امروز امتحان مهارت‌‌های زندگی داشتیم و دیروز که داشتم جزوه رو می‌خوندم برای اولین‌بار احساس کردم چقدر مفید بود حرفایی که داخل کتاب نوشته‌شده. تصمیم گرفتم توی تعطیلات یه‌دور دیگه هم بخونمش مخصوصا حذفیات امتحان رو. به داداشمم باید بدم بخونه.
اولین چیزی که من دیروز یاد گرفتم اینه که خیلی انتظار زیادیه که بخوام با کم‌حرف‌شدن، اخم‌کردن یا سایر نشانه‌ها به کسی بفهمونم که از دستش ناراحتم. باید منظورم رو بطور کلامی و واضح بهش بگم، اون بنده‌ی خدا قدرت فکرخوانی نداره که. این‌مورد خیلی به کار من میاد. چون معمولا قهرم رو با ساکت‌شدن به عرض بقیه می‌رسونم.

یادمه بچه‌بودم، فکر کنم کلاس اول دبستان، یه‌بار بهم قول داده‌بودن که منو ببرن پارک ولی نشد و گفتن که بعدا میریم. من جلوی مامان‌بابام هیچ واکنشی نشون ندادم. رفتم توی اتاقم و نشستم توی پنجره و کلی با اون برچسب فرشته‌ماهی‌ای که قبلا گفته‌بودم حرف زدم، هوا سرد بود و من چسبیده‌بودم به پنجره و گریه می‌کردم؛ مثلا از خانواده قهر کرده‌بودم و منتظر بودم یکی بیاد منت‌کشی! خانواده هم سرگرم فیلم بودن و فکر می‌کردن من در حال بازی‌کردنم. تا اینکه بابابزرگم اومد خونمون و سراغ منو گرفت و هرچی صدام زدن نرفتم پیششون، تا اونا بیان و منو در اون حالِ زار ببینن و دیگه هوس نکنن زیر قولشون بزنن:دی
خیلی چیزای دیگه هم یاد گرفتما ولی چون امتحان تستی بود و متناسب با یک امتحان تستی خوندم، جزئیاتش یادم نمیاد، بعدا میگم بهتون.

کلی واسه تعطیلات برنامه‌ریزی کرده‌بودم، کلی کتاب خریدم که باید بخونم (و اگه من با همین وضع هی برم کتابفروشی ورشکست خواهم شد)، فیلم‌هایی هست که باید ببینم، مامانم برنامه‌ریزی کرده واسه یه‌مسافرت ۳روزه حتی، به جایی که تا حالا نرفتیم و البته دوست نداشتم به این زودیا بریم، با فاطمه هم قرار گذاشتیم که این ۳ماه ندیدن رو جبران کنیم.
 اینا یک‌طرف و اون پروژه‌ی دوست‌نداشتنی که روز تحویل حضوریش وسط تعطیلاته یک‌طرف:| از یه‌طرف میگم یه‌ذره تلاش کنم، به‌هرحال نمره‌ی ۱۵ بهتر از ۱۲ـه ( البته اینا حدسه‌ها، ممکنه کمتر یا بیشتر شم) البته اگه بتونم انجامش بدم، از یه‌طرفم میگم بی‌خیال، این‌ترم که گذشت و ترم دیگه جرات داری از این‌نمره‌ها بیار فقط:/ این ۱۱روز رو برو خوش بگذرون. 
از شدت سردرگمی زنگ زدم به مامانم و اون هی توصیه‌های تغذیه‌ای می‌کرد و منم همینجوری اشکامو پاک می‌کردم. خیلی خنده‌دار بود. البته اوشون نفهمید من دارم گریه می‌کنم، یه قسمتم گوشی دست بابام بود و بعد از غرغرای من بابام داشت دعوتم می‌کرد به آرامش که مامانم فهمید دارم غر میزنم و هی به‌ بابام میگفت بهش بگو نگران نباشه، بابامم بهم میگفت، دوباره مامانم یه‌جمله‌ی دیگه رو به بابام میگفت و اونم به من انتقال میداد و چندین جمله بدین صورت به‌گوشم رسید و وسط گریه‌ واقعا زدم زیر خنده:دی 

میگم خدا رو شکر این عمومی‌ها هستنا وگرنه بیچاره میشدم و باز هم خدا رو شکر که زبان ۳واحدیه. ریاضی رو که ابراز نگرانی کرده‌بودم، خب؟ نمرات میان‌ترم دومش اومد و ۲برابر آنچه که فکر می‌کردم گرفتم و دیگه نگران نمره‌ی پایان‌ترمم نیستم.

خب از بحث درس بیایم بیرون، فکر کنم ۲هفته از اومدنم می‌گذره و گل‌های نرگسی که با خودم آوردم به اندازه‌ی کافی خشک شدن ولی واقعا دلم نمیاد بندازمشون دور، دوست دارم خوشون پودر شن! من دلم نمیاد خب.

یه‌چیز دیگه هم این‌چند روز فهمیدم؛ قرآن آرامش‌بخش‌تر از اون چیزی بود که قبلا فکر می‌کردم. ۲بار به‌قصد گریه رفتم نمازخونه ولی بعد از نماز، چند صفحه قرآن که خوندم کاملا آروم شدم :)
اگه الآن دارین پیش خودتون میگین چقدر این‌دختر گریه میکنه، باید بگم درست فکر می‌کنین، من حتی واسه اون پیرمرده که کنار ایستگاه مترو ۳تابسته دستمال‌کاغذی رو ۲تومن می‌فروشه هم گریه می‌کنم، آخه تو این هوای سرد؟!
البته بیشتر از اون‌چیزی که فکرش رو هم بکنین می‌خندم:)


امروز توی اتوبوس نصف بچه‌ها در حال خوندن جزوه و کتاب بودن، منم هندزفری در گوش( همون آهنگ قبلیَم هنوز) به در و دیوار و دار و درخت نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم؛ خب من نمی‌تونم وقتی از چیزی لذت می‌برم لبخند نزنم، وقتی عمیقا از آهنگ و هوا و شلوغی اتوبوس و مقنعه‌م خوشم میاد، نمی‌تونم بروز ندم:)

آخریشم اینکه امشب به مدیر یکی از کانال‌هایی که دوستشون دارم( دختر بودن ایشون) پیام دادم و حسم رو گفتم، اوشونم تشکر کرد. حس خوبی بود:)
و آخرتر هم اینکه جدای از اینکه امتحان فیزیک فردامو گند بزنم یا نه خیلی خوشحالم که اینا تموم شدن و دارم میرم خونمون^_^



‏تـُـــو به هـَـر نگاهے، ببری هـزارها دل ❣

#شهریار


ز یاد دوست شیرین تر چه کارست؟ ❣

# مولانا


سری ز خواب بر آور که صبحِ روشن شد.

#کلیم کاشانی

بعدانوشت: باورم نمیشه ولی امتحانش خوب بود اگه خدا بخواد :) ۱۲:۰۸ ِ روز بعد، بعد از امتحان ( قبل از زنگ‌زدن به مامانم حتی) :)
بعدانوشت۲: یه‌سوالم بود که تا حالا نمونه‌ش حل نکرده‌بودم و تنها سوالی بود که هیچی بلد نبودم، یه‌چیزایی نوشتم و تهش هم نوشتم: می‌دونم غلطه ولی تنها چیزی بود که به ذهنم رسید! :) چند دقیقه بعد.