برمی‌گردیم به روال قبل، یعنی پست گذاشتن در بامداد شنبه‌ها! :))

دارم "از به"ی رضا امیرخانی رو می‌خونم و فکر کنم همین امشب تموم شه. جالب‌تر از اونی که بود که فکر می‌کردم! :)


من وقتایی که خوشحالم، باید با یکی حرف بزنم و احساسم رو منتقل کنم، احساس می‌کنم اگه اون شعف و شادمانی رو تنهایی تحمل کنم منفجر میشم! شب‌ها اینجا و روزها مامان اولین گزینه‌ست. شور و هیجان تعریف اتفاق، صدای مرا از اینی که هست بچگانه‌تر می‌کنه و عملا پشت تلفن با لحنی بچگانه به ‌شرح وقایع می‌پردازم. سال‌ها از دورانی که من سعی در تقلید صدای این شخصیت داشتم گذشته ولی مامان همچنان از این مواقعی که گفتم به عنوان وقت‌هایی که کلاه‌قرمزی میشی یاد می‌کنه! وقتایی که ناراحتم اولین راهکاری که پشت تلفن به ذهنش می‌رسه همین لحن پرشور و کمی بچگانه‌ست. و من دلم نمیاد راهکار مادرانه‌ش شکست بخوره، پس وقتی باانرژی می‌پرسه: گوگولیِ مامان حالش چطوره؟ نه فقط ظاهری، سعی می‌کنم از ته دل لبخند بزنم و جوابی رو بدم که دوست داره بشنوه. :)


چند ماه پیش توی یکی از رواق‌های پایین نشسته‌بودم. یه فسقلی کنارم داشت بازی می‌کرد. یکی از خادما اومد و بهش یه شکلات داد و گفت: این شکلات از طرف آقا امام رضا(علیه‌السلام)ست. حالم یه‌جوری بود که تعجب نکردم از ریختن اشکام با شنیدن چنین جمله‌ای! توی دلم گفتم: نمیشه امام‌رضا(علیه‌السلام) به این دخترکوچولوی ۱۸ساله(هنوز ۱۹ نشده‌بودم!) هم یه شکلات بده؟!:دی یه بچه‌ی دیگه هم اومد جلو و خادم مهربون ما متوجه شد شکلات‌هاش تموم شده و داشت با شرمندگی و نگرانی به دومی نگاه می‌کرد. کیفم رو گشتم و پیدا کردم و دادم بهش. خندم گرفت. احساس کردم امام رئوفم حرف توی دلم رو شنیده و این جوابش بود! حس شیرینی داشتم :) هفته‌ی پیش یادم اومد که چقدر می‌خواستم این رو همون چند ماه پیش بنویسم اینجا!


اگه به وقتش واکنش مناسب نشون ندید، ممکنه بعدش که دیگه وقتش نیست، واکنش نشون بدید که دیگه مناسب هم نیست!:/


امروز تولد شهید ابراهیم هادی بود. و به این مناسبت با بچه‌های مسجد رفتیم کوهسنگی! قشنگ بود. می‌خواستم یه عکس مثلا زیبا هم از غروب آفتاب بگیرم که یک پلاستیک معلق در هوا هم به عکس اضافه شد! :))



چهارشنبه ظهر که از ساختمون دانشکده خارج شدم، ذرات معلق سفیدی رو در هوا دیدم که فکر کردم قاصدکن(اون کوچولوهایی که پس از فوت به پرواز در میان!) یک فضای رویایی‌ای بود! لبخندم جمع نمیشد دیگه! هی راه می‌رفتم و از هوا عکس می‌گرفتم! تا اینکه دیدم لبه‌ها کلی از اینا جمع شده. منم کلی عکس گرفتم. عصر که دوباره با بهار و نگار از ساختمون خارج شدیم بازم اینا رو دیدم. رفتیم تا اینجا رو نشونشون بدم. و بهار با یه واقعیت تلخ مواجه کرد من رو! فهمیدم قاصدک نبودن! اینا از یه درختی در همون نزدیکی‌ها جدا می‌شدن. اسمش رو گذاشتیم درخت پشم:/ خب همین دیگه!




 آن کس ڪہ تـُـو را دارد از عیـش چہ کم دارد


#مولانا


کس دل بہ اختیار بہ مهـــرت نمےدهد

دامے نهاده‌ای ڪہ گرفتـــــار مےکنے 


#سعـــــدى


فراق و وصـــل چه باشد؟ رضای دوست طلب

ڪہ حیـــــف باشد از او غیـر او تمنـایــے


#حافظ


+ ان‌شاءالله هفته‌ی اول اردی‌بهشت، هفته‌ی خوبی باشه براتون :)

بعدانوشت: میشه برای دوستم دعا کنید؟ :)