۴شنبه زاویه‌ی جدیدی از خودم رو کشف کردم. چه موقع؟ اون موقعی که نیم‌ساعت یه آهنگی که غمگین هم نبود رو گوش دادم و باهاش گریه کردم، انقدر به یک بیتش که انصافا چیز خاصی هم نداشت و فقط واج‌آرایی شین داشت، و البته من واج‌آرایی دوست دارم، علاقمند شده‌بودم که اشک شوق می‌ ریختم! اشک ذوق هم توصیف مناسبی میتونه باشه! 

از دیگر زاویه‌های تازه کشف‌شده و عجیب اینکه چندین روز قبل مامان بهم پیام داد که برای همه‌ی مریضا دعا کن! و منم دعا کردم و یه‌کم نگران شدم ولی زنگ نزدم و تموم! من از صدای گرفته‌ی افراد پشت تلفن می‌ترسم. پنجشنبه که فهمیدم بی‌بیم مریض بوده، وقتی داشتم با خودش حرف می‌زدم و مطمئن شده‌بودم که همه‌چی نسبتا خوبه، اشکام همینجوری میریخت! 

دیروز داداشم زنگ زد که نتیجه‌ی آزمونش رو بهم بگه، موقع گفتن تراز و درصد هندسه‌ش خندم گرفت؛ از اینکه هرقدر هم باهوش‌تر و درسخون‌تر از من باشه، هندسه‌ش مثل خودمه! و دوتایی یه‌ذره بد و بیراه به این درس شیرین گفتیم و کیف کردیم و خندیدیم :)

پنجشنبه تحت تاثیر قرار گرفته‌بودم و داشتم به آدرس اینجا فکر می‌کردم، کلِ عصر رو! و شب رو هم مشغول نوشتن متنِ آبکیِ زیر بودم! 

 " به ققنوس فکر می‌کردم. به جملاتی که در ویکی‌پدیا خواندم. به آن مثل رایج انگلیسی که: هر آتشی ممکن است ققنوسی در بر داشته‌باشد. یا این جملاتِ افسانه‌ای که: آواز ققنوس ماهیتی سحرآمیز دارد؛ به افراد پاکدل جرات و جسارت می‌بخشد و در دل افراد ناپاک ترس و وحشت ایجاد می‌کند. بنظرم جاودانگی کلمه‌ی وسوسه‌انگیزی‌ست، از همان روز اول که دنباله‌ی اسم درختی آمد که آدم و حوا را از بهشت راند. به این فکر کردم که اگر من خدا، معاد و قرآن را قبول نداشتم که می‌گوید: "کل من علیها فان "و "هرکس که روی زمین است دستخوش مرگ می‌شود"و آن‌گاه افسانه‌هایی می‌شنیدم مثلا درباره‌ی معجون جاودانگی و بالاخره در یک کتاب قدیمی که صفحه‌ی آخر آن مشکوک است، نقشه‌ی گنجی را می‌دیدم که مثلا سر قله‌ی قاف یک ضربدر قرمز کشیده و نوشته: معجون حیات، آیا حاضر بودم که عمر کوتاه خود را صرف این بکنم که به یک رویای چندهزار ساله رنگ واقعیت بپاشم؟ این چندهزارساله که می‌گویم خودش حسابی ناامیدکننده هست؛ یعنی از بین چندمیلیارد آدم که حتما چندهزار نفرِ آنها مثل من شیفته‌ی جاودانگی بوده‌اند، هیچ‌کدام تا کنون به آن دست نیافته‌اند. علاوه بر آن ندای ناامیدکننده‌ی دیگری هم می‌گوید؛ به احتمال یک درصد اگر فقط افسانه باشد، همین جنس نقد در دست خود را، عمر کوتاهت را، ول کرده‌ای و چسبیده‌ای به نسیه‌؟ خب راستش با تمام جذابیتی که برایم دارد فکر نمی‌کنم نقشه‌ی گنج را از کتاب جدا کنم و بروم در فکر تهیه‌ی ملزومات سفری بمدت نامعلوم. سخت است یک عمر از همه‌ی لحظه‌های لذت‌بخش به‌ظاهر معمولی زندگی‌ات بزنی و بعد درست سر قله‌ی قاف که می‌بینی معجونی که شهر به شهر دنبالش بودی، وجود خارجی ندارد و زاده‌ی تخیل نویسنده‌ای‌ست که مثل خودت شیفته‌ی جاودانگی‌ بوده، سنگی از زیر پایت سر بخورد و پرت شوی. و در بین زمین و آسمان به بیهودگی عمری که گذشت فکر کنی اما نه زیاد، در این چندثانیه به تمام‌شدنت فکر کنی، برای کسی که به زندگی پس از مرگ اعتقاد نداشته‌باشد،تمام به معنای واقعی!
برگشتم به اول مثال و خلاف فرض‌ها را در نظر گرفتم. این‌بار به مرگ فکر کردم. همان واقعه‌ی مرموزی که همه آن‌را می چشند. آن دنیا هم که چه خوب باشم و چه بد، به جاودانگی و حیات پس از مرگ فکر کرده‌باشم یا نه، بطور پیش‌فرض بر مبنای تمام‌نشدنی بودن است. به این فکر کردم که مرگ می‌تواند نفس‌های آخر یک ققنوس باشد،همان شعله‌های به‌زبانه‌‌کشیده‌‌شده‌ی آتش، یا همان خاکسترهای خاموش که کسی فکرش را هم نمی‌کند از دل آن‌ها یک زندگی دوباره پدید بیاید. چقدر مرگ می‌تواند شبیه ققنوس باشد! یک بار دیگر به آن جمله‌ی(آبیِ) بالا فکر کردم.جالب نیست این‌قدر تناسب بین این دو مفهوم؟ البته که این‌ها فقط نظر من است. حال می‌توانم با خیال راحت زندگی‌ام را بکنم! که ته تهش بالاخره می‌رسم به جاودانگی. البته کمی مفهومش با آنچه که اول فکر می‌کردم فرق دارد ولی پارادوکس قشنگی‌ست‌؛ همین که نامیرایی درست بعد از مرگ شروع می‌شود. فقط امیدوارم زمانی که ناقوس مرگ به صدا در می‌آید یا خدا دکمه‌ی استپ زندگی‌ام را می‌زند یا مادری که ممکن است داستان مرا برای دخترکوچولوی خیال‌پردازش تعریف ‌کند، می‌رسد به سر قصه و کلاغی که به خانه‌اش نرسید، من آدم خوبه‌ی قصه‌‌ی زندگی‌ام بوده باشم و به‌خودم ظلم نکرده باشم.
اگر واقعا چنین کتابی بود و داشتمش، شاید این‌ها را پشت صفحه‌ی آخر آن کتاب هم می‌نوشتم. برای زمانی که نوه‌ی ماجراجویم پس از گشت و گذار در کتابخانه‌ی مادربزرگ چشمش به کتابی قدیمی افتاده که صفحه‌ی آخرش هم بطور مشکوکی چسب‌کاری شده."

و امروز با خودم گفتم؛ جدای از چرت و پرت بودنش، و علاوه بر چرت و پرت‌بودنش! چطور دلت اومد به‌جای امید، مرگ رو با ققنوس مقایسه کنی؟ اون جمله‌ی(سبزِ) قشنگ رو چجوری به امیدواری ربط ندادی؟ و اساسا چطوری مرگ رو ربط دادی به نامیرایی؟o_o


جانـے و جهانـے و جهـــــان با تـُــو خـُوش استـ 
#مولانا


آن را که حلال زادگی عادت و خوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب، همه عیب کسان می نگرد
از کوزه همان برون تراود که در اوست

#شیخ ابوسعید ابوالخیر


+ صدمین پست :)

بعدانوشت: میشه لطفا همچنان برای آرامش و رفع دل تنگی دوست من و موارد مشابه دعا کنین؟