۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۶۳_ غرزدن بطور علمی فایده هم داشت و نمی‌دونستیم؟

این جمله‌ی دل به دل راه داره هست خب؟

دیشب و امشب عمیقا حسش کردم:)) البته خفیفشو‌ها مثلا در حد به فکر هم افتادن، که میتونه یادِ خیر باشه یا بد!

دیشب نسبت به یکی از خوانندگان وبلاگ،

و امشب نسبت به رفیقی که انقدر خاطره‌ی خوب از خودش به‌جاگذاشته که نتونم بهش فکر نکنم، رفیقِ‌قدیمی‌ای که روزگاری، روزگار می‌گذروندیم با هم و مثل خواهرِنداشته بودیم برای هم.

( از خواننده‌های آشنای روشن و خاموش اینجا خواهش می‌کنم این خط بالا را نه به رویِ خودشان بیاورند و نه من و نه مرجعِ ضمیرهای سوم‌شخصم؛ باتشکر:) )


من که نمی‌دونم چرا شبِ یلدا رو تبریک میگن، ولی به‌هرحال پیشاپیش یلداتون مبارڪ و قدرِ کنارهم بودنتون رو بدونین، فکر نکنین الآن می‌خواستم از زبانِ یک ترم‌اولیِ خوابگاهی که اولین‌سال است یلدا را جایی غیر از خانه می‌گذراند بگما؛ که من در دل‌تنگ‌نشدن استادم. وقتی امروز داداشم عکس نرگسای حیاط رو فرستاد ناخودآگاه براش نوشتم: کوفتت بشه، ایش:دی.که البته دوجانبه بود؛ هم کیفیتِ عکس که احساس کردم از گوشی من بهتره و هم بوی اونا:). البته اینم بگم وقتی فهمیدم امکان داره تعطیلات بین دوترم رو نتونم برم خونه، فهمیدم قابلیت اینو دارم که دلم تنگ بشه و گریه هم کنم حتی!مخصوصا وقتی دیدم بهمن و اسفند تعطیلی ندارن. حاشیه‌ی پررنگ‌تر از متنِ این موضوع اینجاست که در اون ایام سلف غذا نمیده:(


بعد از دیدن این عکس پایین باورهام فرو ریخت اصلا:دی، خلاصه راحت باشین دیگه. ولی من همچنان معتقدم اگه یه‌ربات بود که هم می‌شد باهاش قهر کرد و در مقابل چشمانِ ورقلمبیده‌! و پر از التماسش خوراکی خورد و بهش نداد و هم غرغرای آدم رو گوش می‌داد؛ خیلی خوب می‌شد:). البته باید بشه این قسمتای خاطراتش رو پاک کردا، به‌هرحال اونم دل داره دیگه. بعدم اگه اینا یادش بمونه ممکنه‌ برخورد دفعه‌ی بعدش با این لطافت نباشه. آدم ربات بزرگ نکرده که با خشونت باهاش رفتار کنه؛ والا .



یه‌استاد چجوری میتونه انقدر باانرژی و باوجدانِ کاری  باشه که خجالت بکشم به حذف درسش فکر کنم ؟ البته امیدوارم نیفتم که این دیگه خجالتِ عُظماست:دی

در دو چَشـــــمِ مَن نشیـــن

ای آن‌کـــہ از من، من‌تَـــری

#مولانا


بہ چہ کار آیدت آن دل

کہ بہ جـانـان نسپـاری

#مولانا


+ یکی منو از جهالت در آره دیگه، بیش از حد درباره‌ی خودم و زندگیِ شخصی‌م می‌نویسم آیا؟ پشیمون میشم؟ هویتمو پنهان بنمایم؟:دی. آیا این غلط است که اینجا را تبدیل کردم به دفترخاطراتم؟و سوالاتی از این دست. نظری انتقادی پیشنهادی دارین بطور واضح اگه بگین ممنون میشم:)

++من هی میخوام کم پست بذارم، یا طولانی ننویسم، هی نمیشه، به بزرگواری خود ببخشید:)

+++ راستی اگه آخرین بعدانوشتِ پست قبل رو که درباره‌ی دلایلم در رابطه با زیاد گشتنِ احتمالی‌ من توی وبلاگتونه رو نخوندین، بخونین که تعجب نکنین از این موضوع:)

  • آرزو
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۹۵

۶۲_شرح امروز که خیلی کیف داد.

سلام بر همگی

عجب روز باحالی بود امروز؛

از طرف دانشگاه امروز ساعت ۴ صبح می‌بردن حرم، بعد من دیشب دودل بودم که بخوابم بیدار شم یا اصلا نخوابم، پست شباهنگ‌بانو رو هم دیدم و طی حرکتی ناگهانی تصمیم به روزه گرفتم. دیروز هم ناهار و شام نخورده‌بودم و خوراکی‌هامم تموم شده‌بود:دی. یه شکلات صبحانه تو یخچال بود که از مهر آورده‌بودمش. ساعت ۳ هم‌اتاقیم بیدار شد و به اوشونم گفتم و موافقت کرد. من گفتم نیم‌ساعت حداقل بخوابم. ۳:۱۰ مثلا تصمیم گرفتم بخوابم، یه غلت می‌زدم می‌گفتم آسمون چقدر قشنگه:دی دوباره ۵دقیقه می‌گذشت می‌گفتم اصلا لباسایی که روی بند پهن کردیم چه منظره‌ی زیبایی با آسمون می‌سازه:دی ۳:۲۶ لامپ رو خاموش کرد که من جدا دیگه بخوابم. ۱۰ دقیقه گذشت پچ‌پچ‌وار گفت: بیداری؟ منم با گفتن ذکر پَ‌نَ‌پَ سریعا برخاستم:دی. ایشون کتری رو هم گذاشته‌بود روی گاز که چای هم درست کنیم. دوستِ هم‌اتاقیمم در همین حین اومد و البته تعجب کرد که هنوز آماده نشدم. خب من میگم وقتی میشه ۳:۵۷ پرید بیرون چرا از ۳:۴۵ آماده‌ باشم؟ داشتم آماده می‌شدم و وقت نمی‌کردم که صبحانه بخورم، هم‌اتاقیم لقمه می‌گرفت به منم می‌داد، قدیم‌الایام به این‌کارها می‌گفتم چندش‌ناک! البته الآنم نظرم همونه. خلاصه من یه‌لنگ جوراب می‌پوشیدم و یه‌لقمه هم از دست ایشون می‌گرفتم. دوستش می‌گفت چه‌هم‌اتاقی‌ مهربونی، گفتم تازه موهامم بافته، نگاه‌ کن و چرخیدم تا نگاه کنه. گفت قدرشو بدون. گفتم می‌خوایش ؟ گفت آرزومه و زدم زیر خنده تا از این مکالمه‌ی چندش‌ناک هم خارج بشیم وگرنه حرف بعدی من این بود که بردار ببر:)) دیگه بالاخره ۳:۵۸ رفتیم جلوی ایستگاه. اونجا هم بچه‌ها نون و پنیر بعنوان صبحونه می‌دادن که گذاشتیم تو کیفم تا توی اتوبوس بخوریم. اتوبوس اولی پر شده بود و ما منتظر بودیم یکی دیگه بیاد که پس از ده‌دقیقه اومد و من با دیدنش گفتم: آخ‌جون همونیه که صندلیاش نارنجیه و دوسِش دارم، دیدی گفتم امروز یه روز خوبه؟:دی

وقتی هم که پیاده شدیم، یه شیرموز هم خوردیم و من دوباره از خاطرات سفر مشهدی که با رفقا در تابستون داشتم تعریف کردم، یعنی عین سربازیه واسم، ۵روز بوده کلا، تا شونصدسال ازش خاطره تعریف می‌کنم :)) فکر کنم جشن تولد ۶سالگی نوه‌مم که باشه و اسم شیرموز بیاد بگم:هی مادرجون یادش بخیر، جوون‌تر که بودم با دوستام رفته‌بودیم مشهد... بعد بپره وسط حرفم، بگه: وای مامان‌جون خواهش می‌کنم! اینا رو قبلا تعریف کردی، منم بگم: بچه‌ی خوب تو حرف بزرگترش نمی‌پره، داشتم می‌گفتم...

خخخخ

 آخرشم یادمون رفت نون و پنیرا رو بخوریم. جای همتون خالی، حرم انقدر خوشگل و گوگولی شده‌بود‌(یه‌عکس ازش به پست قبل اضافه کردم)، تا حالا این‌شکلی‌شو ندیده بودم. تصمیم گرفتیم که با اتوبوسای دانشگاه که ۶ برمی‌گردن نریم و بیشتر بمونیم و دقیقا نمی‌دونم چرا ۶:۳۰ عزم برگشت نمودیم! یه فروشگاه کتاب هم همون نزدیکا بود که واقعا دلم می‌خواست همشونو بخرم اما چه کنم که پولدار نیستم:) تازه فهمیدم زندگی چقدر خرج داشته و من نمی‌دونستما! خلاصه چندتا کتاب خریدم و گذاشتم توی کیفم. آخه چندیست که می‌خوام مثلا به فکر محیط‌زیست باشم و تاجایی که خریدام توی کیفم جا شه از فروشنده نایلون نمی‌گیرم. یکی نیست بگه آخه اینا کتابن دختر، خوراکی که نیستن سبک باشن! تا ایستگاه مترو پیاده رفتیم و دستم پوکید واقعا. نیم‌ساعت هم توی خود دانشگاه منتظر ون بودیم و بالاخره ساعت ۹:۱۵ رسیدیم به اتاقمون. و من خشنود از رکوردی که شکستم سعی کردم که بخوابم، البته هنوزم می‌تونستم بیدار باشما ولی وقتی به این فکر می‌کردم که باید تمرینای برنامه‌نویسی‌مو انجام بدم، همون خواب رو ترحیح دادم. و دقیقا تا ساعت ۴ که هم‌اتاقیم بیدارم کرد تا نمازم قضا نشه خوابیدم:))) 

خیلی پست غیر مفیدی برای شما بود، خودم می‌دونم ولی طبق معمول توجیهم اینه که می‌خوام بمونه برای آینده که بیام و با خوندنش کیف کنم:)))


هَـــــرچہ در خاطرم آید 

تـُــــو از آن خـوب‌تَـری

#خواجوی کرمانی


بَـس جـان و دلِ مُـــــرده

کَـــز بوی تـُـــو شد زنـــــده

#عراقی 


دارم فکر می‌کنم اگه اگه تهِ پستام شعر هم نمی‌گذاشتم عجب عذاب وجدانی می‌گرفتم بابت تولید انبوه محتوایی بی‌محتوا:دی

بعدانوشت : از اتاقِ بغل صدای خنده میاد :) و از راهرو صدای کسی که داره تلفنی با مامانش صحبت می‌کنه و با گریه ازش می‌خواد بیاد دنبالش و اصلا درس می‌خواد چکار؟ امیدوارم زودتر دل‌تنگیش برطرف شه:) شب زمانِ عجیبیه واقعا. ۰۰:۲۴ ِ ۲۸اُم

بعدانوشت‌تر: اگه دیدید زیادی دارم توی وبلاگتون می‌چرخم؛ میتونه چند دلیل داشته‌باشه؛ اول اینکه بیکارم و حوصله‌م سر رفته و نوشته‌ها و قلمِ شما هم که جذاب:)) دوم اینکه از طریق نظرات وبلاگِ شما با وبلاگ دیگری آشنا شده‌بودم و آدرسشو یادم رفته و اینکه توی کدوم پست نظر داده‌بود رو هم یادم رفته‌، پس دارم دنبالش می‌گردم:) و آخریش که کم پیش میاد اینه که یادم‌رفته تبِ مربوط به وب شما رو بندم و هربار دوباره رفرش میشه که البته گاهی اینم ناشی از قسمت آخرِ علت اوله(که در این صورت کم پیش نمیاد:دی) ؛ چون تبِ مربوط به چنان وبلاگ‌هایی رو نمی‌بندم در دفعه‌ی اول‌، تا یادم بمونه مطلبِ آخرشان را بیشتر از یک‌بار بخونم:))

تا شفاف‌سازی‌ای دیگر خدانگه‌دار:) ۳:۵۴ـه


  • آرزو
  • شنبه ۲۷ آذر ۹۵

۶۱_ تولد پیامبرِ مهربونمون و ششمین امام‌مون مبارڪ.


عیدتون حسابی مُبـــــارڪ باشہ شدیدا :))


این یه حدیث از پیامبر ﷺ:

أَحَبُّ عِبَادِ اللَّهِ إِلَى اللَّهِ أَنْفَعُهُمْ لِعِبَادِه‏.

از جمله بندگان آن کس پیش خدا محبوبتر است که برای بندگان سودمندتر است.


اینم یدونه از امام‌صادق (علیه‌السلام):

لا تکرهوا إلی أنفسکم العبادة.

عبادت را به خود مکروه و ناپسند ندارید.

اصول کافی، ج۳، ص ۱۳۷



+معمولا هیچ روزی بر من نمی‌گذرد، مگر اینکه سوتی داده‌باشم، خب من فکر می‌کردم واسه بقیه همونجوری که خودشون ذخیره کردن، دیده میشه! (دیشب)

این و این.


++ به فرموده‌ی جنابِ میرزا علائم نگارشی باید چسبیده به کلمه‌ی اول و با فاصله از کلمه‌ی دوم استفاده بشه. (قسمت آموزشیِ پست)

+++ گرچه دور از انتظاره ولی اگه کسی هست که هنوز با بلاگفان آشنا نشده، آشنا بشه و اگه دوست داشت به آشناییش ادامه بده :)

بعدا اضافه‌شد، یعنی دقیقا: ۵:۲۵ ِ ۲۷اُم:

  • آرزو
  • جمعه ۲۶ آذر ۹۵

۶۰_ آخرین پنجشنبه‌ی پاییز۹۵تون حسابی بخیـــــر.







کِـے یاد من رفت از دلش 

ای در دل و جان منزلش 

# مولانا


برگذرم ز نُہ فلـڪ، گر گذری ز کـوی من

پای نهَـــم بر آسمان، گر بہ ســرم امان دهی

# مولانا 


صُبـح است؛
در مےزند کسـی
بیدار شو
زندگــے پشتِ دَر است.

#میناآقازاده

پ.ن : از ساعت ۲:۳۰ داشتم می‌نوشتم و یادم رفت که ذخیره‌ش کنم :(( دیگه هم حال ندارم بنویسمش :) و البته مهمتر اینه که حسی رو که باعث پست بود هم ندارم دیگه :))

بعدانوشت : هم‌اتاقیام میگن تو چجوری روزای تعطیل تا ۱۰ یا ۱۰/۵می‌خوابی ؟ خب منی که تا الآن بیدارم ، چجوری تا اون‌موقع نخوابم ؟ ۴:۴۴ـه :))
  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

۵۹ _ صرفا برای فرار از حس غیرخوبی که داشت طولانی می‌شد :)

خب وقتی بیدار میشی و می‌بینی خواب موندی و دوساعت بعد متوجه می‌شی اون روز نوبت تو بوده که ارائه بدی و یادت هم نبوده ، دقیقا نمی‌دونی خوشحال باشی یا ناراحت !


اگه خوابگاهی هستین و به‌هر دلیلی جیغ‌و‌داد می‌کنین ، کمی آروم‌تر لطفا . شاید یه‌بیچاره‌ای بخواد نیم‌ساعت بخوابه و ربطی‌هم نداره که ساعت ۹ـه . از شنیدن صدای خنده‌هاشون خوشحال میشم ولی جیغ و داد و آهنگاشون اصلا برام جذاب نیست . کاش می‌دونستم این دیوارا رو از چی ساختن که اینقدر راحت صدا رو منتقل می‌کنن . ( مربوط به امشب نیست البته )

دیروز رو با خانواده‌ی عموم که اومده‌بودن مشهد گذروندم . کاری نکردم که خسته باشم ولی واقعا خسته بودم . وقتی گوشی رو طبق معمول برای ۴زمان مختلف کوک کردم . نذاشتمش زیر بالشم . یه‌کم دورتر قرارش دادم تا مجبور شم از جام بلند شم و اینجوری خوابم بپره . خب فکر کنم یه‌کم زیادی دورتر بوده که اصلا صداشو نشنیدم :دی

 انتظار افت شدید معدل واسه ترم اول رو داشتم ولی دیگه نه انقدری که دارم ازش می‌ترسم .

احساس می‌کنم یه‌کم نازک‌نارنجی شدم ؛ داره بهم ثابت میشه که من در این ۴سال دوستی پیدا نخواهم کرد که مثل دوستای قبلیم باشه . هم‌کلاسیِ خوب نه‌ها ، اونا رو پیدا کردم . فکر کنم سطح توقعم رفته بالا . بچه‌تر که بودم وقتی یکی ازم می‌پرسید چندتا دوست داری ؟ یا یه‌چیزی تو این‌مایه‌ها ؛ دوست داشتم اون عدده بزرگ باشه ، الآن دوستای من محدود میشن به همون گروهِ ۱۳ نفره‌ی تلگرام که با کمترینشون حداقل ۳ساله که هم‌کلاسیَم و حتی اگه دوست هم نبوده‌باشیم اما همدیگر رو به اندازه‌ی یه دوست معمولی می‌شناسیم . بطور افراطی‌ای دلم می‌خواد همش حرف بزنم البته فقط در مَجاز . تو خونه وقتی اینقدر رگباری همه‌ی اتفاقات بی‌ربط رو واسه مامانم تعریف می‌کردم بهم میگفت کلاه‌قرمزی ، هرچی هم بهش میگم شباهتی ندارم قبول نمی‌کنه :) فکر کنم فقط چون شخصیت موردعلاقه‌ی بچگی‌هامه اینجوری بهم میگه . 

دبیرستان چقدر خوب بود . بدون بعضی دغدغه‌ها شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم . 

جلسه‌ی اول کلاس مهارت‌ها ؛ استاد این سوال رو پرسید که فرض کنین قراره ۱۵ سال دیگه یه‌روزنامه درباره‌ی شما یه‌خبر بنویسه ، تیترش چیه ؟ من فکر کردم . دیدم ۱۵ سال دیگه ، من احتمالا کمربند دان‌۲ کاراته‌مو گرفتم ، وضعیت خط‌م عالی شده ، یه‌کتابخونه‌ دارم که کلی کتاب شعر دوست‌داشتنی دارم ، شاید چند جزء قرآن هم حفظ کرده‌باشم ، ۲یا۳تا هنر جدید هم یاد گرفتم ، وبلاگم ۱۵ساله شده ، شاید عنوان مهندس رو هم یدک بکشم و جایی کار کنم ، شاید خانواده‌ی دوست‌داشتنیِ دیگه‌ای هم داشته‌باشم . خب هیچ‌کدومِ اینا تیتر نیست . برای من هدفیه که به واقعیت تبدیل شده و خیلی‌هم شادی‌آور بوده ولی تیتر نیست . هربار که استاد دوباره سوالشو می‌پرسید و اصرار داشت که همه به سوالش جواب بدیم ، کلافه می‌شدم ، الآنم همینطور . خب حتما که نباید تیتر باشه مگه نه ؟ 


هوای دیروز اینجا برفی بود خداروشکر . وقتی امروز اینو دیدم خوشحال شدم . شاید بعضی آدما نمی‌دونن که چقدر می‌تونن برای بقیه تولیدکننده‌ی انرژی مثبت باشن ، اگه می‌دونستن که دریغ نمی‌کردن ، می‌کردن ؟ لبخند بزنین دیگه . لبخند که دلیل نمی‌خواد ، همین که ناراحت نباشین کافیه . پس لبخند بزنین ، راستی به استادا هم فحش ندین :دی ، شاید استاد منفور شما ، استاد مورد‌علاقه‌ی یکی دیگه باشه خب :))



برای توضیح عنوان ؛ اشاره به همون روش درمانی‌ای که حالم را خوب می‌کند که همان پست‌گذاشتن باشد :) و با توجه به این‌که این پست را ابتدا چندساعت پیش گذاشتم و بنابه‌دلایلی اندکی تغییر کرد و الآن شما دوباره این را می‌بینید ، باید بگم که این روش درمانی تا الآن که برای من بسی جواب داده :) آیا شما هم احساس می‌کنید من دوباره غرغرو شدم ؟:)

راستی چقدر هم‌استانی‌های من توی بیان زیادن ، آدم اصلا احساس غربت نمی‌کنه :))



#خوبى‏ با خوشى‏ تفاوت دارد؛ دارو براى مریض خوب است، ولى خوش نیست و شیرینى‏‌ها و چربى‏‌ها براى او خوش است، ولى خوب نیست؛ که با نیاز او و با اندازه‏‌هاى او نمى‏‌سازد.

تطهیر با جارى قرآن، ج۳، ص۲۱۵.


دَر دایـــره‌ی قسمت ما نقطه ی تســـــلیمیم 

لُطف آن چہ تـُـــو اَندیشـے حُکم آن چہ تـُـــو فَرمایـے

#حافظ


چَـــــرخ گردون چہ بچـــرخد چہ فلان ؛

تـُـــــو بِخَـــــند :)


دیدی کـہ از آن‌روز چـہ شب‌ھا بگذشت ؟

#سَـــــعدی


بعدانوشت : راستی اگه شما هم مثل من افرادی رو که دوست دارین با صفت‌هایی که دوست دارین توی گوشی‌تون سِیو می‌کنین و علاقه‌ی زیادی هم به اسکرین‌شات گرفتن دارین ، قبل از فرستادن اونا واسه بقیه یه‌نگاه اجمالی بهش بندازین که مثل من سوتی ندین :دی . این دفعه رو شانس آوردم که نه صفتش ضایع بود و نه فردی دید که نباید می‌دید !

  • آرزو
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵

۵۸_ آقــا مبارک است ردای امامتتـ.



دقیقا یادم نیست چه سالی بود ولی مطمئنم که راهنمایی بودم ، معلم دینی‌مون که علیرغم اینکه هرجلسه بلااستثنا از همه می‌پرسید ، خیلی دوسِش داشتیم بهمون پیشنهاد داد هر صبح که بیدار می‌شیم به امام‌زمان سلام بدیم و نگفت که ثواب داره و مثلا اینجور میشه و اینا . گفت کاری نداره که امتحان کنید و اگه خوشتون اومد ادامه بدین . من بخاطر اعتمادی که به معلمم داشتم همیشه بعد از سلام‌دادن یه‌حس خوب پیدا می‌کردم که مطمئن بودم امروز یه‌روز خوبه . اون سالها پیاده می‌رفتم مدرسه و توصیه‌های معلممون رو توی راه اجرا می‌کردم ، چقدر خوبه که معلما از این توصیه‌ها هم می‌کننا . از اون معلم تقریبا هیچی بجز چندتا نکته‌ی باحال که بهمون آموخته ، یادم نیست . همینان که می‌مونن . توصیه‌های کاربردی ؛ البته که نه فقط در این زمینه .

+ یه‌نفر ، یه عکس خیلی زیبا واسه پروفایلش گذاشته بود ، میخواستم به جای اینی که الآن هست اونو بذارم ولی وقتی اندکی در اینترنت سرچش کردم و نیافتمش حدس زدم احتمال داره که خودش اونو طراحی کرده باشه و نتونستم بذارمش اینجا . اما نوشته‌ای که روی عکس بود این بود که : تـُــو ماهِ کاملِ این آسمـــــان تیـــــره و تاری .


  • آرزو
  • جمعه ۱۹ آذر ۹۵

۵۷ _ شرحِ سه‌شنبه تا الآن

عجیبه ؛ این‌همه حرف زدم بعد یادم رفته اینا رو بگم !؟

همان‌گونه که مستحضرید تعطیلات من همینجا سپری شد :)

دوشنبه رو هم باز همان‌طور که مستحضرید جایی نرفتم .

 اما سه‌شنبه ؛ یکی از دلایل خوابگاه موندنم کلاس ریاضی سه‌شنبه بود .

می‌تونین تصور کنین وقتی بیدار شدم و دیدم ساعت هشت و نیمه ، چه حسی داشتم ؟:| فقط یه‌دیوار می‌خواستم :دی

خیلی تصمیم سختی بود که برم فیزیک رو یا نه ، ولی وقتی از دیدن انرژی و لبخندِ همیشگیِ استادت انرژی بگیری ، مگه میشه نری ؟ رفتم که حالم خوب بشه و شد :))

اما واقعا حوصله‌ی حل‌تمرین فیزیک و مهارتها رو نداشتم پس نرفتم . به‌جاش برای اولین‌بار به کتاب‌فروشی دانشکده‌مون سر زدم و اینا رو به‌عنوان کادو واسه‌خودم خریدم ، همینجوری الکی . تازه قراره کاغذ کادو هم بخرم و بعد از خوندشون ، کادوشون کنم و بذارم برای روزی که دوباره حوصله نداشتم به‌خودم هدیه بدم :دی


علاقه‌ی من به افغان‌ها و لهجه‌ی دوست‌داشتنی‌شون بر دوستام پوشیده نیست :) حالا شما هم می‌دونین :)

اما امان از چهارشنبه :| داشتیم بصورت پیاده به‌سمت حرم می‌رفتیم ، وسطاش دلم درد گرفت ، قرص هم همرام نبود و ناچارا برگشتم :( دیگه واقعا از دست خودم عصبانی بودم ، پس به‌عنوان یه تنبیه مناسب همه‌ی لباس‌های نشسته رو البته به‌جز یه‌شلوار شستم . سخت بودا ولی چسبید :) دیگه چیزی نیست البته امیدوارم . آها دوشب پیش ساعت دوازده و نیم تصمیم گرفتم از بی‌خوابی‌اَم استفاده کنم و دسر درست کنم . دقیقا یک‌ساعت فقط داشتم هم می‌زدم ، و سرانجام شیرها تبخیر شدن و آخرشم نشاسته‌ها حل نشدن ! تا ساعت ۲ توی آشپزخونه بودم و دست‌از پا درازتر برگشتم . صبحش دستورشو از مامانم پرسیدم و ان‌شاءالله شب‌های آینده دوباره :)

 راستی واسه اولین‌بار راستی‌راستی برنامه نوشتم و اجرا کردم ! هرچندکه ساده‌ترین بود و یه‌معادله‌ی درجه۲‌ی ناقابل بود ! اما به‌اندازه‌ی والدین یه‌ نوزاد نوپا که تازه یاد گرفته فقط دوقدم بدون‌کمک راه بره خوشحال شدم :))

اعتراف می‌کنم سرماخوردم ؛ واسم جالبه که از صبح تا الآن و طی همین ۱۴ساعت چقدر تغییر کردم علی‌الخصوص صدام که دوست‌داشتنی شده ! تازه وقتی سرما می‌خورم ؛ احساس می‌کنم حش شنوایی‌م هم ضعیف میشه :دی .فکر کنم قراره ضرب‌المثل‌ها بطور عملی برام تفهیم شه . اون از مناره و چاه و اینا . الآنم مشمول کار امروز را به فردا نیفکندن شدم . واسه فردا کلی تمرین دارم . سه‌شنبه و پنجشنبه هم میان‌ترم فیزیک ( البته احتمال عقب‌افتادنش هست ) و ریاضی دارم و با این روند صعودی‌ای که من در علائم سرماخوردگیم مشاهده می‌کنم ، چه شود !! باید توی این چند روز تعطیلی شروع می‌کردم . البته حالا که نشده ، بی‌خیال :))

 می‌دونم یه‌بار گفتم ولی دوست دارم بازم بگم که چقدر از بودن در جمع ورودی‌های این‌رشته و این‌سال خوشحالم :)

 

خــمر من و خمـــار من

بــــاغ من و بَــــھار من

خواب من و قـــرار من

بـے‌تـُــو بہ‌سر نمی‌شود

#مولانا


بعد‌انوشت : از این قسمتِ سرماخوردگی خیلی خوشم میاد که این داروهای معمولی باعث میشن زودتر و عمیق‌تر بخوابم علی‌الخصوص که از وقتی به خوابگاه اومدم اغلب دیر می‌خوابم :)

  • آرزو
  • شنبه ۱۳ آذر ۹۵

۵۶ _ از دوران پیری‌اَم می‌ترسم .

دوست ندارم بشنوم عشق وجود ندارد مخصوصا از زبان یک فرد متاهل و مخصوصا‌تر از آن از زبان یک بانوی متاهل !

در این‌ زمینه برایم فرقی نمی‌کند که این را یک فردی که قبولش دارم گفته‌باشد یا یک نفر که قبولش ندارم .

کلی هم که دلیل بیاورند و بگویند وصال پایان عشق است و در این‌همه داستان‌های عاشقانه‌ی ادبیات شیرینمان ، اگر یکی از عاشق یا معشوق نمی‌مرد یا به‌هرحال به‌هم می‌رسیدند ، داستان عشقشان به‌ گوش ما نمی‌رسید ، من حالی‌اَم نمی‌شود .

شاید هم تعریف من از عشق با تعریف آنها فرق کند ، تعریف من شاید شبیه همانی باشد که استادِ اخلاق‌مان درباره‌ی دوست‌داشتن و حب و نه درباره‌ی عشق می‌گفت . می‌گفت : عشق خوب نیست ؛ عشق که انسان را کر و کور می‌کند و از تحت فرمانروایی عقل در می‌آورد خوب نیست اما دوست‌داشتن خیلی خوب است ؛ می‌گفت ؛ اصلا  طبق آموزه‌های اسلام زندگی و نه فقط ازدواج باید برپایه‌ی دوست‌داشتن باشد ، حتی اگر از غذایی سر سفره خوشت نمی‌آید کراهت دارد که آن‌را به‌اکراه بخوری ، حالا اگر فردی هم به دلت ننشست از این‌قاعده مستثنا نیست .

 تعریف من از عشق شاید حسِ منتقل شده از رفتار پدربزرگ و مادربزرگم در غیاب یکدیگر است . گاهی که مادربزرگم بیمار می‌شود و با ناامیدی صحبت از چیزهایی که دوست ندارم اسمشان را بیاورم می‌کند ، پدربزرگم به‌شدت او را دعوا می‌کند ؛ بعد مادرم و خاله‌هایم او را سرزنش می‌کنند . و وقتی من و او تنها می‌شویم به من می‌گوید ، برای مادربزرگت دعا کن که همیشه سالم باشد ، اگر یک‌روز خـــــاتون نباشد من می‌میرم و من آن عشقی که دوست دارم و معتقدم باید باشد را در حرف‌هایش و در اشک‌هایی که در چشم‌هایش جمع می‌شود اما فرو نمی‌ریزد  می‌بینم ، در تک‌تک صلوات‌هایی که بعد از نماز سر سجاده برای سلامتی مادربزرگم حتی زمانی که بیمار نیست می‌فرستد می‌بینم . مادربزرگ هم عاشق پدربزرگ است هرچند هیچگاه این‌را به من نگفته . 

پیری خیلی دوران عجیبی‌ست . از آن دوران به‌شدت واهمه دارم . مخصوصا که احتمالا قرار نیست پیری من مثل الآن مادربزرگم در یک خانه‌ی قدیمیِ سرسبز و باصفا و با کلی نوه و رفت‌و‌آمد سپری شود . وقت‌هایی که به حرم می‌رویم و افراد کهن‌سال را می‌بینم ، ناخودآگاه دچار اضطراب می‌شوم . یک‌جور حسِ تنهایی و بی‌کسی به من دست می‌دهد که اصلا دوستش ندارم . باخودم فکر می‌کنم اگر ۶۰ سال دیگر فقط من باشم و عصایم ، چه کنم ؟ چه کسی مرا به مشهد بیاورد تا دلم باز شود ؟ تازه اگر سرای سالمندان نباشم و اگر فقط به عصا ختم شود . از ناتوانی احتمالی آن دوران می‌ترسم . از تنهایی‌اش هم ! اگر عشقی هم قبل از آن تنهاییِ احتمالی وجود نداشته‌باشد که دیگر هیچ . 

راستی در نظر من پدربزرگ‌ها همیشه مظلوم‌تر هستند :)

+ پیرمرد‌ها هم گوگولی‌ترند :))

+ +از کجا به کجا رسیدم :دی . این پست شاید همونی باشه که توی پست ۳ گفته‌بودم درباره‌ی پدربزرگم باید بنویسم البته اون‌موقع منظورم چیز دیگه‌ای بود حالا به‌هرحال . 

+++ همچنان در حال تلاش برای عمل‌کردن به پست جناب میرزا ؛ ولی واسه خاطره‌نویسی دیگه فکر نکنم بتونم :) خداییش شماها خنده‌تون نمی‌گیره موقع خوندن اینا بدین شکل از زبان من ؟!

بعدانوشت : چقدر امروز پرحرف شدم ! برعکسِ توی اتاق که گَلوم درد می‌کرد و خیلی حرف نزدم :)


بـےخیالِ غمِ هر روزه ی دنیا جـــانَم

چای و شعر و نمِ بارانِ خَـــــزان

خودِمانیـــم

ببین !

جُمعہ چہ‌کِیفــــے دارد ...


#مریم قهرمانلو




  • آرزو
  • جمعه ۱۲ آذر ۹۵

۵۵_ قدرشان را تا وقتی که هستند ، بدانیم .

یک کانال تلگرامی :

قدر این جمعه هایی که همه اعضای خانواده کنار هم هستند را بدانیم ، 

یک وقتی میرسد که همینجور از اعضای خانواده کم میشود :(

آخر هم  می‌بینی یک جمعه خودَت ماندی و خودَت ...


+ از دیدن و نوشتنِ سه ‌نقطه‌‌ در آخر جملات ( که اینجا اندکی لازم بود ) اصلا خوشمان نمی‌آید :)


+ به گمانم اولین جمعه‌ی بدین شکل ، جمعه‌ترین جمعه‌یِ عمرِ هر آدمی باشد !

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این کلمات را به زبان بیاورم ( یک مدل ترس از انرژیِ منفیِ نهفته ، در نظر بگیرید ) چه برسد به نوشتن !


+ خطاب به جنابِ میرزا : این چند خط نهایتِ تلاشم بود دیگه ! مقبول واقع شد ؟ :)


جُمعــــہ‌جان !

مولایَـــــم چہ شُــد ؟


+اَللّهُمَّ عَجِّـــــل لِوَلِیِّڪَ‌الفَـــرَج :)


  • آرزو
  • جمعه ۱۲ آذر ۹۵

۵۴_فقط سبز‌نوشته‌‌شه که باعث میشه ننویسم موقت ؛ و این یعنی پستِ مهمی نیست :)

در ادامه‌ی عنوان : و این به‌بیانِ ساده‌تر یعنی اگه حال و وقت ندارین ، نخوندنِ این پست رو بهتون توصیه می‌کنم ؛ چقدر من به فکر وقتِ شمام اصلا !


الا یا ایها‌الباتجربه‌ها ! یه‌سوال دارم از حضورتون ؛

اینکه من بطور ضایعی با اسم و رسم خودم دارم می‌نویسم ، ممکنه باعث شه بعدا پشیمون شم ؟

اگه جواب مثبته ، بخاطر اونایی‌ست که ممکنه از وبلاگ به من برسند یا برعکس ؟ ( نظرِ خودم بیشتر روی دومیه )

حالا اگه آیدی تلگرام‌مون هم یه‌جوری باشه که بشه باهاش اینجا رو پیدا کرد( برعکسش اصلا صادق نیست ) ، تاثیری روی شدت جواب میذاره ؟

از دیروز که با سرچ‌کردنِ آیدیِ دونفر به وبلاگِ متروکه و البته درسی‌شون رسیدم ، بیشتر ذهمنو درگیر کرده . اینم بگم که خیلی حس باحالی بود فقط حیف که متروکه و درسی بود :) . و در جواب اینکه چرا این‌کار رو کردم باید بگم که بهشون می‌خورد آدرسِ وبلاگ هم باشن و می‌خواستم ببینم فقط منم که اینجوریَم یا نه ( این‌که یه‌نامِ کاربری رو چندجا استفاده کنم ) .



گر از دَرَت برانی ، ور نزدِ خـــود بخوانی 

رو کن به‌هر‌که خواهی ، گُل پشت‌ و رو ندارد 

# فکر کنم شهریار بود :)


  • آرزو
  • جمعه ۱۲ آذر ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________