* عکس‌ها تقریبا بی‌ربط هستند و برای خالی نبودن عریضه و گوگولی بودن قرار داده شدند. :)

وی برای اولین‌بار با خود فکر کرد چقدر وجود یک حیوان خانگی مهربان در اتاقش خالی‌ست که سکوت فرشته‌ماهیِ چسبانده‌شده روی پنجره‌‌اش را جبران کند و با او حرف بزند. پس بعد از قدری تامل تصمیم گرفت به عنوان اولین حیوان خانگی، یک مورچه را شکار کند! دلیلش هم که بسیار محکمه‌پسند بود؛ توی جیب جا میشد!

 با برادرش مشورتی کرد و به خانه‌ی مادربزرگ رفتند. یک تشت بزرگ را پر از آب کردند و چند برگ هم آماده کردند و کنارش نشستند منتظر مورچه‌ها، تا مورچه‌ی مورد علاقه‌ی خود را بیابند و اهلی‌اش کنند! چون برای آزادی حیوانات احترام قائل بودند می‌خواستند کاری کنند که خودِ مورچه بخواهد حیوان خانگی آنها شود. حالا یک مورچه چه زمانی این را می‌خواهد؟ وقتی که او را از غرق‌شدن نجات دهی! مورچه‌ای می‌گرفتند و روی برگِ شناور توی آب‌ها می‌گذاشتند. اول اجازه می‌دادند کمی لذت ببرد و بعد خیلی اتفاقی قایقِ برگی را کج می‌کردند! و پس از چند ثانیه و قبل از آنکه دیر شود او را بیرون می‌آوردند و روی برگ دیگری که به عنوان تخت بیمارستان آماده کرده‌بودند؛ قرار می‌دادند. و عملیات احیای قلبی‌_ریوی را شروع می‌کردند! هر ۵تا ضربه‌ی خیلی آرام با سرِ یک برگ کوچک، یک فوت آرام! گفتنی‌ست اوایل کار فوت‌ها آرام نبودند و مورچه‌ها به دوردست‌ها پرتاب شده و گم می‌شدند!

 پس از چند تلاش نافرجام مادر گفت دیر است و دستور رفتن به خانه را صادر نمود. و عملیات کلا بی‌نتیجه ماند! آنها هم دیگر از خیر مورچه گذشتند.

بعدها تصمیم گرفت یک زنبور داشته‌باشد. علاوه بر دلیل بالا زنبور می‌توانست پرواز کند و خواسته‌های مختلفی را انجام دهد و نیش هم داشت و بالاخره ‌جایی به کار می‌آمد! اولین زنبور را شکار کرده و درون قوطی کبریتی که سوراخ‌های کوچکی برای تنفس روی آن تعبیه کرده‌بود گذاشت. وی از همان طفولیت با شرطی‌سازی آشنا بود و به زنبور می‌گفت: "درِ اینجا رو یه ذره باز می‌کنم اگه قول بدی فرار نکنی دفعه‌ی بعد برات آب و غذا میارم." چندتا که فرار کردند و چندتا هم خوردند به شب و روز بعد دیگر زنده نبودند و با همان قوطی‌ کبریت که حالا نقش تابوت را داشت به خاک سپرده‌ شدند. و این چنین شد که وی زنبورها را نیز رها کرد.


برای مدتی دو مرغ عشق داشت که مادرش آن‌ها را آزاد کرد. البته این بچه مطمئن بود که مثل برنامه‌کودک‌ها، مرغ عشق‌ها بر می‌گردند و در درختی همان نزدیکی لانه می‌سازند اما آن‌ها التفاتی ننموده و رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند!


پس از آنکه در ۱۳سالگی کلکسیون پروانه‌های پسرخاله‌اش را دید. در حالی دیده شده که دسته‌ی بدمینتون بدست دنبال پروانه‌ها می‌دویده. و حاصل این تلاش‌ها چند پروانه‌ی زنده بود که پس از یک روز توبه نموده آنها را رها کرد. و چند پروانه‌ی خشک‌شده که هنوز هم وقتی چشمش به آن صفحه‌های دفتر خاطراتش می‌افتد احساس قاتل بودن می‌کند.


در ۱۴ سالگی و در پارکِ تازه رونق یافته‌ی شهر پسر بچه‌ای را دیدند که جوجه اردکی پشت سرش حرکت می‌کرد. ابتدا فکر کردند از آپشن‌های جدید پارک است و مثلا ۱۰۰۰تومان می‌دهی و ۱۵دقیقه جوجه اردک دنبال تو می‌آید! اما پس از آن‌که دیدند چنین نیست کمی درباره‌ی اردک‌ها از پسرک پرسیدند و پای‌کوبان از مادر خواستند جوجه اردک بخرد! و مادر نیز طبق معمول پس از گذاشتن شرط و شرو‌‌ط‌هایش قبول کرد.



یک شب او را بردند حمام و بعد هم گذاشتند در قفسش تا بخوابد. و صبح او را بی‌جان یافتند و بسی گریستند! و پس از چند روز روی مخ مادر کار کردند تا دوباره برایشان بخرد. این بار دوتا خریدند. چند روز گذشت. یک ظهر که از محل کار و مدرسه برگشتند متوجه شدند یکی‌شان زخمی شده. تا شب حالش بدتر شد. دخترک آن شب را تا جایی که می‌توانست کنار آن‌ها بیدار ماند. و می‌دید هربار که چشم‌های اردک زخمی بسته می‌شود، اردک سالم با نوکش او را بیدار می‌کند. هعی... علیرغم اشک‌ها با طلوع خورشید شده‌بود آنچه دوست نداشت شود و جفتشان مرده‌بودند. دیگر اردک نخرید.


و در آخرین تلاش به همراه دوستش تصمیم گرفتند طوطی بگیرند. کوچولوترین طوطی موجود را انتخاب کرد چون می‌خواست او را تحت تربیت کامل خودش بزرگ کند!

روز اول را کامل به گشت و گذار در طبیعت و نشان دادن جاهای مختلف به طوطی دوماهه‌اش گذراند. عصر بالاخره یاد گرفتند چگونه با سرنگ به او سرلاک بدهند و این مسئولیت خطیر را از بابا گرفتند. صدای ضبط‌شده‌ای را هم برای طوطی گذاشته‌بود که فقط اسمش را که آرمیا نهاده‌بود تکرار می‌کرد به این امید که زودتر حرف بزند. شب را با مرور آرزوهایی که برای طوطی داشت سپری کرد؛ حرف زدن، تخمه شکستن، گذاشتنش بر روی شانه و چیزهای دیگری که در فیلم‌ها دیده‌بود! روز بعد در حالی که کلی به عطسه‌های طوطی می‌خندیدند فهمیدند سرما خورده. نمی‌دانید چه کیفی می‌کردند وقتی طوطی را به‌زور تا گردنش زیر پتوی کوچکی که برایش ساخته بودند می‌بردند. حتما خودتان حدس زده‌اید دیگر، این شب هم سپری شد و طوطی بسیار بدحال شد. ظهر که دخترک از مدرسه برگشت او را ندید و در سوگش بسیار گریست. و قول داد دیگر هیچ تلاشی برای داشتن هیچ موجودی نکند. گفتنی‌ست وی تا آن زمان به جز همان مورچه و زنبور و پروانه به هیچ موجود زنده‌ای دست نزده‌بود و کله‌ی آن طوطی خدابیامرز که با جمیع طوطی‌های سخنور و تخمه‌شکن بهشت محشور شود این افتخار را داشت که اولین و آخرین تجربه را در این زمینه به خودش اختصاص دهد.



هر ڪہ مقصودش تـُـو باشے

تا نَفـَـس دارد بکوشَــد 


#سعدی


رشتہ‌ای بر گردنــم افکنـده دوستـ 

مےکِشد هـَـرجا که خاطرخواه اوستـ 


#حافظ


+ این روزای خوشگل و تولدها و اعیاد ماه شعبان بر همتون مبارکـــــ :)