قبل از اون نه. حالا نمی‌دونم اون موقع وبلاگ جدید بزنم و این رو حذف کنم یا نه. امروز پستِ پنج‌هزارمین روز وبلاگ شباهنگ رو خوندم و دلم خواست که منم برسم به اون روز. نمی‌دونم، شایدم همین رو نگه دارم و فقط آدرسش رو عوض کنم.

ولی جدای از این، احتمالا دوباره برگردم به وبلاگ‌خوانی. اون‌هایی که آدرس‌شون رو حفظ بودم این مدت هم می‌خوندم، ولی بقیه رو نه. امیدوارم که به خوندن دوباره عادت کنم و انقدر وارد پنل شم که مجبور شم رمزهای سخت‌تری بذارم دوباره :دی

و در پایان، امیدوارم روزهای بهتری در انتظار همه‌مون باشه :)

  • آرزو
  • شنبه ۱ آبان ۰۰

۲۸۸_ هفت‌سین کتاب

سلام :) به دعوتِ شباهنگ در این پست، عکس هفت‌تا از کتاب‌هام رو که با حرف سین شروع می‌شن، می‌ذارم. شما هم اگر دوست داشتین شرکت کنین و هفت‌سین کتاب‌ها‌تون رو به اشتراک بذارین.

 

+ راستی عیدتون هم مبارک. 

++ آها اینم می‌خواستم بنویسم یادم رفت. وقتی می‌خواستم زمینۀ عکس رو انتخاب کنم چشمم افتاد به این دیوار و گفتم چی بهتر از اینکه پس‌زمینۀ عکسمم یادآور اتفاق‌های وبلاگی باشه؟ اون جغد بالا از دیدار با شباهنگه. و اون دوتای پایینی یادگاری از ختم قرآن وبلاگی که بانوچه برگزار کرده بود و یکی از دوستان (به نام زهرا) به قید قرعه به چند نفر یادگاری داده بودن. و اولین باری رو که محبوبه رو دیدم هم یادم میاره.

++ اینم الان یادم اومد :| اون کتاب سالیان اولین کتابیه که با امضای نگارنده‌ش خریدم. شعرهای سجاد سامانی رو به‌طور پراکنده دیده بودم این‌ور و اون‌ور. یه بار جلوی در ورودی دانشکده یه غرفۀ کتاب‌فروشی کوچک برپا شده بود. وقتی رفتم سمتش که یه قاصدک چیده بودم و توی دستم بود، و گوشی‌مم دستم بود که روی گاردش عکس دوتا قاصدک داشت. پسرک مسئول غرفه، کتاب ایمای سجاد سامانی رو نشونم داد و گفت بیا این کتاب رو بخر که با گوشی‌تم سته. معمولا از این زبون‌بازی‌ها خوشم نمیاد ولی حال خوبی داشتم اون روز و خریدمش. بعد که شعرهاش رو کامل خوندم رفتم اینستای شاعر رو هم دنبال کردم و چندماه بعد توی یه طرحی کتاب سالیان رو هم با امضای خودش خریدم.

  • آرزو
  • دوشنبه ۲ فروردين ۰۰
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________