چند روز پیش مکالمهای بین من و مادرم صورت گرفت بدین مضمون :
+ چقدر تو گوشیتی تو ؟ پاشو ظرفا رو بشور حداقل میری خوابگاه یه چیزی بلد باشی
- بشکنه این دست که نمک نداره ، کل این تابستون آن هنگام که من برنجها می پختم و ظرفها می شستم ، در حالی که سرِپا ایستادن برای سلامت روح و روان و جسم و جان من خوب نبود ؛ شما پشت میزت روی صندلی لمیده بودی و راحت بودی .*
+ فکر میکنی فقط پشت میز نشستنه ؟
- آره اصلا حاضرم جامو باهات عوض کنم . صبح تا ظهر میشینم و کارمو میکنم .
+ صبح تا ظهر میشینم و اشکای مردم رو می بینم و آه و ناله و درد دل هاشون رو گوش میکنم .
و من ساکت شدم و فکرکنان به آشپزخونه رفتم تا ظرفا رو بشورم .
و من باشم دیگه حرفِ اضافی نزنم .
سخته گوش دادن به حرفای آدمای درد کشیدهای که ؛ انقدر تحمل کردن که بالاخره یهجا مقابل یه غریبه شکستن ؛ و دیگه نتونستن تو خودشون بریزن ...
من نه میتونم و نه دیگه میخوام که جامو با مامانم عوض کنم .
* حسابی پیاز داغشو زیاد کردما ؛ شاید دوبار در هفته ظرف شسته باشم کلا
** چندتا میخچهی ناقابل کفِ پای اینجانب ظاهر شد و دکتر گفت زیاد نایستم . من این سخن را آویزهی گوش نموده و در قبال خواستههای اطرافیان روزی چندبار با آب و تاب بهشون میگم :دی
*** محل کار مامانم بیمارستانه .
از بادِ خـــــزان در چمنِ دهر مرنج
#حـــــافِظ
بہ هر کَس میرسم نامِ تـُــو را با ذوق میگویَم ؛
شبیہِ اولیـن تکلیفِ یک طفلِ دبســـــتانی
سیّدتقی سیدی
+این پست ۲۶اُم نوشته شده بود البته ولی دوست داشتم در آینده نمایش داده شود .