عرضم به حضورتون که پیرو زلزله‌های امروز یه‌چندتا خاطره اومد تو ذهنم. گفتم بذارم اینجا، بخندیم دورِ هم!

این اولی رو اگه وبلاگ محبوبه رو می‌خونید، نخونید. چون اونجا تعریف کردم!

رفته‌بودیم اعتکاف، مسجدش دوطبقه بود و نسبتا قدیمی! جوری که یه‌نفر طبقه‌ی بالا تند راه می‌رفت پایین می‌لرزید! بعد یه‌نفر شب خواب ترسناک دیده‌بود و شروع کرده‌بود دویدن. ملت فکر کردن زلزله شده! دوباره اون بالایی‌ها هم از ترسِ جیغ اون می‌دویدن و  باعث تشدید توهم می‌شد. من با اولین ضربه‌ی پایی که روی شکمم فرود اومد بیدار شدم:دی البته چشمامو باز نکردم، صوت داشتم و تصویر نه! دیگه بالاخره دیدم جدیه. پا شدم فرار کنم. اول خوردم به ستونِ وسط مسجد! بعدم که جهتم رو عوض کردم خوردم به در! دیگه بعدشم که لامپا روشن شد و فهمیدیم قضیه از چه قرار بوده! و تا مدت‌ها دوستم واسه بقیه‌ی دوستان ماجرای منو تعریف می‌کرد و موجبات شادی و خنده رو فراهم.

زلزله‌ی بعدی‌ای(؟) که حس کردم! کلی با ما فاصله داشت. یعنی کلا توی یه استان دیگه بود و خدا رو شکر توی بیابون بود. فقط زاویه‌ی درِ اتاقم بصورت کاملا آهسته بین تند و منفرجه در حال تغییر بود که منم فکر کردم ارواح خبیثی چیزیه! خوابیدم و بعدا فهمیدم اونورتر زلزله اومده!

امروزم که دیگه اولین زلزله‌ی خیلی واقعی عمرم رو تجربه کردم! سرِ کلاس بودیم. اولش شک داشتیم زلزله‌ست یا نه، بعدشم که مطمئن شدیم، من با بهت و البته ترس داشتم فکر می‌کردم که حالا قید کیف و دفترم رو بزنم و فریادزنان خارج شم یا مثل یه دختر خوب و متین! اول وسایلم رو جمع کنم. تا من تصمیم گرفتم که دومی رو عملی کنم دیگه تموم شد! 


الآنم جمع کردیم اومدیم نمازخونه. بعد از اونجایی که هی توهم زلزله هم داریم بالاخره این لرزه‌نگار گوشی به‌کار اومد! و هی کناریم میگه: داره می‌لرزه‌ها! منم گوشی رو بهش نشون میدم و به آرامش دعوتش می‌کنم و میگم ببین معمولیه! این فرارای دسته‌جمعی بعد از پس‌لرزه هم خیلی خنده‌دار و باحاله :)) 


شاید مدیریت بحرانم ضعیف باشه ولی اونقدرا هم بی‌خیال نیستم و نگرانی بچه‌ها رو درک می‌کنم! خب ۹۰کیلومتر اونورتره، و مطمئنم واسه مشهدالرضای قشنگ من اتفاقی نمیفته، دعا می‌کنم واسه مردمِ روستاها و شهرای نزدیکتر اتفاق خاصی نیفته. شاید اگه با خانواده بودم، استرس می‌داشتم. چون اول باید حواسم به خانواده‌ی فداکارم می‌بود که جان‌فشانی نکنن! ولی اینجا هرکس به فکر خودش هست!:دی خیلی هم خوب و معقول :))


 + اینو می‌خواستم قبل از عید بنویسم، اون‌ موقع برام هیجان‌انگیز هم بود. ولی یادم رفت! صاحب اون ایمیلی که قبلا می‌خواستم بسازم و می‌گفت موجوده رو یافتم!:دی از مسئولینِ دانشگاه هستن!

+ ندیده‌بودیم ملت توی اتوبوس هم با رد و بدل کردن وُیس با هم حرف بزنن که دیدیم! اون ۴تا کلمه رو بنویس خب خواهرِ من!



دیدارِ تـُـو گـر

صبحِ ابد هم دهَدَم دست!

مـن سَرخوشم از

لذتِ اینچشم به راهے.

#فریدون مشیری


تا تـُـــو نکوتر مـےشوی من مبتلاتر مےشوم.


بعدانوشت: بله! الآن دقت کردم دیدم زاویه‌ی در اتاقم نمی‌تونه منفرجه باشه و از دیوار رد شه! همون ۹۰درجه در نظر بگیرین! :)

بعدانوشت: من امروز داشتم فکر می‌کردم که مردمِ توس اتوبوسِ در حال حرکت هم متوجهِ زلزله میشن یا نه، که ۱۰دقیقه خوابیدم و دیدم که بله میشن! توی خوابم طوفان شن هم بود و بعد از زلزله، باد اتوبوس و محتویاتش که ما باشیم رو برد! اتوبوسِ نارنجیِ پرنده! :) ۴:۳۴ـه.