از آرزوی پاییز ۹۸
به آرزوی پاییز ۸۸
نزدیک به دوازده سالته. یک دوازده سالۀ خوشحال. اگر یک سری دعواهای خانوادگی رو کنار بذاریم، که البته میدونم واقعا برات سخته، بقیۀ دنیا به کامته. باور کن من رو. میدونی چیا ازت یادم میاد؟ اینکه هنوزم با بچهها تو کوچه فوتبال بازی میکنی و همچنان توپها رو میفرستی بالای پشت بوم همسایهها و نگاه پسرا که به علیاصغر میگفتن تو رو خدا به این خواهرت بگو پایین بزنه. فکر کنم تازه پنجشش ماهه که عضو کتابخونه شدی و هی هر هفته هجوم میبری و پنجششتا کتاب برمیداری و لابلای کتابهای درسیت سر زنگهای کلاسی، یواشکی میخونی. چه تصویری از این سبکبالتر میتونستم به یاد بیارم؟ آدم آهنی و شاپرک رو هم به یاد میارم. هنوزم بعد از ده سال اون کلاس ادبیات مخوف رو دوست داری. معلمش رو هم. آخه کی میتونه اولین کسی که اولین شعرهاش رو خونده و ازش تعریف کرده رو فراموش کنه؟ حتی اگه سختگیر باشه و هر جلسه اَعلام بپرسه و تنوبدن آدم رو بلرزونه. از اول تابستون داری میری کلاس کاراته. با فاطمه باهم شروع کردین. اون موقع پیشنهادش رو قبول کردی، صرفا بهخاطر اینکه حواست از بیماری مامان پرت بشه و نمیدونی که چقدر از این ورزش خوشت میاد و چقدر ازش خاطره میمونه برات. از اولین باری که رفتین اردو و توی ماشین گریه کردی و گفتی دلم درد میکنه و فاطمه خم شد و توی گوشِت گفت من که میدونم که دلت برای مامانت تنگ شده. از ماشین بابای نگین و آواز محلی خوندنش و خوابیدن وسط جاده. از سایه و آیه. از خود سنسی قزوینی که چقدر زیبا و سختگیر و مهربون بود. بگذریم.
اصلیترین دلیل من برای نوشتن این نامه این بود که بهت بگم ممنونم که از بچگیت نهایتِ استفاده رو کردی و به اندازۀ کافی اشتباه کردی. میدونی، توی این حوالی زیاد اشتباه نکردم، حداقل نه از اون جنسی که میخواستم. دلم تنگ شده واسه اشتباههای دلچسب بچگانه. دلم تنگ شده واسه خواستن، ترسیدن از اشتباه بودنش و وقعی به این ترس ننهادن و انجام دادنش. ازت ممنونم آرزوی دوازده ساله. تو بعد از نوزده سالگی، قشنگترین تصویری هستی که من از خودم دارم.
+ یهکم زیادی طول کشید😶
++ من خیلی وقته که دیگه از هرچی که برام اتفاق میفته و از افکار و احساسات مختلفم نمینویسم. خرده نگیرین :)