۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۵۳_ یه حدیثِ پربار از امام رئوف

یا شـــــاهِ خُـــراسان 

مَـــن از کودکـــــے عاشِقَــتـ  بوده‌اَم .


شَہادتِ ولی‌نعمتمان تسلیـــــتـ .


امام رضا( علیه‌السلام ) " لا یَتِمُّ عَقْلُ امْرِء مُسْلِم حَتّى تَکُونَ فیهِ عَشْرُ خِصال: أَلْخَیْرُ مِنْهُ مَأمُولٌ. وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ. یَسْتَکْثِرُ قَلیلَ الْخَیْرِ مِنْ غَیْرِهِ، وَ یَسْتَقِلُّ کَثیرَ الْخَیْرِ مِنْ نَفْسِهِ. لا یَسْأَمُ مِنْ طَلَبِ الْحَوائِجِ إِلَیْهِ، وَ لا یَمَلُّ مِنْ طَلَبِ الْعِلْمِ طُولَ دَهْرِهِ. أَلْفَقْرُ فِى اللّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْغِنى. وَ الذُّلُّ فىِ اللّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْعِزِّ فى عَدُوِّهِ. وَ الْخُمُولُ أَشْهى إِلَیْهِ مِنَ الشُّهْرَةِ. ثُمَّ قالَ(علیه السلام): أَلْعاشِرَةُ وَ مَا الْعاشِرَةُ؟ قیلَ لَهُ: ما هِىَ؟ قالَ(علیه السلام): لا یَرى أَحَدًا إِلاّ قالَ: هُوَ خَیْرٌ مِنّى وَ أَتْقى ".

 

عقل شخص مسلمان تمام نیست، مگر این که ده خصلت را دارا باشد:

1ـ از او امید خیر باشد.

2ـ از بدى او در امان باشند.

3ـ خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد.

 4ـ خیر بسیار خود را اندک شمارد.

 5ـ هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود.

6ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود.

7ـ فقر در راه خدایش از توانگرى محبوبتر باشد.

 8ـ خوارى در راه خدایش از عزّت با دشمنش محبوبتر باشد.

9ـ گمنامى را از پرنامى خواهانتر باشد.

سپس فرمود: دهمى چیست و چیست دهمى؟ ( آرزونویس از قول استادِ اخلاق : برای نشون دادن اهمیت مورد دهم ) به او گفته شد: چیست؟ فرمود: احدى را ننگرد جز این که بگوید او از من بهتر و پرهیزکارتر است.


پ.ن : دعاگوی همتون هستم :)


  • آرزو
  • سه شنبه ۹ آذر ۹۵

صدای پرنده‌ها هم قشنگه خیلی .

تا دیشب قرار بود امروز برم یه‌جایی . بعد دیشب هم‌اتاقیم بهم گفت بیا با من بریم واسه پذیرایی زائرایی که پیاده میان ، گفتم مطمئنی هنوز آدم میخواین ؟ گفت آره ، پیامش تو گروه هست هنوز . من به اون گروه اولی که قرار بود باهاشون باشم پیام دادم و گفتم نمیام و به مسئول هماهنگی این‌گروه دوم پیام دادم و گفتم اسم منو هم بنویسین و ایشون جواب داد شرمنده تکمیل شده ؛ و به‌این صورت بنده امروز خونه‌نشین ( حالا همون اتاق‌نشین ) شدم ! پند اخلاقی هم این بود که اول باید با دومیا هماهنگ کنین ؛ که مثل من از اینجا رونده و از اونجا مونده نشین .

امروز هم در ادامه‌ی دیروز بسی بی‌حوصله و یجوری بودم که حتی بستنی هم حالمو خوب نکرد ! داشتیم می‌رفتیم ملزومات ناهار رو بخریم در واقع خودِ ناهار منظورمه . به هم‌اتاقیم گفتم ناهار رو بیایم توی این چمنا بخوریم ؟ گفت آره . گفتم : چیزه ، شهادته بنظرت اشکال نداره ؟ گفت میخوایم ناهار بخوریم دیگه . پس بساطمون رو آوردیم اینجایی که می‌بینین و بدون هرگونه مسخره‌بازی ناهارمون رو خوردیم . هوا هم سرده :) . ولی خداییش اگه به تمرینای ریاضی و فیزیک و که همشونم نسبتا آسونن ( این عبارت رو صرفا یک تلقین مثبت در نظر بگیرین ! ) فقط منتظرن که حل شن ، فکر نکنم ؛ اینجا حالمو حسابی خوب کرد . هرچی هم جزوه و کتاب داشتم آوردم توی همین دوساعت بخونم که البته همونجور که کاملا مشخص بود فقط یکیشونو خوندم !



بعدانوشت : هوا چقدر زود تاریک میشه ؛ من تازه گرم شده‌بودم واسه حل‌کردن مسائل ریاضی ! ۱۷:۰۰

بعدا‌نوشت۲ : اینکه نظرات بازه به‌این معنی نیست که باید نظر بدین ، خواهشا راحت باشین دیگه . 

  • آرزو
  • دوشنبه ۸ آذر ۹۵

۵۱_ استیکرِ بیا زنِ من شو !:دی

دیشب ( منظورم شب قبل از روزِ جمعه ست ) تازه داشتم می‌رفتم تو فازِ دپرسی و نگرانی واسه میان‌ترمِ مبانیِ فردا ( ۶/۵ ساعت بعد ) که هنوز چیزی نخونده بودم براش که سرمای هوا نذاشت :)

البته شاید واسه شما خنده‌دار نباشه مخصوصا اگه محل زندگی‌تون سرد باشه ولی واسه من که اولین بار توی عمرم بود که با چنین صحنه‌ای مواجه می‌شدم خیلی خنده‌دار بود .




تصویری که مشاهده می‌فرمایین ؛ شلواریست که گذاشته شده بوده روی بند تا خشک بشه که یخ زده و  انصافا هم خشک شده ‌:دی . ببخشید که واضح نیست ؛ در حال خندیدن بهتر از این نمی‌تونستم بگیرم . تازه تهِ پاچه‌های شلوار قندیل هم آویزون بود که افتاد متاسفانه :دی .واقعا دلم درد گرفته‌بود از خنده . 

این شبایی که هی بیدارم و خوابم نمی‌بره ، همش با خودم می‌گفتم در عوض اگه یکی نصفه‌شبی دلش بگیره و البته قابل بدونه و بهم بگه ؛ من هستم . نه واسه درد و دل کردنا . و دیشب بعد از اینکه یه‌ساعت من از اتفاقات و نگرانیام گفتم و دوستم از اتفاقات و نگرانیاش گفت ؛ تهش بهم گفت ؛ خوب شد بیدار بودی ، دلم گرفته‌بود ، حرف زدیم بهتر شدم . میدونم که میدونین این جمله چقدر حال آدمو خوب می‌کنه :) خدا نصیبتون کنه :))


راستی نمردم و نقشِ یک مزاحم رو هم ایفا کردم :دی . امروز دوستم بهم گفت می‌خواد سربه‌سرِ خواهرش بذاره و در همین راستا ازم خواست تا چند دقیقه‌ای رو همانند یه مزاحم بهش ( به خودِ دوستم ) پیام بدم . نمی‌دونستم چی بگم . فقط روی سلام کردن و اینکه چرا جواب نمیدی تاکید کرده‌بود ! منم همینا رو با چندتا جمله‌ی عشقولانه براش فرستادم . خیلی باحال بود . البته در عین حال احساس مزخرفی هم بود . اینم از مکالمه‌ی مزاحم‌گونه‌ی من :دی . اون استیکر اولیه رو در همین حین دیدم و خیــــلی هم به فرستادنش علاقه‌مند شدم :دی. البته بعد از تموم شدن نقشم بابت این استیکر ازش معذرت‌خواهی کردم .

این  و این  و این 


تـُــــو خوبِ مطلقـے

من خوب‌ها را با تـُـــو می‌سنجَم .

#حسین منزوی


پ.ن : تصمیم گرفتم دیگه نذارم سوژه‌هام اونقدر جمع بشه که بشه مثل پست قبل ؛ اونقدر طولانی . امیدوارم که عمل کنم بهش :)

پ.ن : میگم که ؛ میشه هرجا لازم به تذکر بود ، بگین ؟ پیشاپیش ممنون :))

بعداگذاشت ! و موقت :


  • آرزو
  • شنبه ۶ آذر ۹۵

۵۰_ چنگالِ دوست‌داشتنی :دی و غارِ من :)

اول سلام

و بعدش اینکه باور کنین این پست قرار بود یه پستِ فلسفی ! ، سطح‌بالا ! یا حداقل غم‌انگیز باشه .

اما وقتی دقیقا قبل از واردشدن به بیان ، پیامای تلگرام رو نگاه کردم ، شد این .

بچه‌های گروه دوتا از این ربات‌های مسخره پیدا کرده‌بودن یکی واسه پیش‌بینی زمان و علت مرگ ، یکی هم واسه عکس همسر آینده و خب جوابای خودشونو فوروارد می‌کردن . اولی خیلی خنده‌دار نبود ولی دومی :دی . خیلی خندیدم ، خیلی . اصلا جاتون خالی . یه موردِ دیگه هم بود . یه‌نفر یه کانال پیدا کرده‌بود که مدیر کانال هرشب عکسِ یه چنگال رو میذاره . منظورم دقیقا یه چنگاله و بطور دقیق‌تر یه‌عکس . ۳۳۱ روزه ! . فازِ مدیر این کانال رو بی‌خیال شیم ،  می‌مونه فازِ اون ۷۹۰نفری که عضوشن . واقعا چرا ؟ واسه اینم خیلی خندیدم . حالا شاید بنده‌ی خدا عاشق یکی بوده و اون چنگاله تنها یادگاری اون باشه ، ما که نمیدونیم . ولی چرا چنگال آخه ؟ :دی 


بی‌ربط و وسطِ‌پست‌نوشت : چقدر نسبت به همه‌ی هم‌کلاسی‌هام به‌عنوان هم‌کلاسی و شاید همکارِ آینده حسِ خوبی دارم :) حتی اونایی که گاهی ازشون بدم میاد !

راستی اوشونی که در چندین‌پست قبل بهش خوشامد گفتم خب ؟ متولدِ همون ماهیه که منم . نمی‌تونم نگم که چقدر اون‌لحظه ذوق نمودم :))


امروز هم‌اتاقیم بهم گفت میای بادیگارد رو ببینیم ؟ اکرانش دانشکده‌ی الهیاته ، ساعت ۱۴ . گفتم آره . و همینجوری گذشت تا ساعت شد ۱۳:۳۰ و من یهو دیدم نه ناهارمو خوردم و نه نماز خوندم . بهش گفتم نمیام . اونم تنها رفت . همینکه در رو بست ، احساس کردم می‌خوام گریه کنم . این قبلیا رو گفتم که بگم همینقدر بی‌دلیل واقعا . بین دوتا تخت که واسه گریه فضای دنجی محسوب میشه نشستم و شروع کردم به گریه . دیدم اینجوری نمیشه . حرم که نمی‌تونم برم حداقل برم مزار شهدا . رفتم سلف واسه ناهار و دیدم هوا جورِ ناجوری سرده و باید به نمازخونه اکتفا کنم و تو دلم داشتم می‌گفتم باید یکی باشه که به این بچه‌ها بگه واسه درس‌خوندن باید رفت کتابخونه یا سالن مطالعه ؛ نماز خونه جای نمازه و پناهگاهِ اونایی که میخوان تو روزِ روشن گریه کنن . اومدم بالا و به اون‌یکی هم‌اتاقیم که تازه اومده‌بود سلام کردم و دراز کشیدم روی زمین و رفتم تو گوشیم و فقط برای ۵ دقیقه چیزی نگفتم . و پرسید طوریته ؟ گفتم : نه فقط چند دقیقه پیش دلم می‌خواست گریه کنم .گفت : چیزی شده ؟ گفتم : نه . گفت : دیدی بالاخره دلت واسه مامانت اینا تنگ شد ؟ گفتم نه‌بابا ، از این‌بابت خیالت راحت . و چادرم رو برداشتم رفتم نمازخونه و خداروشکر کردم اونقدر سرد هست که بچه‌ها اتاقشونو به نمازخونه واسه درس‌خوندن ترجیح بدن . و بعد از نماز کمی قرآن خوندم کمی هم گریه کردم و حالم خوب شد . و به این فکر کردم چقدر توی این‌دوماه کم گریه کردم نسبت به وقتی که خونه بودم ؛ حداقل یک‌پنجمش ! و چرا ؟ چون اونجا حداقل چنددقیقه در روز خلوت بود و موقعیتش فراهم بود . و به این فکر کردم چرا یه‌جای خلوت می‌خوام واسه گریه ؟ و اینکه تاحالا جلوی کسی راحت گریه کردم ؟ و اینکه چقدر دلم برای بعضی از دوستام تنگ شده . و به همه‌ی اینایی که الآن هی نوشتم و هی دوباره پاک کردم :))) الآن عالیَـــــم . کلا هر پستی که ارسال می‌کنم یعنی الآن حالم خوبِ خوبه :)) البته نمیدونم این ، استثنا هم ممکنه بعدا داشته باشه یا نه .


هرچی بیشتر به دوشنبه نزدیک میشم ، می‌بینم بیشتر دلم نمی‌خواد برم . حوصله‌ی حداقل ۱۶ ساعت تو راه بودنو ندارم خب ! کاش اونام دلشون تنگ نمیشد دیگه و دیگه اینکه وقتی خواهرِ داداشمْ منم ، نتیجه میشه این :دی


عکسِ پروفایل بعدش شده این .


دوساعت پیش رفتم مسواک بزنم و با خودم گفتم چند ساعته تلگرام رو نگاه نکردی ؟ و دیدم عجب ! چندین ساعته ! و چرا ؟ چون بعد از اومدن از کلاس در حال خوندن یه کتابِ نسبتا جذاب بودم . اولین‌بار اسمش رو توی وبلاگ سارا شنیدم و بعد عکسِ بازیگرای فیلمش رو توی کانال یکی دیگه‌تون دیدم . البته نمیدونستم که این مال همونه و هی عکسو به همه نشون دادم و گفتم نمیدونین این مال چه فیلمیه ؟ و کسی نمیدونست ، تا اینکه امروز واسه یکی از دوستام فرستادم و اون می‌دونست و خیلی هم تعریف کرد . جوری که گفتم هرطوری شده امروز باید دانلودش کنم . و از اونجایی که سرعت خیلی عالیه:دی بی‌خیالش شدم و کتابش رو دانلود کردم . زیاد نبود و اگه بخوام دقایقی رو که براش صرف کردم بذارم پشت‌سر هم میشه گفت ۳ساعت طول کشید فقط . من تحلیل و اینا بلد نیستم ؛ نسبتا زیبا بود . البته براش گریه هم نکردم . راستی اسمش به فارسی میشه خطایِ ستارگانِ بختِ ما ! یا بختِ پریشان ! و در آخر امیدوارم گذاشتن یه اسکرین‌شات از قسمتِ مصاحبه با نویسنده ، استفاده‌ی تجاری و جرم محسوب نشه .


عضو فیدیبو هم اگه نیستین ، ابتدا تحقیق فرموده و سپس اگه صلاح دونستین بشین :))



یه قانونی هست که میگه :

تا قبل از اینکه پرواز کنی ؛

 هر چقدر خواستی بترس ، فکر کن ، شک کن ، دو دل شو ، پشیمون شو ؛

 اما وقتی که پریدی ، اگه وسط راه پشیمون شدی ، بازی رو باختی !


خب این‌بار باید بابتِ طولانی بودن پستم عذرخواهی کنم :)) شاید باورتون نشه ولی حداقل یه‌ساعت و نیمه که دارم می‌نویسم :دی

نمیدونم چرا با اینکه خیلی از انتشار آخرین پستم نمی‌گذره اما دلم تنگ شده‌بود :))


بعدانوشت : یه وبلاگ هست که یجورایی احساس می‌کنم اونجا غارمه :) غار تنهاییام :))

وقتایی مثل الآن که از چک کردن وبلاگای دیده‌شده‌ی شما و پیامای دیده‌شده‌ی‌تلگرام خسته میشم ؛ وقتایی که کسی آنلاین نیست تا چرت‌و‌پرتامو براش تعریف کنم و سرِ صحبت باز شه ، به غارم پناه می‌برم :)

یه‌گل‌دختر که با وجود اینکه یه‌سال ازم کوچیکتره ، چیزای زیادی ازش یاد گرفتم و هنوز باید یاد بگیرم . ۴اردی‌بهشتِ ۹۴ باهاش آشنا شدم ؛ از اون وبلاگ کلی حسِ خوب دریافت کردم ، باهاش امیدوار شدم ، لبخند زدم ، گریه کردم ، از آرمان‌هایی که اون‌موقع داشتم و نمی‌خواستم به کسی بگم براش گفتم ، از رویاهام :)

فقط نمیدونم چرا دوست ندارم آدرسش رو به کسی بگم ! ( غارمه دیگه ، مگه نه ؟! :) )

اونم آدرس اینجا رو نداره و احتمالا نخواهد داشت :)

۲:۰۴

  • آرزو
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________