هرچه امضای کسی بزرگ تر باشد و فضای بیشتری از کاغذ را اشغال کند اعتماد به نفس بیشتری دارد و برای خود احترام بیشتری قائل است!

اینو الآن یه‌جا خوندم. آخرین باری که پایین یه فرم رو امضا کردم، مسئول مربوطه گفت: همین؟ این امضاته؟ گفتم: آره دیگه! گفتن: چقدر کوچولو!

داشتم پست‌های چند ماه قبل رو نگاه می‌کردم، به‌ نظرم یه‌ذره تغییر کردم هرچند نامحسوس. بعضی‌ جاها حتی وسوسه می‌شدم بعضی جملاتم رو تغییر بدم!

من هروقت هر چیز جدی‌ای اینجا نوشتم سریعا خلافش ثابت شده!:دی پس باید بگم در بحران بی‌‌پُستی به سر می‌برم! حرف هست، ولی نوشته و موندگار نشن بهتره. در واقع مشکل اصلی بی‌پستی نیست و نمی‌دونم چیه. هیچ‌کس نیست که بشه همه‌چی رو بهش گفت. منظورم از همه‌چی، همون نیمه‌ی تاریکه بیشتر. آدمی که علاوه بر خنده‌ها، مسخره‌بازی‌ها، امیدواری‌‌ها، باانگیزه‌ و با انرژی‌بودن‌ها، بشه وقتی هم که دلت می‌گیره، با همه سر جنگ داری، ناامیدی، خودتم نمی‌دونی چته؛ اون بتونه بفهمه چته! خب، توقع زیادیه، قبول دارم. حداقل بشه پیشش راحت گریه کرد و حرف زد، بدون ترس از اینکه بعدا به روت بیاره، و ترس از ناراحت شدنش. انقدر آرامش داشته باشه که امواج طوفانیِ یکی دیگه ناآرومش نکنه. نیست. خودمم می‌دونم!

الآن که وقتِ گرفتن اتاق واسه ترم بعده، و در این امر ماندم، فهمیدم من اینجا کلی آشنای سطحی پیدا کردم فقط. شاید هیچ‌کدومشون هیچ وقت مثل دوستای دبیرستانم نشن. شایدم بشن! روزای اولی که با میم( دقیقا نمی‌دونم چرا اسمش رو کامل نیاوردم، شما که نمی‌شناسین، آشناهایی هم که می‌خونن می‌شناسن!) قهر کرده‌بودیم، هر روز به این فکر می‌کردم که هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌تونه مثل اون باشه، به قول خودش مثل خواهر نداشته‌ی واقعیم. خب الآن که بعد از چند سال بهش فکر می‌کنم می‌بینم دوستای خیلی خوبی دارم. جای خواهر نداشته نیستن. در اصل دوست ندارم باشن. شنیدین میگن گاهی اوقات دوست، از خواهر و برادر پیشی می‌گیره؟ جنس دوستی‌هام فرق کرده. از میم به عنوان رفیق صمیمی و نزدیک دوران اوج نوجوونیم یاد می‌کنم. دوستی‌مونم مثل همین دوران اوج نوجوونی بود. شیرین و تکرار نشدنی و  فراموش‌نشدنی و پر فراز و نشیب! و درباره‌ی دوستای دبیرستانم فکر می‌کنم اینا همونایی‌ان که وقتی هم پیر شدیم دور هم جمع میشیم و حرف می‌زنیم و با دندونای یکی در میون‌مون می‌خندیم و به عمری که گذشت، خوب گذشت، فکر می‌کنیم :)

چند روز پیش یه متن نوشته‌بودم در مدح و ثنای زندگی مسالمت‌آمیز خودم و هم‌اتاقیم. و مثل بقیه‌ی نوشته‌های این هفته‌ها منتشر نشد. و دقیقا دو روز بعد متنی نوشتم که تحت تاثیر ترس از هم‌اتاقیم بود!:دی و فهمیدم چقدر لوسم! که بخاطر ترس و اینکه نمی‌دونستم چگونه با یک هم‌اتاقی عصبانی و اخمو و ساکت رفتار کنم، ازش فرار کردم! فرار منظورم پناه بردن به حیاط و نمازخونه‌ست تا وقتی که بخوابه. البته علت به وجود اومدن اون سه صفت، خارجی بود و  به من ربطی نداشت. اصلا من خیلی لوسم که وقتی یکی پشت تلفن با خانوادش بد حرف می‌زنه ناراحت میشم. در حالی که می‌دونم چند ساعت بعد همه‌چی مثل قبل میشه. لوسم که وقتی یکی پشت پنجره با گریه میگه: من زنتم حمید! دلم می‌گیره و میگم خدایا به حمید بفهمون که این زنشه دیگه! لوسم که حتی سعی کردم این ۲نفر رو نبینم که مبادا نظرم راجع بهشون عوض شه. لوسم که موقع دیدن اون پیرمردی که کنار ایستگاه مترو دستمال کاغذی می‌فروشه، به خانوادش فکر کردم و به نوه‌های احتمالیش و دلم گرفت. توی حرم به پیرمردی که روی زانوهاش حرکت می‌کرد و به پیرمرد عقب‌مانده‌ای که به گنبد و بارگاه نگاه می‌کرد و می‌خندید، نگاه می‌کردم و می‌خواستم گریه کنم. لوسم که وقتی صدای بابابزرگم رو می‌شنوم گریه‌م می‌گیره. خودمونیم، چقدر این پیرمردها اشک در آرَن!:دی البته یکی هم هست که کمی فرق داره. زمستون ندیده‌بودمش. این هفته بالاخره اون پیرمرده رو دیدم که در جواب سلام و خسته‌ نباشیدم میگه: سِلامت باشی باباجان، خدا نگهدارت. صبح‌هایی که اینجوری شروع میشن با لبخند و تلقین‌های مثبت بیشتری شروع میشن. :)

اخیرا کمی نوسانی شده روحیه‌م و گاهی میل جدیدی در من به وجود میاد به غمگین شدن! و نمی‌دونم کِی می‌خواد تموم شه! البته حدس می‌زنم بخشیش مربوط به درس نخوندن باشه. پس با توجه به رسیدن دوران میان‌ترم‌ها امیدوارم که همین چند روز تموم شه :)

داداشم دوباره می‌خواد تغییر رشته بده و برگرده تجربی! علاوه بر تفاوت چشمگیر قد، بین من و داداشم، میان نظم و پشتکارمان هم به قول شاعر تفاوت از زمین تا آسمان است! و من هربار پشت تلفن بعد از شنیدن اینکه چند ساعت خونده، چندتا تست زده، چندتا غلط زده، چرا غلط زده! و... بیشتر به این تفاوت پی می‌برم. هروقت هم من می‌خوام از نخوندن‌هام غرغر کنم ضایعم می‌کنه و به حرفای خودش ادامه میده. همه‌ی دفعاتی که صداش رو می‌شنوم میگم خدایا آخه چجوری ما میتونیم تو خونه اینقدر متفاوت باشیم. 

بعد از شهریور، اگه قرار بود متولد ماهی به جز ماه خودم باشم، اردی‌بهشت رو انتخاب می‌کردم. همیشه دوستش داشتم :)

مورتالیته و جیغ سیاه رو خوندم که خاطرات یک رزیدنت زنان بود. و علاوه بر اینکه کلی خدا رو شکر کردم که نرفتم تجربی چون واقعا به درد رشته‌های پزشکی و پیراپزشکی نمی‌خوردم؛ فهمیدم که چقدر شغل پزشک‌ها سخته و بعضی تخصص‌ها چقدر سخت‌تر! خدا به همگیشان خیر دهد. :)

خوندن نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل احمد رو هم شروع کردم. فعلا که خیلی حوصله‌م سر میره موقع خوندنش! تا ببینم چجوری پیش میره.

 

+ با آرزوی موفقیت برای کنکوردهندگان فردا و پس‌فردا :)

+ شاعر خیلی خوب می‌فرماد: گر نکوبی شیشه‌ی غم را به سنگ، هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ :) 



چہ خوش است راز گفتن

بہ حریف نکتہ سنجـے

کہ سخن نگفته باشے

بہ سخن رسیده باشد...


#بیدل دهلوی


کنار تـُـوست اگر غم را 

کناری هستــ و پایانے 


#سعـــــدی


راه مےروی و شهر اردی‌بھشت مےشود... :)


#رضا کاظمی