خب یه‌ذره پرحرفی کنیم دوباره! :)


هربار همون اوایل راه افتادن قطار، هم‌سفرا از همدیگه می‌پرسن که کجاییَن، و این‌کار واسه جلوگیری از دلخوریِ ناشی از غیبت اهالیِ اون شهره! حالا بماند که واسه بعضیا هم مهم نیست! هم‌سفرهای من دوتا خانم جوون بودن با مادرشون. که هم‌استانی خودم بودن ولی ساکن مشهد. مادرشون خیلی باحال بود! از همون ابتدای حرکت تا آخر شب به هر شهری می‌رسیدیم می‌پرسید یزده؟ از خوبیاشون هم اینکه به کم‌حرف بودن من گیر ندادن! :) و خودشون هم هی غیبت فامیلاشون رو نکردن. :) بعد از خداحافظی هم یکیشون دنبالم دویده‌بود که شمارش رو بده! که در این دیار غربت! اگه کاری داشتم بهش بگم. خوب بودن خلاصه. :)) ساعت ۴:۱۵ رسیدیم و بارون شدیدی هم در حال بارش بود و بسی مشعوف گشتیم. تا ۵ توی ایستگاه موندم و بعدش اومدم خوابگاه. و از این طبقه فقط من برگشته‌بودم! مگه میتونستم بخوابم؟! صدای پرنده‌ها، نم‌نم بارون و روشن شدن تدریجی هوا، لذت‌هایی بودن که نمی‌تونستم ازشون چشم‌پوشی کنم :) بالاخره ۶ خوابیدم و ۷ بیدار شدم.


اولین اتوبوسِ خیس و خوشگلی که از جلوی چشمم رد شد پرده‌های تمیزش نارنجی بود و نتونستم غر بزنم! منتظر شدم و بعدی که بازم نارنجی بود رسید! مسیر پیاده‌روی این دانشکده بود که غر می‌زدم از نسبتا طولانی بودنش، خب؟ دیروز دلم نمی‌خواست تموم شه! قطره‌های بارون می‌ریخت روی صورتم و هی به چمنا نگاه می‌کردم و نفس عمیق می‌کشیدم و با خودم فکر می‌کردم: دانشگاه قشنگ من سبز و بهاری شده :)

شاید براتون جالب باشه بدونین کلاس با ۳نفر تشکیل شد!:/ البته ۴نفرم وسطش اومدن. استادی که با شنیدن اسمش اولین صفتی که یادم میاد غرغرو بودنشه، دیروز با شوخی‌ها و لبخندش زیباتر شده‌بود.

و پایان خوشی‌های دیروز رو اگه ادامه‌دار بودنِ بارون در نظر نگیرم، سوارشدن دوباره‌ی همون اتوبوس در نظر می‌گیرم :)

اگه من مسئول مربوطه بودم دستور می‌دادم صندلی‌ها و پرده‌های همه‌ی اتوبوسا نارنجی باشن. در درجات بعد آبی و قرمز و سبز هم قبوله. فقط قهوه‌ای و خاکستری نباشه! به راننده‌هایی هم که می‌بینن آدم دویده تا برسه بهشون، و اونا پاشون رو نمیذارن روی گاز، لوح تقدیر می‌دادم.

اگه اخماشون تو هم نباشه و سلام و صبح بخیر هم بگن که دیگه نور علی نوره و شایسته‌ی مدال افتخارن.



نمی‌دونم مربوط به قضاوتِ نابجا میشه یا نه. اتفاق افتاده که از برخوردهای اول کسی خوشم نیاد. چه در مَجاز و چه خارج از اینجا. فراتر از برخورد اول حتی! از شیوه‌ی رفتار فرد با افراد دیگه! اما یه‌بار دیگه فرصت میدم. نه به اونا، به خودم. که یه نفر هم دیگه رو دوست داشته‌باشم، فرصت میدم به امید اینکه یه آدم حال‌خوب‌کنِ دیگه به مجموعه‌ی بزرگ این آدمای زندگیم اضافه شه. که موقع دیدنش به‌جای بی‌تفاوت رد شدن دست بدیم و لبخند بزنیم و حال هم رو بپرسیم. شاید بعدها بشه آدمی که از فرصت‌های پیاده‌رویِ گرما و سرما نگذریم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و پایان صحبت هرکدوممون آغاز صحبت اون‌یکی باشه که "چه جالب! فکر می‌کردم فقط خودم اینجوری‌ام/اینجوری شدم". اینکه مثل همه‌ی آدمای مهم زندگیم دنبال یه امضای رفتاری، گفتاری یا نوشتاری ازش باشم تا سال‌های‌سال بعد که شاید ازش بی‌خبر بودم وقتی اون امضا رو توی افراد دیگه دیدم، یادش بیفتم و بخندم و بگم یادش بخیـــــر! 

یکی از به‌یادموندنی‌ترین حرفای دوستام توصیفاتی‌ست که از زمان قبل از دوستی‌مون میگن. مثلا من قبل از اینکه میری(برای جلوگیری از اضافه‌شدن سومین فاطمه تخلصش رو استفاده می‌کنیم!) بهم بگه، نمی‌دونستم و باورم نمیشه به عنوان اولین برخورد در جواب سوال درسیش گفتم: مگه من افلاطونم؟ مگه من سقراطم؟ بقراطم؟ حالا خوبه یه‌سوال اول‌دبیرستانی بوده‌ها!:دی




باران مے آید

و کمے بعد، آفتاب خواهد شد

بہ خیابان مے روم

مے‌گویند عشـــق

در همین ساعات خوب بہ سراغ آدم می آید...

#غلامرضا بروسان


عالم از نالہ‌ی عشاق مبادا خالـے

ڪہ خوش‌آهنگ و فرح‌بخش هوایـے دارد

#حافظ