۱. برخی از مردم از تغییراتی که موفقیت بوجود میاره، می‌ترسن؛ مثلا اگه یه ورزشکار رکورد خوبی بزنه، انتظارات ازش طوری میشه که انگار در دور بعد حتما باید رکورد بهتری بزنه. و اون ورزشکار از این میترسه که حتی رکورد قبلی خودش رو هم نزنه و ملت فکر کنن بار اول هم اتفاقی بوده در نتیجه تلاشی برای شکستن مجدد رکوردش نمی‌کنه. اینا چیزایی بود که امروز درباره‌ی ترس از موفقیت خوندم. اولش فکر می‌کردم همه‌ی منفعل بودن‌هام در حوزه‌ی همون ترس از شکست جا میگیره که خب هممون باهاش آشناییم دیگه. ولی بعدش دیدم این‌طور نیست!

 مشکل اول من اینه که یه کارایی هست که فقط بهشون فکر می‌کنم و مشکل بعد اینه که بازم فکر می‌کنم!:دی یعنی اگه یه حرکتی می‌زدم یا حداقل دیگه فکر هم نمی‌کردم مشکلی در کار نبود. اینا چند دسته‌ان. بعضی‌هاش رو بارها انجام دادم و عملکردم سیر صعودی داشته، و همینجور که شیب سختی اون کار بیشتر میشه ترس منم بیشتر میشه اونقدر که سکونِ انتخابی رو به درجازدنِ اجباری ترجیح میدم. اینجا یه مشکل دیگه هم هست که توهم موفقیته! درسته که خیلی وقتا واقعا توانایی انجام اون کار رو دارم ولی بعضی وقتام باید قبول کنم که از یه پله‌ای به بعد بالارفتن، دیگه کار من نیست.

مثلا در بین بچه‌های فامیل کسی در دویدن به پای من نمی‌رسید. ابتدایی و راهنمایی هم همیشه حداکثر یکی دو نفر بودن که من به پاشون نمی‌رسیدم. اما وارد دبیرستان که شدم به‌جز یه‌بار دیگه به کسی پیشنهاد مسابقه ندادم. هم ترسوتر شده‌بودم، هم جامعه‌ی آماری رقابتم بزرگتر شده‌بود. ترجیح میدادم تو خیالم نفر سوم بمونم حداقل. ولی بازم طاقت نیاوردم و سوم دبیرستان واسه دوی شهرستانی ثبت‌نام کردم. با خودم گفتم بالاخره باید بفهمم که همچنان میتونم خودمو تو رویاهام سریع تصور کنم یا نه! بعد از قرعه‌کشی تو گروهی قرار گرفتم که سریع‌ترین دونده‌ی دختر شهر هم توی همون بود! درسته که حذف شدم و به دور بعد نرسیدم و طعم شکست رو واقعی‌تر چشیده‌بودم. اما می‌ارزید. یه رقابت درست و حسابی دیده بودم و خیالم راحت شده‌بود که بازم میتونم سوم باشم و از همه مهمتر اون طعم شکست خیلی بهم چسبید. بعدها دیگه حسرت نمی‌خوردم. امتحان کرده بودم و نشده‌بود. :)


دسته‌بندی بعد اوناییه که امتحان کردم و به شکست منجر شده و از دوباره تلاش‌کردن می‌ترسم. مثلا نقاشیم از همون بچگی در حد چشم‌چشم دو ابرو مونده! ابتدایی که بودم یه‌بارم کلاس رفتم ولی تغییر چندانی حاصل نشد. بعد از اون از تجربه‌ی هر کار هنری‌ای می‌ترسیدم. مثلا تابستون هی از جلوی یه آموزشگاه هنری رد میشدم و به تابلوهای نقاشی روی شیشه نگاه می‌کردم و حسرت میخوردم که چرا نقاشی من اینقدر افتضاحه. در این زمینه‌ها یه راهکاری که دارم تصمیم‌های یهوییه. یعنی تصمیم می‌گیرم و در اوج جوگیری و قبل از فکرکردن زیاد( به اندازه‌ی کافی قبلش فکر کردم دیگه:دی) و پشیمون شدن عملیش می‌کنم. به همین شیوه یه‌روز با فاطمه رفتیم تو و اظهار علاقمندی کردیم. البته فاطمه از اون هنرمندهای روزگاره‌ها. من وضعیت اسفبار نقاشیم رو توضیح دادم و مربی خیالم رو راحت کرد که آن‌چنان ربطی هم به نقاشی روی کاغذ نداره. بعد از یک ماه و نیم خودمم به همین نتیجه رسیدم و هی به اون ۴تا تابلو نگاه می‌کردم و می‌گفتم خدا رو شکر که خودم رو از این لذت محروم نکردم :)


دسته‌ی بعد هم اوناییه که قراره برای اولین بار اتفاق بیفتن دیگه!

که ترس از صحبت‌کردن در جمع تو این گروه بود. ترسم در حدی بود که بعد از صحبت کردن در یه جمع ۵۰نفره عصرش با خوشحالی به مامانم زنگ زدم و گفتم: مامان من حرف زدم باورت میشه؟:دی. اوشونم وقتی ماجرا رو فهمید، گفت: دیدی کاری نداشت؟ خب این جمله مثل همون دیدی درد نداشت‌های بعد از آمپول زدنه! لرزش دست و پا و صدا و خنده‌ی دیگران برای من همون کاریه که بقیه میگن نداشت! تازه اون روز جوری بود که بقیه حق نداشتن سوال بپرسن وگرنه مجبور بودم به سولات اون ۳تا پسر ردیف آخر که به نوعی رقیب‌مون هم بودن جواب بدم و مطمئنا گند میزدم! این تجربه هم برام خیلی خوب بود. یه موفقیت بزرگ بود! باعث شد دفعات بعد هم اگه اعضای گروه به من بگن حرف بزنم، برای پیشرفت خودم قبول کنم و کم‌کم معمولی صحبت کنم. هرچند جمعمون ۲۰نفره شده بود ولی بازم پیشرفته :)


خلاصه تصمیم گرفتم همه‌ی کارایی رو از انجامشون میترسم امتحان کنم. اون طعم شکست مسابقه‌ی دو انقدر شیرین بود که میخوام از همه ی دیوارهای ذهنیم بگذرم. به‌هرحال یا موفق میشم یا میشه یه تجربه‌ی شکست شیرین دیگه و البته نیروی ذهنمم دیگه صرفش نمیشه و با خیال راحت به بقیه‌ی کارا فکر می‌کنم. پست دیشب هم از اثرات همین افکار بود!

من الآن زمینه‌های زیادی رو دارم که قبلا فکر می‌کردم میتونم موفق بشم و الآن پذیرفتم که حداقل به‌سادگی نمیتونم موفق شم و تمرین و آموزش می‌خواد. و در سال ۹۶ام یه تابستون پر از تجربه‌های تازه و احتمالا شکست‌های شیرین رو می‌بینم :) این از این :)


۲. اگه وبلاگ قبلیم یه‌ماه دیرتر منهدم میشد الآن راحت‌تر میتونستم راجع به ۹۵‌اَم قضاوت کنم، احتمالا توی وبلاگم می‌نوشتم اهدافمو. ولی الآن هیچ سندی ندارم و هرچی فکر می‌کنم می‌بینم؛ ای بابا یعنی همه‌ی آرزوهای موقع سال تحویل من خلاصه شده‌بود توی موفقیت در کنکور؟ چه بد!


۳. با اینکه بهار هنوز نرسیده امروز یدونه از اون بارونای خوشگل مخصوص به خودش رو فرستاده بود تا نوید یه ۹۶ ِ باطراوت رو به من بده :)


۴. ایشون هم سیاوش هستن! ماهی عیدم! فقط یه‌ذره تنبله، همش میره میشینه اون ته تنگ، دیده نمیشه. خلاصه شما فرض کنین یه فایترِ آبیِ تیره‌ی خونسرد اونجاست که اسمشم سیاوشه :)



بعد از حمل و نقل موفقیت‌آمیز گل نرگس با بطری آب معدنی تصمیم گرفتم ماهی رو هم یه امتحانی بکنم. شاید سفر تو روحیه‌ش تاثیر بذاره و یه‌کم بانشا‌ط‌ تر هم بشه البته اگه سوسول نباشه و نمیره! :/ این نقاشیه هم کار من نیست در ضمن! :))


۵. بعد از مدتی و به بهانه‌ی فرستادن یه آهنگ واسه هم‌اتاقی سابقم پوشه‌ی آهنگ‌ها رو باز کردم و با این صحنه مواجه شدم. مثلا اون روز همه رو قاطی کرده بودم که قشنگ مرتبشون کنم و این کار مصداق همون غلط کردم های بعد از به‌ هم زدن اتاقه که نهایتا وسایل به زیر تخت منتقل میشن( بخوانید شوت میشن)!




اینم شاید نمایی دیگر از اون کوچه ی دو پست قبل باشه! به جان خودم دیگه از فاز کوچه میام بیرون :))



به اسفند دقت کنید، مے بینید

اصلا خودِ بَـــهار است؛

وصله‌ی زمستان به او نمی چسبد.

#سیما امیرخانی


چقدر خوب و آرامش بخشه فکر کردن به بهاری که تا چند روز دیگه از راه میرسه :))


بعدانوشت: یکی از اون لحظه هایی که در حین خندیدن عمیقا احساس میکنم من چقدر خوشبختم وقتاییه که بعد از چند ساعت تلگرام رو باز میکنم و مکالمات کاملا محبت آمیز(؟) دوستام رو توی گروه میخونم، نمیدونم چرا وقتی من آنلاینم اینا ساکتن همش! واسه همین هی میام اینجا پست میذارم دیگه. 2:01ست.