الآن حسی را دارم که موقع همهی اولینهای نوشتاریام داشتهام؛ اولین جمله، اولین املا و اولین انشای درست و حسابی.
من اوایل جملهساز خوبی نبودم، یعنی جملاتم فقط ابراز علاقه بودند! حتی اگر معلم میگفت: با سوسک جمله بسازید، ابتدا مینوشتم من سوسک را دوست دارم.(نخطه) بعد سرم را کج میکردم و پس از کمی نگاه کردن میگفتم: سوسک استها! از همانها که با دیدنش به یکجای مرتفع پناه میبری و با ترس داد میزنی: بابااااا بیا اینو بکش! و تا زمانی که محدودهی امنت پاکسازی نشده پایین نمیآیی. پس دست از خوردن انتهای مداد خوشمزهام میکشیدم و دوباره با مشقت آن را همانطوری که معلم گفته بود بین انگشتانم قرار میدادم و پس از اصلاحات جملهام تبدیل میشد به: من سوسک را دوست ندارم.(بازم نخطه)
با این اوصاف موقع ایجاد کردن یک طبقهبندی جدید در موضوعاتم با خودم گفتم: تو و شبیه نویسندهها نوشتن؟ تو و شبیه نویسندهها فکر کردن حتی؟ بعد گفتم: مگه چیه؟( میدانید با چه لحنی باید بخوانید دیگر؟) اصلا حالا که اینطوری نگاه میکنی، اینجا را میگذارم برای روز مبادا!
میدانید؟ هروقت که آثار زیبای ادبی نویسندگان- چه معاصر و چه غیر معاصر_ را میخوانم و حسابی کیفور میشوم، با خودم میگویم: آخر چطور به ذهن یک نفر و فقط همان یک نفر رسیده این کلمات را بگذارد کنار هم و اثری را خلق کند که حتی من را هم بوجد بیاورد چه رسد به آن عاشقِ دل در گروی گیسوی دلدار سپرده! بعد هم برای آنکه به خودم دلداری بدهم میگویم: مسئله دقیقا همین است دیگر، تو در بندِ این چیزها نیستی دختر! گاهی فکر میکنم تمام دلداگان جهان میتوانند اثری بیافرینند که انگشت حیرت همگان بر دهان بماند، یا همان کفشان ببردِ خومان! البته حتما هم آن اثر نوشته نیستها!
بطور محالی شاید من هم سالها بعد درست در سکوت همان شبهایی که از فکر کردن به قد و قامت و زلف سیاه و چشمان نافذ زیر کمانابروهای یار (:دی) خوابم نمیبرد، یا شاید از فکرکردن به محبوبی والاتر و مرموزتر شب را زمان خواب نمیدانم، محاسبات و سودای مهندسی را رها کنم و دست به قلمِ نوشتن داستان و دلنوشتههایی بشوم که بهخوبی هم به دل نشینند. کسی چه میداند؟
برای آن که خیلی هم در بند اول ناامیدتان نکردهباشم، باید بگویم از یکجایی به بعد و زمانی که حال داشتهام، انشاهای خوبی مینوشتم که آن را هم مدیون همان معلم ادبیاتم هستم. فقط اگر ضمن همهی کارهای منحصر به فردش کوتاهنوشتنِ خاطرات را هم به من یاد میداد، شاید جماعتی دعاگویش میشدند ;)
+ در رابطه با عنوان هم باید بگویم از یک تازه دانشجوی مهندسی کامپیوتر که یاد گرفته اولین برنامهی یک زبان جدید را با چاپ کردنِ hello world تست میکنند، چه انتظاری دارید؟
+ شاید هم این طبقهبندی فقط برای آن باشد که گاهی هم غیرمحاوره بنویسم! راستش را بگویم جورِ جالبی میچسبد، البته هنوز هم نظرم این است که خاطرهنویسی به این شیوه برایم جالب نیست.
+ منظورم از ژست جوجه نویسنده ها هم همان عینک و میز و خودکار و دفترچهی مذکور است. دوباره برگشتهام به دوران راهنماییام و درک میکنم که نوشتن روی کاغذ چه کیفی میدهد.
باور کنین اگه من اینجا یا توی کوچهی پست قبل سُکنی داشتم و بیاحساسترین آدم جهان هم میبودم، بازم یه اثری از خودم بهجا میذاشتم.
هَمــہ قبیـلہی مَـن عالِــمان دیـن بـودند
مَــرا معلم عشـق تـُـــو شاعـری آموخت
#سَعـــــدی
× بهنظر شما کلمهی مخالفِ عاقل چیه؟
بعدانوشت: اگه صاحب این صدایی که الآن میشنوم هم وبلاگ داشت شاید بجای اینکه با گریه و بیقراری هی راه بره و پشت تلفن بگه: دلم براتون یه ذره شده؛ بغضشو میریخت لابلای کلمات پست 00:28 ِ نیمه ی اسفندش! هم بهتر بود و هم نبود!
بعدانوشتتر: من همین الآن یهچیزی رو فهمیدم! اینکه اگه اسمش رو میذاشتم یهچیز دیگه کمتر احتمال داشت که یدونهای بمونه :)) خب یهکاری میکنیم، من اینو حذفش میکنم، شماهایی هم که دیدین به روی خودتون نمیارین، بعدا اگه مطلبی بود که میتونست در این طبقهبندی قرار بگیره، دوباره میافزایمش! خوبه دیگه؟ :)) فقط زدم عنوان رو بیخاصیت کردم :)))