یه‌بار که طبق معمولِ قبل از عید، کلیدم رو جا گذاشته‌بودم، و سرپرستی هم نبود، نیم‌ساعتی رو پشت پنجره سر کردم. بعد رفتم نمازخونه و نماز خوندم. و دیدم نیم‌ساعت دیگه کلاسِ دوستم که در دانشکده‌ای به‌جز دانشکده‌ی خودمونه تموم میشه. رفتم که دوباره باهم برگردیم! بیکار بودم خب! یه‌چیز دیگه هم هست! از این دانشکده خوشم اومده! بار اول که هنوز به آدرس مطمئن نبودیم، با هم رفتیم که توی راه حرف بزنیم. داشتن یه‌نفر که پایه‌ی پیاده‌روی و حرف‌زدن باشه نعمتیه از نظر من. به‌هر حال رسیدیم. شباهتی به شهرمون نداره‌ها ولی من یاد شهرمون و خونمون میفتم. احساس خوبی به طبیعت دور و برش دارم.
اون روز که رفتم تا با هم برگردیم، یه پلاستیکم دستم بود که شامل نون و ماست و کمی خوراکی بود. بعدا بهش گفتم اون هوا کیف می‌داد واسه نشستن روی چمنای تازه سبزشده و خوردن ماست به عنوان عصرونه مثلا!
امروز جفتمون ناهار نداشتیم. به پیشنهاد اوشون نون و ماست‌خیار خریدیم و زودتر از کلاسش رفتیم دانشکده‌ی مذکور. یه جایی که خیلی توی دید نباشه نشستیم و بساط ناهارمون رو به شرح فوق و عکس زیر پهن کردیم! قرار بود بعدشم درس بخونیم که اغفالش کردم و بقیه‌ش هم به گشت و گذار در مَجازستان گذشت!

خیلی هم دانشجوییه!
اتفاقی یه بشقاب مقوایی در کیف دوستم بود!
قاشق هم نداشتیم، اون چیزی که در بالای بشقاب می‌بینید و ساخته‌شده از ظرف ماست می‌باشد و شبیه قیف هم هست، قاشقمونه!

چندتا عکس هم همین‌جوری رگباری میذارم :))

:))

تصویر ذهنی جدید و نسبتا بی‌ربطی از واژه‌ی دلبر ارائه نمودن!

مثل همه‌ی لحظاتِ بودن کنار دوستای خوب قدیـــم و جدید و خانواده :)


چون سایہ ڪـہ سر در قدمِ سـرو گذارد 
محــــو است سراپا، بہ سراپاى تـُــو ما را 

#صائب تبریزی

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوشِ نی رمزی بگو، تا برکشد آواز را 

  #سعدی