شبِ شنبه حالم خوب نبود، البته اونموقع نمیدونستم. دلم میخواست بیام و کلی غر بزنم و شمام رفاقتی و از روی رودروایسی هی بگین: آره آرزو حق با توئه، چه شرایط غیرجالبی و اینا! ولی خوشبختانه میدونستم که حق با من نیست و ننوشتم و رفتم پناهگاهِ نزدیکم یعنی نمازخونه و گریه کردم.
امروز گریه کردم، زیادم گریه کردم. اما هنوزم باور نکردم که دیگه مامانبزرگم رو نمیبینم. همش فکرمیکنم دفعهی بعد که برم و بیام بازم هست. اصلا باور نکردم که از همون شبِ شنبه دیگه مامانبزرگی در کار نیست.
من هروقت ناراحتم دوست دارم واسه چندساعت هم که شده با یکی قهر کنم! امروز اولش خواستم با اون کسی که منو توی ترمینال دید و تسلیت گفت قهر کنم، که دفعهی بعد توی ترمینال بهکسی تسلیت نگه، شاید اون فرد هیچی ندونه، اگه آبی هم پوشیدهباشه احنمالش بیشتره! اما قهر نکردم، بهجاش سعی کردم بخندم و لبخند بزنم که عذاب وجدان نگیره. بعد خواستم با رانندهی اتوبوس قهر کنم که بهجای فیلمای مزخرفی که همیشه میذاشت، چندتا آهنگ شاد مزخرفتر رو هی تکرار میکرد. بعد که پیاده شدم و فهمیدم حرفای فاطمه دروغی مصلحتی بوده تا من بیام، دلم خواست با اون قهر کنم. اما بعدش مامانم از راه رسید و گفتم کی بهتر ازمامانم؟ بهش گفتم تا اطلاع ثانوی با جنابعالی قهرم که نگفتی باید زودتر بیام. فاطمه گفت حال مامانم بهتر از من نیست و حواسم باشه و حق ندارم اونجوری حرف بزنم. یهسر رفتم خونهی بابابزرگ و با فاطمه اومدیم خونه. کادوی تولدش رو بهش دادم. اونم از ماجراهاش تعریف کرد و خندیدیم. عصر هم بابابزرگم یه خاطره تعریف کرد که شاید ده سالِ پیش من و نجمه دو ساعت توی حموم قایم شدهبودیم و تخمه میخوردیم! و اهالیِ کوچه دنبال ما میگشتن و چون بارانِ شدیدی هم در حال باریدن بوده، فکر میکردن ما توی جویی که از وسط باغ بابابزرگم میگذره غرق شدیم! و بالاخره بیبی رو پخ نمودیم و به این بازی پایان دادیم. اینجا هم هرچهارتامون خندیدیم. من و نجمه و نرگس و بابابزرگ. فکر کنم بابابزرگ هم باور نکرده هنوز. منم همش یادم میره! امشب که با نرگس بیکار توی اتاق نشستهبودم، چندتا از وبلاگهای شما رو خوندم و بعدش اومدم یهذره روی اون پروژهی سه نقطه کار کنم که دیدم بلد نیستم! فکر میکنم جنسِ نبودنش از اون نبودنای خوابگاهبودنِ منه. میبینم نیستا ولی درک نمیکنم که کلا نیست. مامانم الآن در پاسخ به اشکها و غرهای من میگه بهجای حالِ غیرخوب این روزای آخر تصویرش تو ذهن تو همون تصویر قشنگ قبلیه. دیدم راست میگه. هنوزم همون مامانبزرگِ موقشنگِ چند پست قبله برام. از این بابت خدا رو شکر. تنها مشکلی که دارم اینه که میخوام با همهی آدما قهر کنم، یا حداقل چندساعت سایلنت باشن.
الآن اومدهبودم که با وبلاگمم قهر کنم ولی طاقت نمیارم. نمیخواستم اینا رو بنویسم که خاطرِ خوش شما رو آزرده کنم ولی احساس کردم برای خودِ آیندم لازمه! پس اگه معتقدین نباید مینوشتم، معذرت میخوام ازتون.
میشه یه صلوات برای مامانبزرگِ این دخترکِ بیاعصاب! بفرستین؟ ممنونم.
- آرزو
- دوشنبه ۲۳ اسفند ۹۵
- ۲۳:۲۶
