امروزم یه روز خوبِ ساده بود.
من کلا توی عمرم دوبار رفتم تشییع جنازه. که دومی سال ۹۵ بود. روز اربعین تشییع پیکر دوتا از شهدای مدافع حرم بود که خب، اتفاقی نصیب شد دیگه!
من الآن توی خیلی از گروهها و کانالها عضوم که فقط چندبار در هفته پیگیریشون میکنم. و یکی از این گروهها مربوط به مسجده. بعد از عید یهروز که داشتم میخوندمش متوجه شدم یه مستند هست که مربوط میشه به یکی از همون شهدا و با حضور کارگردان و همسر اون شهید و یه شهید دیگه اکران میشه. وقتی شنیدم همسن و سال خودمه، کنجکاو هم شدم و تصمیم گرفتم برم. حرفای جالبی زدن همشون و روز جالبی بود برام.
چند روز پیش هم باز داشتم گروهها رو چک میکردم. دیدم یه برنامه هست واسه امروز، که قراره ببرن بهشت رضا(علیهالسلام). با تعاریفی که توی وبلاگ محبوبهی شب خوندهبودم مشتاق بودم ولی وقتی دیدم همسر اون شهید هم میان، مشتاقتر شدم. یعنی بهزور امروز ساعت ۷ صبح خودم رو از تخت جدا کردما!:دی ولی با خودم گفتم: منِ تنبل که دیگه خودم حرکتی نمیزنم، این فرصت خوب رو از دست ندم. با بقیهی بچهها آشناییای ندارم واسه همین رفتم دنبال الف، خواب موندهبود. بالاخره سوار شدیم و اوشون هم بود. من نزدیکش نبودم و حرفایی رو که در طول مسیر زد نشنیدم. رفتیم سر مزار شهید. اونجا دیگه همه کنار هم بودیم. خوب و دلنشین حرف میزد. از خاطراتشون تعریف کرد. ماجرای ازدواجشون، اولینها، آخرینها، آخرین نماز دونفرهای که همینجا و دو روز قبل از اعزام شهید خوندهبودن. خیلی چیزای جالب و قشنگی گفت، شوخی هم میکرد و میخندیدیم. گفت: اگه حاجتی داریم شهدا رو واسطه قرار بدیم، کارشون درسته و تا حالا افراد زیادی حاجت گرفتن. یکی از بچهها گفت: شما برامون یهدعا کنین. گفت: بهترین دعا همینه که انشاءالله هممون عاقبت بخیر شیم. ولی حیفم میاد این دعا رو هم نکنم، امیدوارم اون طعم خوشبختی و اون لذتی رو که من تجربه کردم شما هم بچشین. من توی همون ۵ماهِ هرچند کوتاه طعم زندگی رو چشیدم.
خب، من الآن هرچی هم بگم با توجه به اینکه نمیتونم همهچی رو بگم، شما درک نمیکنین که چقدر توی حرف به حرف کلماتش، خوشبختی پیدا بود. با خودم گفتم ایشون فقط ۵ماه همسرش رو داشته تازه اونم نه زیر یه سقف، اینقدر حس خوشبختی از حرفاش میباره؛ ولی ممکنه بعضیا یه عمر کنار هم زندگی کنن و آخرشم احساس خوشبختی نکنن. یه ماجرای جذاب هم نصفه نیمه موند و ازشون قول گرفتیم یهروز دیگه هم بیان دانشگاه و اون رو تموم کنن.
دیروز اول پیام همکلاسیم رو دیدم که نوشته من توی فلان گروه ادت کردم لطفا لفت نده. و بعد رفتم فلان گروه رو دیدم و چون قدرت نه گفتن به صورت مستقیمم هنوز پایینه، بهش گفتم باشه فعلا لفت نمیدم. و در دلم ادامه دادم که فعلا میتونه ۲۴ساعت باشه. حالا منتظرم شلوغ شه که لفت بدم و در حال حاضر دارم چرت و پرتای گروه رو میخونم و به این فکر میکنم که چقدر بعضیا بیکارن و چقدر من شناختم از همکلاسیم ضعیف بود!(این پاراگراف رو مشمول عنوان قرار ندید!)
دیشب داشتم به هماتاقیم میگفتم که ترم بعد کدوم خوابگاهم و با چه کسایی هماتاقیام که یهویی گفت: یعنی من دیگه تو رو نمیبینم؟
دیروز بعد از خوردن ناهار یک ساعت و نیم با ح توی سلف حرف زدم. از زلزله شروع شد. چون ایشون اون اصل کاریِ یک ماه پیش رو نبود و این یکی براش تازگی و هیجان داشت. و رسید به خانوادههامون، هماتاقیهامون و بچههای کلاس. بهش گفتم: من خیلی روابط عمومیم ضعیفه. یه ذره هم حس میکنم بچهها ازم میترسن!:دی گفت: از بیرون جدی به نظر میای. داشتم میگفتم: مامانم میگه وقتی داداشت کنکوری شد انتقالی بگیر بیا اینجا، این بچه گناه داره! گفت: توی مسائل درسی بهت وابسته بوده؟ گفتم: نه بابا! چون پرحرفترین عضو خونواده توی محیط خونواده منم، کمبودم یهذره حس میشه و بچه! احساس تنهایی میکنه. و اون سال این مسئله حیاتیتره احتمالا! باورش نمیشد که توی خونه اونجوری باشم. ولی گفت: من از رفتار چند نفر اینجا خوشم میاد و شروع کرد به نامبردن، اسم منم گفت! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. :) دیگه گفت: خیلی دوست داره بره بیرون ولی کسی نیست که باهاش بره. گفتم: من که بیکارم، هروقت خواستی بگو، شاید بیام. کلا من نصف کارای عمرم رو با این مقدمه انجام میدم که: من که بیکارم! ضرری هم نداره!
هماتاقیم بخاطر رشتهش با گیاهان آشناتره و آشناییشون هم ادامه داره طبیعتا. روز اولی که فهمیدم اسم گلها و گیاهان و اینا رو هم بهشون یاد میدن، رفته بودیم بیرون و من عین بچهها هی به انواع و اقسام گیاهان اشاره میکردم و میگفتم: این چیه؟ این چیه؟ حالا امروز دوتا گل بود که نمیدونستم چین. اون صورتیه رو الف گفت: صد برگه و من گفتم محمدی! میدونم قیافهش به محمدی نمیخوره ولی بوش میخورد! هماتاقیم گفت: از خانوادهی رزهاست به احتمال زیاد. کناری هم گل نیست و شکوفهی درخت به است! و من در کتم نمیرود! درختهای بهِ ولایت ما(:دی) شکوفههاشون هیـــــچگونه شباهتی به این نداره. الف اصلاح نمود که در ولایت اونا به رز میگن صدبرگ. واضحه که از کلمهی ولایت خوشم اومده دیگه؟ :)
گر چہ در خیلِ تــُـو بسیار، بِہ از ما باشد
ما تـُـو را در همــہ عالَـم نشناسیم نظیر
گر بگویم کہ مــرا حالِ پریشانے نیست
رنگِ رخسار خبر مےدهد از سِرِ ضمیـر
#سعــدى