این چند روز کمی بیشتر به درس فکر کردم! و حتی در یه مورد ۴ساعت مشغول نوشتن یه برنامه(جاوا) بودم که آخرش هم درست کار نکرد :/ 

این همه سال ملت روز قبل از امتحان به من زنگ می‌زدن و من با گفتنِ هنوز شروع نکردم دلشون رو شاد می‌کردم، این بار البته امتحانی نبودا! همینجوری از دوستم(هم‌کلاسی‌ای که خیلی بیشتر از هم‌کلاسیه!) پرسیدم چه کردی؟ گفت هیچی و احساس می‌کنم بیفتم کلا! و گفتم چه حس مشترکی! و این‌گونه شد که قرار گذاشتیم زین پس بیشتر دانشکده باشیم و وقت‌های بیکاری رو بخونیم و دیروز اولین روزش بود که البته توی خوابگاه شروع کردیم.
و هوای شب‌های اینجا انقدر خوبه که اصلا نمیشه توی اتاق موند! در این راستا شاید بعد از یه استراحت ۲ساعته از ۲۰ تا ۲۲ رو هم به پیاده‌روی بپردازیم. که البته اینو مطمئن نیستم. چون همراهی‌های دیگری هم هستن و شاید با اونا بریم.

و جای خوشحالی داره که ساعت ممنوعیت ورود از ۲۱ به ۲۲ تغییر یافته.

امروز از ساعت ۱۲:۳۰ تا ۲۲ روی هم ۲ساعت ایستاده نبودم! و بخشی مربوط به آشپزی بود که کوکوی پیتزایی یا پیتزای کوکویی درست کردم و پس از گذشت ۶ماه هنوز در زمینه‌ی به اندازه پختن مشکل داریم و این‌بار بر خلاف همیشه کم اومد. و بقیه‌شم رفتیم حرم و هی راه رفتیم! و جاهایی که تا حالا نرفته‌بودیم رو کشف نمودیم :)  دیشب خواب ساندویچ داداشم رو دیدم! اینجوری بود که از یه مسافرت طولانی برگشته‌بودیم و موقع باز کردن درِ حیاط مامان و علی‌اصغر جیغ زدن! رفتم جلو دیدم کلی خاکسترِ سیاه! توی حیاط ریخته و در قسمتی یه ساندویچ افتاده که کله‌ی علی‌اصغر ازش بیرونه!:دی و بقیه‌شم توشه! البته زنده‌ها! بیچاره توی خوابم حسابی ترسیده‌بود! خودش رو در ابعاد کوچکتر لای نون‌ساندویچی می‌دید خب!:دی صبح زنگ زدم واسش تعریف کردم گفت شبا پرخوری نکن، چیزای مشکوکم نخور!

آخه چرا روحم اینقدر زود باید بفهمه که مامان‌بزرگ دیگه نیست و حتی توی خواب هم نباشه؟! نمی‌خوام خب! خواب باید بهتر از بیداری باشه. 

این روزا یه‌زمانایی از ته دل لبخند می‌زنم. کلی قاصدک روییده و من گاهی اول کشیک میدم که کسی دور و بر نباشه و بعد با پاگذاشتن روی چمنا قاصدکِ مورد نظرم رو می‌چینم. و تا آخرین جایی که ممکن باشه نگهش می‌دارم و آخرش بعد از آرزو کردن فوتش می‌کنم. البته قبلش باهاش عکس هم می‌گیرم. 

 از وقتی که اومدم، هر زمان که رفتم حرم چند دقیقه جلوی درِ صحن انقلاب می‌ایستم و از ملت عکسِ یواشکی می‌گیرم! خداوند ببخشاید مرا! عکسا همگی در یک موقعیت و یجور هستن. و صورتشون هم دیده نمیشه(حداقل کامل دیده نمیشه). قول میدم تعدادشون به یه مقدار انبوهی که رسید، میذارمشون کنار هم و یه ذره ذوق می‌کنم و بعد حذفشون می‌کنم! عکسای یواشکی از نی‌نی‌ها هم زیاد دارم! یه‌بارم که رفته بودیم شمال وقتی که مثلا داشتم از یه درخت عکس می‌گرفتم زاویه رو جوری تنظیم کردم که خانمِ پشتی هم بیفته! که بعدش بتونم به بچه‌ها نشون بدم خانمای ترکمنی چجوری لباس می‌پوشن. و پس از رسیدن به هدفم طبق معمول دچار عذاب وجدان شده و حذفش کردم.

 توی مترو دوتا پسربچه بودن که برای اولین بار سوار می‌شدن. باید بودین و ذوقشون رو می‌دیدین. تازه درش بسته شده‌بود و هنوز حرکت نکرده‌بودیم که یکی دستاشو محکم دور میله حلقه کرده‌بود و به دیگری میگفت پسر چقدر تند داریم حرکت می‌کنیم! 

دیگر این‌که وقتایی که حالم زیاد خوب نیست عمیقا از این‌که قانون عمل و عکس‌العمل بر دنیا حاکمه خوشحال میشم. چون میدونم میتونم با خوشحال کردن یه‌نفر حال خودم رو هم بهبود ببخشم. امروز یه‌کاری کردم که این خوشحال کردنه یه‌ذره دائمی بشه و البته کاری یواشکی‌ست و علی‌الخصوص خانواده فعلا نباید بفهمن :)

یه اسکناس هم توی کیفم بود که خیلی نو بود و من دوست داشتم فکر کنم که اینو عیدی گرفتم! و سعی در نگه‌داشتنش داشتم. درست موقع برگشتن که دیگه خیالم راحت شده‌بود امروزم واسم مونده، جوری شد که مجبور شدم باهاش خداحافظی کنم!

موقع پیاده‌شدن از مترو گفتم بیا این‌بار با آسانسور بریم، من واقعا حال ندارم. و یه آقایی درش رو نگه‌داشته‌بود و ما سوار شدیم و باز هم نگه‌داشت و وقتی ۶ نفر شدیم همگی با لبخند به بسته‌شدن در نگاه می‌کردیم :) ولی واقعا نمی‌دونم چی شد که بعد از پیمودن مسیری در زیرگذر وقتی اومدیم بالا به‌جای نور آبی جلوی سر در دانشگاه درختای پارک ملت رو دیدیم!(روبروشه، تقریبا البته!) و مجبور شدیم بیشتر از همیشه راه بریم!

بعدانوشت: بنا به دلیلی حذف شد! :))




💭
فکر کردن به تـُــو یعنے غزلے شورانگیز
کہ همین‌ شـوق مَـرا خوب‌ترینـَم کافےست 

# محمدعلی بهمنی


به کدام کیش و آیین؟
به کدام مذهب و دین؟
ببری قرارِ دل را، به سراغِ دل نیایی.

# ادیب نیشابوری


هر قدر هم سفره‌ی دلت را باز کنی؛
هنوز چیزهایی هست که نمی‌شود 
فاش کرد.

# هاروکی موراکامی