این روزا خدا هی داشت مواردی رو بهم متذکر میشد که شرایطشون خوب نیست ولی شکرگزاریشون بیشتر از منه. دیگه باید بگم: خداجونم غلط کردم! شیرفهم شدم! اگه ادامه پیدا کنه میشینم واسه اونا گریه میکنما! به هر حال بهطور کامل متوجه ناسپاسیم شدم و اینکه چقدر همهی آدما میتونن احساس خوشبختی داشتهباشن فارغ از همهی چیزای مادی و در درجات بعد غیرمادیای حتی که ندارن. و هرکس هم بگه نمیشه میتونم مثالهایی براش بزنم که دیگه نتونه بگه نمیشه! همونطور که من دیگه نمیتونم. البته بنا به دلایلی نمیتونم مثال بزنم، کلی گفتم! خلاصه از ته دل باور کنید که خوشبختیم و لبخند بزنید به روی خودتون و خانوادهتون و زندگی :))
یکشنبهها قابلیت اینو داره که تبدیل بشه به یکی از روزای ثابت پستگذاری. علتشم قطعا پیاده روی با نگار تا همون دانشکدهایست که اون کلاس داره و من ندارم. الف که همونجا درس میخونه میگه میخوای تغییر رشته بدی بیای همینجا کلا؟ گفتم: من اول از همه دانشکدهی خومون رو عاشقم، بعدش اینجا. و اما اتفاق سادهی خوب این یکشنبه: دوشنبه میانترم برنامهسازی پیشرفته داشتیم و یکشنبه ۱۰ تا ۱۲ رو با هم تمرین کردیم. در واقع اوشون کد زد و من یاد گرفتم. بعد رفتیم کلاس و دوباره ۱۴تا۱۶ رو بیکار بودیم و مثل همیشه با وعدهی درسخوندن میخواستیم بریم دانشکدهی اقتصاد. البته قبلش رفتیم سلف خودمون و دیدم یهجا دیگه رزرو کردم! لغوش کردم و دوتایی توی تریا یهچیزی خوردیم. و ماجرا از اونجا شروع شد که در راه تریا به دانشکدهی خودمون چشمم افتاد به انبوه گلهای قرمز و نارنجی و راهم رو کج کردم طرفشون. گفتم: یهدونه بچینم که اشکال نداره، داره؟ منم نچینم بالاخره که خشک میشه! و توی دلم ادامه دادم: اصلا اینا آفریده شدن که چیده شن و هدیه داده شن و لبخند به لب بیارن! چیدم و رفتیم توی دانشکدهی خودمون. نگار گذاشتش توی اون سوراخ گوشی که مربوط به هندزفریه و من گفتم بذار ازت عکس بگیرم. چندتا گرفتم و راه افتادیم به سمت مقصد. توی راه طبق معمول منم یه قاصدک چیدم و به تقلید از نگار گذاشتمش توی همون سوراخ مربوط به هندزفری. بازم کلی حرف زدیم و بالاخره رسیدیم به محوطهی خیلی خوشگل و سرسبز اونجا [از این چشم قلبیها]. کلی هم اونجا عکس گرفتیم. تا حالا از این عکسایی که مثلا حواسم نیست نداشتم ولی به لطف نگار الآن خیلی دارم! و بهتر از بقیهی عکسها شدن حتی! و بالاخره وقتی هم حافظهی گوشی و هم جانبی اعلام پرشدگی کردن تموم کردیم و بعد از چندی استراحت در نمازخونه اوشون رفت کلاس و منم اومدم خوابگاه. و هی عکسا رو نگاه میکنم و از ته دلم لبخند میزنم. :))
دوشنبه برگهم رو که تحویل دادم و اومدم بیرون؛ مستقیم اومدم طرف این گل پایین و ازش عکس گرفتم! یه لحظه خودمم فکر کردم با برنامهی قبلی اینکار رو کردم! به چندتا از این بچههای خوب و درسخونمون هم که هی شکستهنفسی میکردن و میگفتن گند زدن، قول دادم که بدترین نمرهشون من باشم!:دی تقریبا ۴۵ دقیقه از وقت امتحان رو بیکار بودم و به دلیلی دوست نداشتم برگهم رو تحویل بدم! و تمرین خط میکردم! فارسی و انگلیسی! کلا برگههای سوال امتحانام دیدنیه! :))
بالاخره پام به میوهفروشی اصلی دانشگاه باز شد و تبدیل به مشتری ثابت شدم؛ اونم فقط به خاطر گوجه سبز( که در ولایت ما بهش میگیم آلوچه!). هرچند میخورم و به یاد روزایی میفتم که دیگه تکرار نمیشن، هیچوقت. جا داره بگم من در طفولیت در راه چیدن همین آلوچه یه بار دستم شکسته! :))
واسه گرفتن خوابگاه برای ترم بعد اینجوریه که باید گروههایی با تعداد برابر با ظرفیت اتاق یا سوییت مورد نظر تشکیل بدیم و سرگروه انتخاب کنه مکان رو. ما بدین صورت بودیم؛ من بودم و هماتاقی سابقم و هماتاقیهای کنونی هماتاقی سابقم و همکلاسیهای یکی از این هماتاقیها و دوستای یکی از این همکلاسیها! سرگروه اینجانب بودم! اول ۹ نفر بودیم و من از کجا میدونستم در دو روز اول که نوبت ورودیهای سالهای قبله ۹نفرهها پر میشه؟! دیشب ۳نفر رو به سختی پیدا کردیم. که ایشونها بسیار بسیار روی نظم و نظافت تاکید داشتن. و از این شوخیهای لوس دخترونه هم با هم میکردن که البته من و دوستامم با هم داریم ولی اونا دوستای ۴ساله و ۷ساله و ۱۰سالهان نه آشناهای یک هفتهای! ولی چارهای نبود دیگه. امیدوار بودم که با هم کنار میایم و با این وضع نظمی هم که من دارم انشاءالله یه ترم رو حداقل دووم بیاریم کنار هم! و با توجه به اینکه مهلت گروهبندی تموم شدهبود، قرار شد یکی از بچهها با پارتیش! صحبت کنه که ایشونها رو هم به ما اضافه کنه. و امروز قبل از اونکه از فرد و پارتی مذکور خبری برسه، فهمیدم همهی سوییتها و اتاقها تکمیل شدن! اومدم سرپرستی گفتم چه کنم؟ گفت تا ۱۴:۳۰ برو ادارهی امور خوابگاهها پیش خانم فلانی ببین چی میگه. حتما بریها وگرنه تعیین تکلیفتون میفته برای مهر! به بچهها گفتم یکیتون با من بیاین که در جریان این کارها قرار بگیرین و بعدا غر نزنین! الف اومد. خانمه گفت اسامیمون رو روی یه برگه بنویسیم. نوشتم. پرسیدم اونایی رو که میخوان حتما کنار هم باشن مشخص کنم؟ جواب مثبت بود. چون از اول هم کنار هم نوشتهبودمشون دورشون خط کشیدم. دید و گفت: نمودار نکش واسه من! روی یه کاغذ دیگه بنویس. روی یه کاغذ دیگه و کنار هم نوشتم. گفت: ای بابا! چرا کنار هم مینویسی؟ زیر هم بنویس. و در حالی که از کلافگی لبخند میزدم زیر هم نوشتم و با خودم گفتم قابلیت اینو دارم که تبدیل شم به ارباب رجوع اخمویی که هی غر میزنه و سوال تکراری هم میپرسه!:دی [آیکون خباثت!]. البته این بار رو خویشتنداری کردم! :)) و به طور کلی اگه تکلیفمون فردا مشخص نشه همون مهر مشخص میشه. و من خوشحالم! چون به احتمال زیاد پخش و پلا میشیم و من با اون نفرات آخر نمیفتم! :) بعدانوشت: مشخص شد. :)
از راهنمایی تا حالا فقط چندبار پیش اومدهبود که باید گزارش کار مینوشتیم و من همیشه از زیرش در میرفتم. و بالاخره سرنوشت جوری شد که امروز اولین گزارش کار عمرم رو نوشتم و قبل از تحویلش یه سوال از استاد پرسیدم و فهمیدم از بنیان اشتباه نوشتم! و گفت ناچارا فردا تحویل بدم. و من فردا یهسره دانشکدهی خودمون کلاسم و وقت نمیکنم بیام این دانشکده! قسمت نیست دیگه!:دی :))
هماتاقیم امشب میگه: این طالبی که خریدی بوی طالبی میده، بخورش! نباید بوی طالبی بده آیا؟
دیشب یهدونه روباه کوچولو هم دیدم ولی ترسیدم فلاش گوشی باعث شه عصبانی شه! عکسهای واضحی نشدن. وگرنه همونطور که میدونید میذاشتم! :))
دلت سخت است و پیمان اندکے سُست؛
دگر در هـــر چہ گویم بر کمالے.
#سعدی
دردِ مــا را در جھــان
درمان مبادا بـےشما
#مولانا
بعدانوشت: دعا کنیم؟ برای هم وطنهای آزادشهریمون، برای سلامتی و آرامششون...