فکر می‌کنم باید درباره‌ی مرگِ دلخواهم و وقایع بعد از اون تجدید نظر کنم. اگه الآن دارین فکر می‌کنین دمِ عیدی این چه پست‌هایی‌ست که میذاری؟ باید بگم مگه چیه؟ شاید بهار اونقدر قشنگ و دل‌زنده‌کن باشه که با این حرفا مشکل خاصی پیش نیاد. همیشه دوست داشتم بطور هیجان‌انگیزی بمیرم ولی با توجه به اینکه آدم وقتی می‌میره دیگه مرده و چیزی که مهمه آرامش بقیه‌ست، فکر کنم یک مرگ بدون آسیب‌تر مورد مناسب‌تری باشه.

دیگه اینکه من واقعا هنوز هم نبودِ ظاهریِ همیشگیِ یک‌نفر رو درک نمی‌کنم، شاید چون ظاهریه! و تازه فهمیدم مامانم چقدر صبور و تودار و بقول خودش راضی به رضای خداست! دیروز توی بهشت زهرا وقتی همکاراش بهش میگفتن خانم فلانی تو همیشه خودت بقیه رو نصیحت میکردی، الآن دیگه نباید اینقدر گریه کنی، دلم میخواست دعواشون کنم، همونقدر که دلم میخواست بچه‌های کوچیک رو شوت کنم و همونقدر که روز قبل‌ش میخواستم با همه‌ی آدما قهر کنم. مادرم بیش از حد تصورم خوبه. ملت به من میگفتن نباید گریه کنم و مادرم رو دلداری بدم، وضعیت برعکسه. البته تا دیروز! و البته‌تر که دیروز هم وظیفه‌مو انجام ندادم. فاطمه میگفت برو پیش مادرت و آرومش کن ولی من تا جایی که زشت نباشه، دور شدم و پشت به جمعیت گریه کردم و اگه ممکن بود گوشام رو هم میگرفتم. و هموقدر که رفیقِ روزای سختِ دوستام نیستم، بدرد خانواده هم نمی‌خورم! به مامانم میگم فکر کنم قاطی کردی و هنوز داغی که کمی آرومی! با اشک‌هاش می‌خنده و میگه منم دوستش دارم و از اون حرفایی که همه شنیدیم می‌زنه، که حقه و سرانجام همه‌ست و با گریه هیچ اتفاق خاصی نمیفته جز ناراحتیِ اوشون و البته تجربه‌هایی هم از فوت اون‌یکی مادربزرگم داره و معتقده آدم نباید با بی‌قراری‌هاش باعث ناراحتی مضاعف بقیه بشه! فکر کنم شغلش و اینکه مدام به بقیه مشاوره میده تا اعماق وجودش رسوخ کرده! و البته داره در من هم رسوخ می‌کنه! خلاصه اوضاع کمی آرومه (البته من فقط باطن خودم رو میدونم پس درباره‌ی بقیه منظورم ظاهرشونه) و طبیعتا زندگی هنوز جریان داره، آسمون هنوز آبیه، شکوفه‌ها دیرتر از پارسال ولی به‌هرحال باز شدن، شهر هم با بساط ماهی‌قرمزفروشان بوی عید میده. امروز داشتم با بی‌حوصلگی به کاکتوسِ اعظم‌م که قدیمی‌ترینشونه و فکر کنم نوعی آلوئه‌وراست می‌نگریستم و میگفتم تو هم که مثل علی‌اصغر هی قد میکشی همش! و چشمم افتاد به دوتا جوونه‌ی نسبتا بزرگ و کمی خوشحال شدم. و برعکس تفکرم هنوز هم بهشت‌زهرا برام آرامش داره. و موقع گریه‌کردن و البته با کمی هم تعجب، عذاب وجدان میگیرم چون همش یاد یه کلیپ میفتم که مربوط بود به دیدار یک مادرِ شهیدِ مدافع حرمِ لبنانی با پسرش که گریه نمیکرد و میگفت اینجور گریه‌ها فقط برای اهل بیت شایسته‌ست.

دیروز فهمیدم دختردایی کوچیکه کلاس اوله! اینقدر تعجب کردم که به خواهرش میگفتم نرگس تو باورت میشه ریحانه میتونه بخونه؟ و ریحانه میگفت تازه عرشیا (شایدم ارشیا) هم کلاس اوله. و من گفتم جل‌الخالق! چه‌خبره اینقدر زود دارین بزرگ میشین؟ این عرشیا نوه‌ی یکی از خاله‌هامه و یک عرشیای دیگه هم نوه‌ی یکی‌دیگه‌ست. به‌روی خودتون نیارین ولی دقیقا همین دوتا رو میخواستم شوت کنم! این دومیه فکر کنم پنج‌سالشه و بطور غیرباوری هنوز "س" رو "ش" تلفظ میکنه. و دیروز قبل از اینکه چشمم بیفته به اشک‌های یواشکیِ پسرخاله‌م و دوباره گریم بگیره، با دختردایی‌ها سعی داشتیم روی تلفظ عرشیا کار کنیم. ولی کاملا بی‌فایده بود. شوشپانشیون و شیخ‌شیخی از جمله کلماتی بود که به ما می‌فهموند این شیوه‌ی تلفظ اونقدرها هم بد نیستا! و حداقل بدرد خندیدن می‌خوره!

مامانم گفت قراری رو که قبلا با بچه‌ها گذاشتیم، اگه میتونم جلوی خودم رو بگیرم و ناراحتشون نکنم، برم. و واضحه که میتونم! چون توی بستنی‌فروشی با بی‌بی‌م خاطره ندارم! و خدا رو شکر بجز حدیث و فاطمه بقیه‌شون نمی‌دونن که بخوان تسلیت بگن و من گریم بگیره! البته شایدم بدونن! و شایدم گریم نگیره اصلا! من از اونایی‌ام که تا قبل از این به‌ندرت کسی اشکم رو دیده‌بود. به‌هرحال فعلا قراره فردا با بچه‌ها بریم محل همیشگی واسه تجدید دیدار.

بجز پارسال که کنکور کلا نظم زندگی رو به نظم دیگه‌ای تغییر میده، چند سالی بود که سال تحویل یا شمال بودیم خونه‌ی عموم و یا مشهد بودیم حرم. امسال دوباره خونه‌ی بابابزرگیم، نسبتا سخت و سنگینه، امیدوارم بابابزرگم زودتر آرامش قبلی‌ش رو بیابه. و چقدر دلم می‌خواست که حرم می‌بودم.

و دارم به تجدید نظر درباره‌ی شیوه‌ی زندگی هم فکر میکنم. با توجه به اینکه در آخر فقط خودم به‌درد خودم میخورم. حتی نوه‌ای که فکر میکرد عاشق مادربزرگشه در کمتر از چند روز و برعکس شب‌ها، روزها حسابی خودش رو فریب میده و به عکس‌ها نگاه نمی‌کنه و خلاصه تلاش میکنه که نبودش رو یادش بره. و دارم بیشتر به این جمله ایمان میارم که خوشبختانه یا متاسفانه زمان همه‌چیز رو حل می‌کنه.

بعدانوشت: چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که این دوسال اخیر خیلی چیزا رو فهمیدم در نتیجه نسبت به خانوادم کارایی رو انجام دادم که الآن تقریبا حسرتی ندارم. البته وظیفه‌م بوده‌ها ولی قبلا حالیم نبود. 



حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی؛
وقت رفتن است.
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی،
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود.
آی؛ ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان 
چقدر زود
دیر می شود...

#قیصر امین‌پور