توی مترو یکی از خانما به دوستش گفت: چرا اینقدر ملت ژولیده پولیده میان بیرون؟ نگاهم رو از گوشی و کتابی که داشتم میخوندم گرفتم و به ملت ژولیده پولیدهای که خودمم احتمالا جزوشون بودم دقت کردم. این بار نه بحث چادر و حجاب بود، نه آرایش کم و زیاد! چون همه مدل بودیم و هنوز برام سواله که دقیقا چی توی خودش دیده که فقدانش در بقیه باعث نسبت دادن این صفت شده!
چند وقتی هست که با یکی از بچههای کنکوری شهرمون در ارتباطم. دربارهی شیوهی خوندن بعضی درسها پرسیدهبود. منم داشتم براش مینوشتم که یهو یادم اومد دربارهی همین درس قبلا و اوایل سال که کمتر این چیزا رو فراموش کرده بودم واسه دوستم توضیح دادم. اون پیام رو پیدا کردم و فوروارد کردم براش. وقتی که خودمم خوندمش دیدم همونطور که حدس میزدم بعضی چیزا از یادم رفتن و از این مهمتر بعضی چیزا رو اضافی میخواستم بنویسم! یعنی مثلا من یه روشی رو دوست داشتم و همیشه توی ذهنم اون رو اجرا میکردم. و الآن بعد از یکسال دیگه فرق خیال و واقعیت رو تشخیص نمیدادم:/
مصداقهای دیگهای هم در این زمینه دارم. بچه که بودم، دوست داشتم بیشتر از اون چیزی که بود با خانوادهی پدریم باشم و بریم خونهشون. به لحاظ اینکه بچههای همسن و سال من توش بیشتر بود. ولی از اونجایی که دور بودیم و سالی یکبار بیشتر همدیگر رو نمیدیدیم توی خیالم باهاشون بازی میکردم! در نتیجه بعدها موقع تعریف کردن خاطرات برههای از بچگیم برای دوستام این سخن زیاد از من شنیدهشده که: "از اونجایی که من زیاد خاطرهی باحال و هیجانانگیز نداشتم، بعضی خاطرهها رو خودم ساختم و الآن قاطی کردم که کدوم واقعیه و کدوم نه! پس به چشم دروغ بهش نگاه نکنید."
مصداق آخر هم نماز صبحه؛ گاهی اوقات بعد از اونکه مامانم صدام میزد، توی ذهنم مسیر رفت و آمد و اقامهی نماز رو مرور میکردم و چند دقیقه بعد که هوشیارتر میشدم جدی جدی فکر میکردم نمازم رو خوندم و میخوابیدم! و صبح که بیدار میشدم از شواهد خلافش رو میفهمیدم.
این از این، و یهچیز دیگهای که بازم در ارتباط با همون همشهری فهمیدم؛ ضرورت روزانهنویسی رو برای خودم بیشتر حس کردم. چون خیلی چیزا رو یادم نبود. مثلا من یک ماه کامل یک کتاب هر روز توی برنامهم بوده که با علاقهی زیاد تستهاش رو میزدم ولی یادم نبود اصلا! و وقتی یهجای دیگه اتفاقی عکسش رو دیدم یادم اومد. حالا اینکه اصلا چرا باید مهم باشه من ۱۰سال دیگه یادم باشه ۱۰سال قبل بر من چه گذشته رو نمیدونم جدا! ولی مثلا اگه آلزایمر بگیرم خوبه دیگه، نیست؟ چندین و چند صفحه مطلبِ گاهی با جزئیات زیاد دارم که خودم نوشتم و هیچی ازشون یادم نیست. فکر کنم برام جالب باشه :)
و اینکه من احساس کردم دارم از نوشتن(حتی همین روزانهنویسیها!) دور میشم و واسه همین اولین چیزی رو به ذهنم اومد بهش شاخ و برگ دادم و شد این:/
شما وقتی کنترلتون روی افکارتون از دست بره چه میکنید؟ واسه طولانیمدت منظورمهها! مثلا من این روزا زیاد شده که از فرط ناتوانی در کنترل ذهنم یه کتاب گرفتم دستم و ۴ساعت بعد تموم شده و دیدم کل ۴ساعت رو از اون موضوعاتی نمیخواستم بهشون فکر کنم دور بودم و خوشحال میشم ولی خب شب که میشه همون آش است همون کاسه! پس سوالم این میشه که اگه برای مدتی طولانی از افکار و نگرشِ خودِ دوست داشتنیترتون فاصله بگیرید چه میکنید؟
نظر بیربطی هم اگه دارید، میخونم! :) بیربط به این مطلب ولی مرتبط با اینجا و مطالب اینجا و منِ اینجا! :))
اصل مطلب اینکه اگه متوجه شم نظر انتقادگونهای داشتید و نگفتید ناراحت میشم. که البته فکر نمیکنم برای کسی جز خودم مهم باشه!:دی :))
و شاید اصل مطلبتر اینکه نظرات باز باشه یا بسته؟ همش اون نوشتهی پرتقال میاد تو ذهنم که" یهروزی همهی بلاگرا به این نتیجه میرسن که ببندن نظرات و لایک و دیسلایک رو." البته از اونجایی که فعلا خودم به شدت کمبود دو مورد آخر رو در بعضی وبلاگهای این چنینی حس میکنم، این کار رو نمیکنم. ولی واسه همون نظرات، نظرتون رو بگید. :)
و دیگه اینکه امروز روز جهانی روانشناس بود. یکی از دوستام واسه مامانم تبریک گفتهبود. که مادرم روانشناس نیست و شغلش مرتبط هست یهذره، فقط یهذرهها!
حوصلهی شرح قصه نیست ولی یادم اومد خیلی وقته فهمیدم به درد روانشناسی یعنی عشق آتشین و کوتاهمدت دوران راهنماییم هم نمیخوردم! میترسم همینجوری بگذره، در پستهای بعد به این نتیجه برسم به درد همین رشتهی در حال حاضرم هم نمیخورم!:دی
یهوقتایی خیلی جدی و ناراحت به مامانم میگفتم: مامان من به درد میخورم بهنظرت؟ واسه دلداری نگیها! راستش رو بگو. مامان هم میگفت: تو باز قاطی کردی دخترم! جامعه مهندس روانی نمیخوادها! اگه اینا از عوارض درسخوندنه، چند روز رها کن دخترجان!
و خب منِ سوءاستفادهگر هم هروقت میخواستم خودم رو لوس کنم از این حربه استفاده میکردم! ولی میفهمید چه مواقعی دارم سوءاستفاده میکنم و دیگه این جواب رو نمیداد!:/ و میگفت: خودت رو لوس نکن دختر گنده! پاشو برو درست رو بخون! :))
دلبـــــرا پیش وجودت همـــــہ خوبان عدماند.
#سعـــــدی
بندگـان را نبود جُـز غم آزادی و مَـن
پادشاهے کنم ار بندهی خویشَم خوانے
#سعدی
گیرم ڪہ وصال دوست در خواهم یافت
این عمــــــــــر گذشتہ را کجـــــا دریابم...
#مولانا