میدانید، امروز یک خبر نسبتا بد دریافت کردم، موقع شروع کلاس:/. و طبیعتا به بیرون رفته، کمی اشک ریخته و برگشتم. آخرِ کلاس، چون میخواستم یک سوالِ آداب معاشرتی در آن زمینه از نگار بپرسم، به او هم گفتم. اول که تعجب کرد از خونسردیمان. بعد هم که دید چشمانمان دارد به حالت آمادهباش در میآید، گفت: الآن بهش فکر نکن. توی خوابگاه میتونی فکر کنی و راحت گریه کنی. شاید باورتان نشود ولی بهش فکر نکردم. امروز یکشنبه بود. یادتان هست که چه راجع به یکشنبهها گفتهبودم؟ خب، امروز قبل از کلاس نگار، کلاس داشتیم و نشد که مثل هفتههای قبل برویم و خاطره بسازیم. بین دو کلاس هم چون شدیدا از دیدن نمونه سوالات درسی که چهارشنبه امتحانش را داریم، گرخیدهبودیم؛ بدو بدو رفتیم کتابخانه و کتاب گرفتیم. و در راه کتابخانه به کلاس نگار که باز هم قیدش بدو بدو بود صوت این هفتهی رادیوبلاگیها را دوباره گذاشتم تا او نیز بشنود که دقیقا موقع رفتن استاد به کلاس تمام شد. به تنهایی عزم برگشت نمودم. از آنجایی که هوا بسی برای من گرم بود و سرتاپا خیسِ عرق شدهبودم روی نیمکتی نشستم تا استراحت کنم. و نیمساعت بعد از ترس شدید شدن باران و تبدیل شدن به موش آب کشیده راه افتادم! بهار است و مشهد و هوایی که معلوم نیست با خودش چندچند است!
و همین الآن که تازه از آن طرف پنجره به این طرف آمدهام و این پست را مینویسم، نهتنها قصد گریه ندارم، بلکه یک عدد آرزوی ذوقیِ پرانرژی هستم که از بچگی آرزو داشت از رعد و برق عکس بگیرد و امشب موفق شده. :)
و
+تصمیم گرفتم خبرهای بد رو ننویسم. مگر اینکه واقعا راهی بهجز نوشتن برای آرومشدن نباشه. :)
+ تا اواسط پست به زبان محاوره بود، بعدش کانالم عوض شد، دیگه اولش هم درست کردم!
+ولادت حضرت علیاکبر(علیهالسلام) رو تبریک میگم. :)
همگی جوونید دیگه، روزتون هم مبارکا باشه. :) الهـــــی که به قول مادربزرگا خیر از جوونیتون ببینید و وقتی هم که به لحاظ سنی از از دوران جوانی خداحافظی نمودید، دلتون سبز و جوون بمونه :)
این قافلهی عـمـر عجــب مےگذرد
دریاب دمـــے که با طـرب مےگذرد
#خیام