دقیقا لحظاتی مثل چند لحظه پیشه که باعث میشه باور کنم منم مثل همه‌ی خوابگاهی‌ها دلتنگی دارم. منظورم دل‌تنگی واسه افرادی‌ست که حالشون خوبه و فقط اندکی(؟) دورن! اینکه وسط شستن صورتم به این فکر کنم که چند ساعته گوشیم خاموشه و شاید مامان زنگ زده باشه، که الآن خوابه و نمی‌تونم زنگ بزنم. و خب، یهویی دلم واسه گفتن دوسِت دارم و شب‌بخیر تنگ شد... امیدوارم ادامه پیدا نکنه که زنگ بزنم و از خواب بیدارشون کنم که بگم شب بخیر و خوب بخوابین!:دی


من خیلی تماس گرفتن رو دوست دارم! البته همیشه می‌مونم که چی بگما! دیشب الف می‌گفت دلش می‌خواد یکی الآن بهش زنگ بزنه، گفتم چه تفاهمی! منم دلم می‌خواد به یکی زنگ بزنم! گوشیم رو از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم و به خودش نشون دادم. باز یادم نمونده‌بود اسمش رو از اِهِم به اسم خودش تغییر بدم! خندید. چند ثانیه گذشت. گفتم جواب بده دیگه، اصلا شاید یکی کار مهمی داشته‌باشه! جفتشون به این حرف بی‌مزه خندیدن. دکمه‌ی سبز رو زد. فوت کردم! تجربه‌ی باحالی بود. وسط خنده‌هاش گفت: خدایی اسمم رو عوض کن دیگه! اهم آخه؟ گفتم یه اهم دیگه هم دارم که نمی‌دونم کیه، الآن، الآن زنگ زد، آ، جمعه ۸ بهمن هم از مخاطبام هستن! و بازم جفتشون خندیدن! و برآیند سایر حرفای بی‌مزه‌م این شد که گفت خیلی وقت بود اینقدر از ته دل نخندیده‌بودم! اگه نمی‌شناختمش، می‌گفتم دروغ میگه. ولی شناخته‌بودمش و راست می‌گفت! خوشحال شدم. خندوندن آدم‌هایی که دلایل محکمی برای گریه‌کردن دارن، خوشحال‌کننده‌ست، حتی اگه ناشی از توقع پایین طنزشون باشه. 


همین الآن که من دوباره صورتم رو شستم، صدای آهنگ و شادی از سایر اتاق‌ها بلند است! خوابگاه خیلی جای جالبیه، ممکنه در یک لحظه‌ی مشخص، توی ۱۰تا اتاق این طبقه ۱۰تا احساس مختلف وجود داشته‌باشه. و من با شنیدن یک کلمه یا جمله از نمود این احساس‌ها بقیه‌ش رو توی ذهن خودم می‌سازم. قصه‌ی آدما رو دوست دارم. همیشه از کتاب‌ها یا فیلم‌هایی که اولشون نوشته‌ این داستان بر اساس اتفاقات واقعی‌ست؛ بیشتر خوشم میاد. این آدمای رنگارنگ هم‌سن خودم، خودِ واقعیتن. سعی می‌کنم تک‌تک‌شون رو دوست داشته‌باشم. [در این لحظه سارای اتاق بغلی به ذهن نگارنده آمد و پرسید حتی من؟] حتی سارای اتاق بغلی که هنوز هم که چندین ماه است از اشاره‌ی قبلی من به ایشان می‌گذرد، جرات سلام کردن بهش رو پیدا نکردم!


از اونجایی که آدمی‌زاد کلا دلش تنگ میشه، حتی برای دل‌تنگی‌هاش؛ می‌دونم چندسال دیگه دلم واسه اینجا هم تنگ میشه. مخصوصا برای نشستن این بالا و آویزون کردن پاها.



خب، باید بگم بازم از اینجا استفاده‌ی ابزاری کردم برای بهتر کردن حال خودم! :) و دیگه نمی‌خوام که به خانواده زنگ بزنم. و هرگونه احساس دل‌تنگی رو در این لحظه تکذیب می‌کنم! میریم که بخوابیم و داشته‌باشیم یه هفته‌ی عالـــــے اردی‌بهشتی رو که متاسفانه با میان‌ترم‌ها آراسته شده!:دی


با هــَــرچہ بہ جز تـُــوست مرا ساز مـــــده.

#مولانا


+گاهی اوقات فکر می‌کنم ممکنه اینجوری ⇩ بهتر باشه. :)