خب ، میخوام از عید قربان در طفولیتم بگم .
من بچه بودم که درباره ی فلسفه ی قربانی کردن هیچی نمیدونستم .
ففط چون دلم به حال گوسفنده میسوخت ، شبِ قبلش جوری میخوابیدم که فرداش وقتی بیدار میشم هیچ اثری از گوسفند و خون و اینا نباشه .
سرِ کوچمون یک عدد قصاب زندگی میکرد اون موقعها به نام اصغر :) روبروی خونهی اصغر اینا هم روی دیوار با اسپری نوشته بودن کوچهی نبوت . واسه آدرس دادن عده ای میگفتن کوچهی ۲۸ ، بعضیام میگفتن کوچهی نبوت و دسته آخر میگفتن کوچهی اصغرقصاب:دی
من از همه ی قصابای روزگار میترسیدم و هنوز هم میترسم کمی و از سبیلوها هم میترسیدم ولی الآن دیگه نمی ترسم . من این جناب اصغر رو هیچوقت رویت نکردم ( و یا دیدم و یادم نمونده ) ولی تو رویام همیشه با سبیلی خفن تصورش میکردم .
بالاخره من داستان حضرت ابراهیم و اینکه اولش میخواستن حضرت اسماعیل رو قربانی کنن ، فهمیدم .
تا مدتها فکر میکردم خوب شد حضرت ابراهیم از دستور اطاعت کردا وگرنه ممکن بود یجوری بشه که رسم بر این باشه پسرا رو قربانی کنن و در همین راستا یه شب خواب دیدم : خونه ی خالمیم و عید قربانه و رفتیم تو حیاط برای انجام مراسم قربانی کردن پسرخاله:دی . ایشون دورتادورِ حیاط میدویدن و پدرش هم چاقو بدست دنبالش و هی میگفت وایسا ، چرا سرپیچی میکنی ؟؟ خداروشکر از خواب پریدم و صحنهی آخر رو ندیدم . بعد از خوابم همش به این فکر میکردم که خب پس چرا شوهرخاله ام زنده است ؟ توجیه میکردم که حتما قوانین خاصی داره و برای بقای بشر یه پسرِ خانواده رو زنده میذارن . خلاصه تا مدتها هر پسری که میدیدم با ترحم و به چشم قربانی بهش نگاه میکردم . ( واقعا از همهی آقایون معذرت میخوام )
چندی گذشت و این بار با خودم فکر میکردم که اگه قرار بود دخترا قربانی شن ، چی میشد ؟
پس دوباره در همین راستا خوابی دیدم . من تو کوچه در حال دویدن بودم و اصغر قصاب هم ساطور( یا ساتور ) بدست دنبالم میدوید و میخواست سر از تنم جدا کنه . خداروشکر اینجا هم از خواب پریدم .
یه شب دیگه خواب ( ربطی به عید قربان نداشت ولی در اثر فکر کردن به به فرضیه هام بود ) دیدم . توی اتاق تنها دراز کشیدم و دارم به پنجره نگاه میکنم که یهو شوهر عمم رو بالای نردههاش دیدم به همراه پسرعمم . ایشون چاقو بدست بطور روح مآبانه ای از پنجره اومد تو و گفت میخوام پاتو ببُرم . من دورتادورِ خونه میدویدم و از مامان بابام کمک میخواستم ، انگار نه انگار . بابام داشت میوه میخورد و مامانم در حال ظرف شستن بود ، اصلا انگار ما سه تا رو نمیدیدن ، هرچی جیغ میزدم ، شوهر عمم میگفت من فقط پاتو میخوام :|
نکتهی قابل توجه اینه که تو خواب شوهرعمم سبیل داشت . بازم از خواب بیدار شدم و لازم به ذکره بگم تا مدتها از شوهرعمه و پسرعمهی مذکور میترسیدم و رابطم باهاشون مثل قبل نشد :دی البته فقط تو بچگی ها .
نزدیکای عید بود و منِ خنگ هنوز درگیر ماجراهای بیمارگونه ی ذهن خودم بودم که مامانم یه دست چاقوی جدید خرید و این شد زمینهای برای توهمات من . من فکر میکردم اینا امسال دیگه منو ذبح میکنن چون به هرحال از علیاصغر بزرگترم . آخ که نمیدونین چه روزها و شبهایی به من گذشت وقتی فکر میکردم این روزا واپسین ساعات زندگیمه . بالاخره باید میفهمیدم چرا چاقو خریدن! پس یه روز که عصرش مامانم خونه نبود ، رفتم سراغشون . میخواستم ببینم اونقدر تیز هستن که بدون زجرکشیدن بمیرم یا نه ؟ اول میخواستم رو گردنم امتحان کنم ولی همون نیمچه عقلی که داشتم به کمکم اومد و به خودم گفتم :حالا خنگه فرض کن حسابی تیز باشه ، الآن که نباید بمیری فلذا چاقو رو گذاشتم روی انگشت شستم و شروع کردم به بریدن :دی خداروشکر تیز نبود و خیلی پیش نرفتم و با خیالی آسوده چاقو رو شُستم گذاشتم سرِجاش . میترسیدم چسب بزنم مامانم بپرسه دستت چی شده . پس همینجوری فشارش میدادم تا خونش بند بیاد . قشنگ یادمه مامانم اومد و املت درست کرد و من این دستمو محکم به فرش فشار میدادم و با اون یکی لقمه میگرفتم . بخیر گذشت ولی خیلی خنگ بودما ، خداروشکر الآن دیگه اونقدرا نیستم:دی!
چــون شاخہے گُلے بہ دهـان تفنگھاست
آرامـــشِ نگــاهِ تــــُـو پــایـانِ جنگھاست
# اصغر معاذی
+ فردا روزِ عرفه است . یه کوچولو واسه ما هم دعا کنین اگه یادتون موند.
+بعدا نوشت : عیدتـــــون مبـــــارک