همینجوری که هی دعام مستجاب شد و روز به روز بزرگتر شدم، فهمیدم به همین شکل هم مامانبزرگ و بابابزرگم هفتهبههفته پیرتر میشن. فهمیدم که نمیتونم امیدوار باشم به همیشگی بودنِ چایهلِ خوشمزهی اونجا وقتای دلتنگیِ غروبا. فهمیدم عصرهای روزهای زوجی میرسه که من هنوزم جوگیر و داوطلبم ولی دردِ زانوی بابابزرگم نمیذاره با هم بریم تهِ باغ و گلِ ختمی و گاوزبون بچینیم. فهمیدم ممکنه دیگه هرروز ساعت ۶ آبیاری باغ رو شروع نکنه که منم برم آببازی و اونم هی بگه: دِهع! انقدر به شلنگ دست نزن بچه! برو واسه خودت گردو جمع کن. کمکم تعجب نکردم از دیدنِ روزایی که بیبیم نمیتونه نماز بخونه و چقدر خجالت کشیدم از اینکه به بابابزرگم گفتم: خودش نشسته و خوابیده هم بخونه، قبولهها! اما شما نمیتونی بهجاش بخونی. اونم بگه: من وظیفمه دختر! باید از طرف خاتونم بخونم!
اما همین که هستن مایهی برکته، فقط فرقش اینه که خودم باید برم جایِ ویفرای موزی و آجیلهای خوشمزه رو پیدا کنم و بیارم. و من هنوز هم معتقدم بیبیم تخمهی آفتابگردونشناسترین آدمیه که میشناسم.اونا هنوزم مشتاقانه گوشی میخوان واسه شنیدنِ جوونیِ پرفراز و نشیبشون. هنوزم شمعدونیا هستن فقط کمتر شدن. حتی بابابزرگم هنوز قایمکی از توی جیباش بادام و آلوچه درمیاره و میذاره تو دستم و دستم رو مشت میکنه و حواسش خوب هست که دخترش نبینه، که یهوقت به بهداشتی نبودن و نشستهبودنشون گیر بده!
من هنوزم بهار رو با بوی شکوفههای خونهی مادربزرگم بهیاد میارم.
چقدر دلم میخواست امروز برم پیش بیبیم و بهجای همهی غذاهای مقوی و داروهای بدمزهای که بهش میدن یه کیک پرتقالی از همونا که خودش همیشه بهم میداد براش ببرم با یه چایهلِ پررنگِ باب میلش و بشینم پایِ دردِ دلش.
دلم میخواست همین امروز میرفتم و میگفتم: بیبی جون اصلا بیخیالِ باغ و شمعدونیا و سبزههای هرسالهی دم عیدت. اونم در جوابِ سلامِ نگفتهی من مثل همیشه بگه: خوش اومد دختر گلم، دختر باشخصیتم. منم جوابِ اون از تهدلترین لبخندِ بیدندونِ ممکن رو با یه لبخندِ گندهی نشان از ذوقزدهشدن از اینکه هنوزم تنها کسیه که درک میکنه من باشخصیتم:دی بدم و بعد چشمم بیفته به موهای حناییِ بافتهی بیرون زده از چارقدِ سفیدش و بگم: هنوزم مامانبزرگِ موقشنگِ خودمی! اونم شروع کنه به گفتنِ خاطراتش و بعد من غرقِ آبیِ چشماش، دخترِ زیبا و جوونی رو تصور کنم که پسرعموی ظاهرا مغرور و بداخلاقش اومده خواستگاری...
+ بعضی مواقع خودمم خودمو درک نمیکنم. من در عین حال که سعی میکنم آدم مثبت اندیشی باشم و نیمهی پر لیوان رو ببینم، نیمنگاهی هم به نیمهی بالایی و بدترین شکل ممکن میندازم که ببینم در اونصورت بهترین واکنشم چی میتونه و چی باید باشه! امروز هی به بدترین شکل ممکن فکر میکردم! بعد ملت میبینن آدم چشماش پرِ اشکهها! بازم آدرس میپرسن! حالا من در عین حال که سعی میکنم اون قطرههه پایین نیفته، هی میگم ریاضی اونوره، میگه نه همینوره :/ چرا میپرسی خب؟
یهبارم به یکی آدرس دادم، گفت: ممنون میرم جلوتر از یکی دیگه میپرسم:دی :/ واقعا که! این همه تو ذهنم شمردم ببینم راهروی چندم و حدودا چندمتر جلوتر باید کدوموری بپیچه، بعد اینه جوابِ من؟ :)
- بیستِ فروردینِ نود و پنج
پیریم ولی چو عشـق را ساز آید
هنگامِ نشاط و طرب و نـاز آید
از زلفِ رسای تو کمندی فگنیم
بر گردنِ عمر رفته تا باز آیــَد
#ابو سعید ابوالخیر